بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

اگر....

چشمام هنوز گرم خواب نشده بودن ...از صدای قطرات درشت بارون که به شیشه پنجره میخوردن پاشدم و مدتی توی رختخواب نشستم ... در سکوت شب به هیاهوی باد و بارون گوش دادم...دیگه خواب از سرم پرید...پاشدم اومدم توی پذیرایی ..به پنجره قدی ایوون تکیه دادم و به خیابون بارون زده خیره شدم...فکر کردم امروز چقدر میتونست روز خوبی باشه اگر:
.... دوستم از نگرانی های زندگیش نمیگفت..ازینکه پسرش با یکعده جوون ناجور که سابقه اعتیاد دارن دوست شده و همه ش دلش میلرزه که نکنه پسر خودش هم بواسطه دوستی و رفاقت با چنین افرادی به اعتیاد آلوده بشه...اینه که اعصابش ضعیف شده و مجبوره برای سرپانگه داشتن خودش مدام قرصهای قوی اعصاب مصرف کنه....
.... خبر عود کردن دوباره بیماری صعب العلاج یکی از اقوام بهم نمیرسید.و اینکه دکترها تقریبا جوابش کردن و به نزدیکانش گفتن بهتره با شیمی درمانی دوباره آزارش ندن چون بدنش دیگه کشش و تحمل نداره..
...امکانش بود چند نفر از اونهایی که دوست دارن بیان اینجا زندگی کنن رو براحتی ساپورتشون کنم ..تانشنوم که با حسرت بگن:خوش بحال شما که اینجا نیستین....
.... میتونستم داروی  کمیاب و گرونی که برای  درمان بیماری اعصاب همسایه سابقمون در ایران لازمه براش بدون نسخه ازینجا تهیه کنم و بفرستم... 
.... وقت میشد انباری خونه رو بریزم بیرون و کلی جنس بدرد نخور و اضافی که بیخود جا تنگ کردن ردشون کنم برن...
....سگ این همسایه روبرویی که یه خانواده چینی هستن انقدر واق واق نمیکرد...با سایه خودش هم دعوا داره!!...
... میتونستم بین اون دو تا دوست قدیمی رو که بخاطر چند تا سوءتفاهم از هم دلخورن صلح و آشتی برقرار کنم ...
.................................................... و اگرهای دیگه ای که تا صبح قیامت هم میشه درباره شون حرف زد.....

نظرات 14 + ارسال نظر
ربولی حسن کور یکشنبه 28 دی 1399 ساعت 22:43 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
ساسکاچوان صحیح است
برم از دوستم بپرسم ببینم شما کجا هستین!

سلام دکتر جان...
چه جالب...پس درست حدس زدم..

رافائل شنبه 27 دی 1399 ساعت 22:15 http://raphaeletanha.blogsky.com

میدونی یاسی جان، نتونستم در مورد دوستت سکوت کنم.
اون الان باید وسایلش رو جمع کنه و بدون خبر از پیش پسرش بره تا دست پسرش ازش کوتاه بشه، این بهترین تلنگر و بزرگترین تنبیه برای پسر و تنها راه نجات مادره.

رافائل جان پسرش اصلا مادرش که دوست من باشه رو راه نمیده توی خونه!!!!انقدر دعوا و کتک کاری راه انداخت که طفلک دوستم از دستش فرار کرد و رفت...میدونه مادرش ازحیوانات در حد مرگ میترسه..رفته یه سگ آورده برای خودش...الان همون رو کرده بهانه که مامان تو از سگ من میترسی...نیا اینجا...هر وقت لازم باشه همدیگه رو بیرون میبینیم..بنده خدا دوستم فقط یه روز در هفته اجازه داره آقا رو ملاقات کنه اونم بشرط اینکه بره اول براش خرید کنه و دم در ساختمان محل زندگی پسره بهش تحویل بده...اونم فقط در همین حد که بیاد کیسه خرید رو ازش بگیره مادرش رو میبینه...نه بیشتر...مایه تاسفه بخدا...

سهیلا شنبه 27 دی 1399 ساعت 02:19 http://Nanehadi.blogsky.com

غصه نخور عزیزم.هر کاری از دستت بر میاد انجام بده.اگر هم نه بسپر به خدا.

درست میگی سهیلا جان...باید تا جاییکه میشه تلاش کرد و بقیه ش رو به خدا سپرد...

نسرین شنبه 27 دی 1399 ساعت 01:15 https://yakroozeno.blogsky.com/

خیلی متاسف شدم.

دیگه نمیشه براش کاری کرد...خانه از پای بست ویران است نسرین جان..

ربولی حسن کور جمعه 26 دی 1399 ساعت 23:14 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
ظاهرا هیچ وقت پیش نمیاد که آدم بدون مشکلی راحت زندگیشو بکنه
فکر نمیکردم این موقع اونجا به جای برف بارون هم بیاد. دوستان کانادا نشین که برام از یه تور با سفر به جائی با امکانات زندگی در 150 سال پیش فرستادن
بخاری هیزمی و سفر با سورتمه و ....

سلام دکتر جان
اینجا برعکس جاهای دیگه کاناداست...همه جا برفه اینجا بارون...تا دلتون بخواد بارندگی داریم...البته دولت حواسش هست که آب و هوای اینجا بهتره ازمون دو تا مالیات میگیره که زیاد خوشبحالمون نشه یه وقت!!!احتمالا اون تور درباره زندگی در ایالات شمالی و نزدیک به آلاسکا باشه...مثل یوکان...ساسکاچوان...یلونایف ..و..

رافائل پنج‌شنبه 25 دی 1399 ساعت 02:50 http://raphaeletanha.blogsky.com

من فکر میکنم روز خیلی خوبی بود. چون یه نفر اونور دنیا به فکر عزیزانش در این ور دنیا هست و این میتونه بزرگترین دلگرمی برای بقاء دنیا باشه.
وجود یه همدم و کسی که بشه سنگینی کوه غم رو باهاش تقسیم کرد نعمت بزرگیه. گاهی ما زیر بار غم دیگران میریم، گاهی اونا زیر بار غم ما میرن. مهم اینه که اینجوری میتونیم دنیا و زندگی و سختیهاش رو تحمل کنیم.

درسته رافائل جان...واقعا راست گفتن که زندگی.. گرمی دلهای بهم پیوسته ست...

نسرین پنج‌شنبه 25 دی 1399 ساعت 01:47 https://yakroozeno.blogsky.com/

خدای من! چقدر این دوستت داره اشتباه می کنه!
بخصوص اگه پسرش راهش نمیده معلومه می خواد چیزی را پنهان کنه وگرنه کی از مادر محرم تر؟
اگه نگرانشه معتاد نشه باید بهش بگه مثلا از دو ماه دیگه نمی تونم کرایه تو رو بدم.
همیشه می دونستم پسر خوبی دارم ولی با شنیدن این ماجراها بیشتر قدرشو می دونم. آخه چطور دلش میاد به او بگه بشین رو پله ها من میام پایین؟!

نسرین جان ...اگه بخوام از گرفتاریهاش بگم مثنوی هفتادمن میشه ولی فقط همینقدر بگم که بارها این بچه بیرحم مادر بی پناه و خسته ش رو از خونه انداخته بیرون و با کتکهایی که بهش
زده فقط دوبار تا حالا دست و پاش رو شکونده...ولی این مادر بخاطر آینده بچه ش و اینکه اونو با پلیس درگیر نکنه هیچ شکایتی نکرده تا مبادا اسم پسرش بره توی لیست افراد خلافکار و شرور پلیس و براش مسئله ساز بشه...بارها ملامت شده بخاطر این طرز تربیت غلطی که پیش گرفته ولی الان بجایی رسیده که حتی جرات نداره کوچکترین تذکری بده یا ایرادی بگیره...بلافاصله بدترین برخوردها رو از طرف پسرش میبینه...خدا مزدک جان رو برات حفظ کنه...و دست خودت هم درد نکنه که خوب و درست تربیتش کردی...واقعا این حرف رو قبول دارم که میگن بچه عزیزه ولی تربیتش عزیزتره....

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:
"برای این یکی اوضاع فرق کرد."
من برای خودم حرف می زنم: سعی میکنم در راستای خوب شدن زندگی کسانی که دستم بهشون می رسه و کنارم هستند حرکت کنم. برای اینکه اگر بشینم فکر کنم چه فایده ادم ها دسته دسته احتیاج به کمک دارند و من هم که فقط یک دست دارم و یک دل و یک سرمایه محدود ... احتمال قوی خیلی زود نااامید میشوم و همان کار کوچکی هم که ممکن هست برای یکی خیلی هم بزرگ باشد را نکنم . هر چه هست تغییر اوضاع با همین کارهای کوچک برای همین ادم های دور و بر شروع میشود .
مراقب خودتون باشین یاسی جان . مطمینم کنارتون بچه هاتون همسرتون دوست تون هستند که به شما احتیاج دارند.
ببخشید خیلی حرف زدم. شرمنده

مهسا جان چقدر داستان لطیف و گویایی بود....کاملا درسته...دقیقا نمیدونم این جمله از کی هست ولی خیلی دوستش دارم.: گاهی خدا می خواهد با دست تو دست دیگر بندگانش را بگیردوقتی دستی را به یاری می گیری،بدان که دست دیگرت در دست خداست...
در واقع باید همت کرد و اینو بهانه قرار نداد که چون دستمون به اون اندازه باز نیست که بتونیم به همه کمک کنیم پس نیازی هم نیست که بخودمون زحمت فکر کردن درباره ش رو بدیم...و بقول شاعر که میگه:خرّم آن کس که در این محنت گاه.... خاطری را سبب تسکین است.
ممنونم گلم...تو هم خیلی مواظب خودت و گل پسر نازنین و بقیه عزیزان باش...باز هم از بابت کامنت زیبایی که برای این پست گذاشتی تشکر میکنم.:

خواهر کوچک من هم در ایران گیر کرده... خیلی غصه اش را می خورم. داریم به هزار در می زنیم که بیاوریمش امریکا یا کانادا. فعلا که همه در ها بسته اند. وقتی ترامپ امد دیگر دور امریکا امدنش را خط کشیدیم ماند کانادا که الان هم دارد سخت زبان انگلیسی می خواند برای گرفتن پذیرش در یکی از دانشگاه ها....
مردم ایران هر روز فقیر تر از دیروز میشوند . چه داخل کشور باشند چه خارج کشور...
منم دل شکسته هستم ولی با خودم فکر میکنم که اگر خیلی بنشینم فکرم را درگیر کنم ممکن هست نه تنها کمک نباشم بلکه بار اضافه هم باشم. یک داستان کوتاهی هست که الان میگذارمش در کامنت بعدی.

مهسا جان برای موفقیت خواهر عزیزت دعا میکنم و امیدوارم هر چه زودتر و به راحت ترین شکل ممکن شرایط مهاجرت برایش فراهم شود...خدا نکنه دلت بشکنه عزیزم...همیشه امیدوار باش..خداوند بخاطر دعاهای خالص و دلهای پاک خودت و والدین نازنینت حتما به خواهر جان کمک خواهد کرد...

نسرین چهارشنبه 24 دی 1399 ساعت 11:55 https://yakroozeno.blogsky.com/

وقتی دکمه فرستادن رو فشار دادم دیدم صبح را ثبح تایپ کردم
یه نکته دیگه. به دوستت بگو اگه با پسرش نزدیکه و باهاش مرتب حرف میزنه نگران اون موضوع که حق داره نباشه.
برای پسر من پیش اومد، باعث شد تشویقش کنه بره ترک کنه.
البته باز هم میگم که حق داره نگران باشه چون نود درصد مواقع طوری میشه که نباید.

عیبی نداره پیش میاد نسرین جون..
والا طفلکی چقدر خون دل خورده و به هر زبونی بگی باپسرش صحبت کرده...منتها مشکل اینه که کلا بچه رو لوس بار آورده..از شوهرش سالها پیش جدا شده و تمام مدت دو و یا حتی سه تا شغل بطور همزمان داشته تا از پس هزینه ها بربیاد...الان آقا بزرگ شده عوض تشکر و قدردانی رفته برای خودش و البته بخرج مامان جان آپارتمان گرفته..دوستم میگه بارها رفتم پیشش نمیذاره برم داخل...میگه مامان بشین پایین من میام میبینمت!!!مادرش رو نمیخواد..پولش رو میخواد.

نسرین چهارشنبه 24 دی 1399 ساعت 11:51 https://yakroozeno.blogsky.com/

آخ از این شب ها و اگر ها...
متاسفانه در ایران خیلی مردم در تنگنا هستند. بخصوص وقتی بیماری سختی دارند و داروش نیست. تحریم و کوفت و زهر مار.
یکی از رویاهای من اینه: کره زمین یه دونه است، پس یک زبان، بی مرز، یک آیین
منهم خیلی دلم می خواست می تونستم لااقل پنجاه نفر از کسانی که خیلی دوستشون دارم و دلشون می خواد را می تونستم بیارم اینجا.
تو درست میگی و کاری از دستت برای اونا بر نمیاد اما یک کار می تونی بکنی. براشون انرژی مثبت بفرست. غمگین بودن طبیعیه ولی کاری نمیکنه.
بنظرم این بهترین موقع هست که ثبح پاشی و گاراژ را بریزی بیرون و تصفیه کنی.
به اون همسایه حرف بزن. البته کار زیادی نمی تونه بکنه ولی شاید بتونه ببرتش اون طرف ساختمون ببندتش تا صداش کمتر اذیت کنه.

چه رویای قشنگی داری نسرین جان...امیدوارم که هر چه زودتر این رویا به واقعیت تبدیل بشه...بخدا از شب تا صبخ بفکرشون هستم و برای سلامتی روح و جسم همگیشون دعا میکنم...دقیقا صبحها بهترین زمان برای خونه تکونیه...یعنی هر چی زودتر شروع کنی بیشتر فرصت داری برای تمیز کاری و چیدن اثاثیه...اینا سگشون رو خوب تربیت نکردن هم خودشون عذاب میکشن هم بقیه...باور کن هر جای خونه بذارنش با صدای نکره ش همسایه ها رو زابراه میکنه...

سمانه چهارشنبه 24 دی 1399 ساعت 03:06 http://weronika.blogsky.com

زندگی با همه سختی هاش و با همه این اگر ها خوبی های خودش رو داره یاسی عزیزم.
البته ممکنه من هم چند تا از این اگر ها بشنوم نظرم عوض شه

راست میگی سمانه جان حق با توست...با وجود تمام این اگرها باز هم باید خوش بین بود...امیدوارم هیچکدوم ازین "اگر"های حسرت آور نتونن حس زیبایی که به زندگی داری روعوض کنن...

ترانه چهارشنبه 24 دی 1399 ساعت 02:57

فکر میکنم از بین اون کارهایی که کفتی یکیش رو میتونی انجام بدی . که خودش حال آدم رو خیلی خپب میکنه، اونهم خالی مردن انبار از جیزهای اضافه هست. رپز خپبی داسته باشی

دقیقا درست میگی ترانه جان...خداییش تمیز کردن انباری از بقیه ش دست به نقدتره...شب و روز تو هم بخیر دوست جانم...شاد باشی..

مهری چهارشنبه 24 دی 1399 ساعت 00:55

سلام
متاسفانه زندگی اکثر ماها پر از این اگرهاس که خیلی وقتا هم خواب و هم روال عادی زندگیمون رو بهم میریزه.
کاااش بشه کاری کرد....

سلام مهری جان
خوب شاید برای همه ش نشه ولی مسلما برای بعضیاش میشه یه کارایی کرد...سخته ولی شدنیه...فقط همت عالی میخواد و اراده قوی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد