بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

برای پدر....

بیرون هوا گرفته و ابریه...مثل اکثر اوقات داره بارون میاد..اینجا روبروی پنجره نشسته م و بارش بارون رو نگاه میکنم...از ماگ کافی که کنار دستمه بخار ملایم بلند میشه و عطر دلنشین قهوه دم کرده منو میبره به گذشته ها....چشمم میوفته به قاب عکس کوچکی که روی شومینه کنار اون سماور مسی قدیمی گذاشته شده...عکسی از سالهای دور....سه ساله م...مادرم منو در آغوش گرفته ..از فراز شانه ش  خم شدم و دستم رو بطرف پدر که با لبخندی بر لب  برام آغوشش رو باز کرده برده م..عکاس دیگه مهلت نداده  و قبل ازینکه دستهامون بهم برسن اون لحظه رو ثبت کرده....با خودم فکر میکنم سالها بدنبال هم اومدن و رفتن.... ولی هنوز دستهای من و پدر از هم دور موندن....  بزرگ شدم...به سن نو جوانی رسیدم...ازدواج کردم....بچه دارشدم..یه میانسالی رسیدم....ولی همیشه جای پدر توی لحظه لحظه زندگیم خالی بوده ...43 ساله که نیست و من  در حسرت گرمای امید بخش دستهای مردانه و مهربانش هستم...امشب  شب سالگرد فوت پدرمه...چند نفر از نزدیکانم طبق روال هر سال لطف کردن و  شب سالش رو تسلیت گفتن...ولی عمو جانم یه کار ارزشمند دیگه هم انجام دادن ...بدون اینکه ازشون بخوام از سنگ مزار پدرم که در واقع منزل ابدی اوست عکسی برام فرستادن...برای منکه سالهاست در غربتم همینم غنیمته....تا راحت تر غمهای تلنبار شده از  این فراق رو بیرون بریزم.....اگر پدرتون فوت کردن روحشون قرین رحمت الهی و اگر هنوز زنده هستن خدا براتون حفظشون کنه و سایه شون مستدام ....خیلی قدرشون رو بدونین...فقط خدا میدونه یه تلفن ساده برای احوالپرسی و یه آغوش گرم و حمایتگر پدرانه با آدم چه میکنه و داشتنش چقدر مهم و حیاتیه...

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو

شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو

از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده‌ام

خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو

می‌رود از فراق تو خون دل از دو دیده‌ام

دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو

مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان

رشته به رشته نخ به نخ، تار به تار پو به پو

در دل خویش "طاهره"، گشت و ندید جز تو را

صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو..


اگر....

چشمام هنوز گرم خواب نشده بودن ...از صدای قطرات درشت بارون که به شیشه پنجره میخوردن پاشدم و مدتی توی رختخواب نشستم ... در سکوت شب به هیاهوی باد و بارون گوش دادم...دیگه خواب از سرم پرید...پاشدم اومدم توی پذیرایی ..به پنجره قدی ایوون تکیه دادم و به خیابون بارون زده خیره شدم...فکر کردم امروز چقدر میتونست روز خوبی باشه اگر:
.... دوستم از نگرانی های زندگیش نمیگفت..ازینکه پسرش با یکعده جوون ناجور که سابقه اعتیاد دارن دوست شده و همه ش دلش میلرزه که نکنه پسر خودش هم بواسطه دوستی و رفاقت با چنین افرادی به اعتیاد آلوده بشه...اینه که اعصابش ضعیف شده و مجبوره برای سرپانگه داشتن خودش مدام قرصهای قوی اعصاب مصرف کنه....
.... خبر عود کردن دوباره بیماری صعب العلاج یکی از اقوام بهم نمیرسید.و اینکه دکترها تقریبا جوابش کردن و به نزدیکانش گفتن بهتره با شیمی درمانی دوباره آزارش ندن چون بدنش دیگه کشش و تحمل نداره..
...امکانش بود چند نفر از اونهایی که دوست دارن بیان اینجا زندگی کنن رو براحتی ساپورتشون کنم ..تانشنوم که با حسرت بگن:خوش بحال شما که اینجا نیستین....
.... میتونستم داروی  کمیاب و گرونی که برای  درمان بیماری اعصاب همسایه سابقمون در ایران لازمه براش بدون نسخه ازینجا تهیه کنم و بفرستم... 
.... وقت میشد انباری خونه رو بریزم بیرون و کلی جنس بدرد نخور و اضافی که بیخود جا تنگ کردن ردشون کنم برن...
....سگ این همسایه روبرویی که یه خانواده چینی هستن انقدر واق واق نمیکرد...با سایه خودش هم دعوا داره!!...
... میتونستم بین اون دو تا دوست قدیمی رو که بخاطر چند تا سوءتفاهم از هم دلخورن صلح و آشتی برقرار کنم ...
.................................................... و اگرهای دیگه ای که تا صبح قیامت هم میشه درباره شون حرف زد.....

از ماست که بر ماست...

توی فروشگاه خوار و بار فروشی ایرانی هستم...با اونکه مسیرش بهمون دوره ولی چاره ای نیست و باید هر چند وقت یکبار با یه لیست بالا بلند در دست بیام و فروشگاه رو زیر و رو کنم تا جنسهایی که لازم دارم رو بخرم و برای مدتی راحت باشم...طبق معمول شلوغه...از کنار قفسه خرماها که رد میشم یکی از هموطنان رو میبینم که در کمال خونسردی دونه دونه جعبه های خرما رو باز میکنه و با انگشت خرماها رو زیر و رو میکنه و بعد در جعبه رو میبنده و میره سراغ بعدی...چند لحظه بهش خیره میشم...سرش رو بلند میکنه و باهام چشم تو چشم میشه ولی انگار نه انگار...حق مسلم خودش میدونه که قبل از خرید خرماها رو بررسی و در واقع دستمالی کنه...سری تکان میدم و از خیر خرید خرما میگذرم....میرم سراغ قفسه سبزی خشک و چند تا بسته نعنا و شوید برمیدارم...قبل ازینکه برم سمت سبزیجات صدای بگو مگو و بعدتر داد و قال میشنوم...یه صدای مردانه با حالت پرخاش و عصبانیت میگه مرد حسابی مگه شعور نداری؟ این چه حرکتیه؟ چرا دست و دماغتو فرو کردی توی خرماها؟الان 10 دقیقه ست دارم نگاهت میکنم ببینم حیا میکنی یا نه؟ یه صدای مردانه دیگه میگه بتو چه؟ مگه مغازه مال توست؟ اون یکی صدا با حالت عربده میگه آره ..سلامت جامعه هم مال منه الان زنگ میزنم اداره بهداشت بیان دستگیرت کنن...یه خانم کانادایی که اونم مثل من با حالت تعجب داره به این صداها گوش میده ازم میپرسه چی شده؟ والا آدم اینجور وقتها گیر میوفته که چی بگه؟ اگه درستش رو واسش ترجمه کنم آبرو ریزیه که این ایرانیها چقدر بیخیال هستن و بهداشت رو رعایت نمیکنن توی این حال و روز کرونایی!!!ناچارا برای اینکه نه سیخ بسوزه نه کباب میگم چیزی نیست...توی فرو شگاههای شلوغ همیشه ازین مسائل پیش میاد..بنده خدا بحالت تعجب شونه هاش رو بالا میندازه و باز مشغول خرید میشه..معلومه که قانع نشده ولی بیشتر کنجکاوی نمیکنه.. میشنوم که زیر لبی  میگه آخه اینجا همیشه دعواست!!!اینا چرا اینجورین؟... یه آقای قدبلند سیاهپوست که چهره بانمکی هم داره با حالت پوزخند میگه این فروشگاههای ایرانی خیلی سرگرم کننده هستن....هر وقت میام کلی سوژه جدید هست...یه زن و شوهر چینی تند تند سرشونو به نشانه تایید تکون میدن و جور خاصی لبخند میزنن...!!!حس میکنم صورتم سرخ شده...میدونم که نشانه های سردرد دارن بروز میکنن..سعی میکنم ازشون دور بشم و دیگه در جریان بقیه اظهار نظراتشون قرار نگیرم..توی راهروی کناری ...درست کنار ادویه جات یه آقای هندی که عمامه سرخ رنگی به سر داره با لهجه غلیظ هندی برای یه خانم پیر کانادایی جریان دعوای چند لحظه پیش رو تعریف میکنه و داره میگه بواسطه سالها همسایگی با ایران ومراودات تجاری با ایرانیها  زبان فارسی رو بخوبی متوجه میشه..خانم کانادایی میگه دیگه نمیتونه اعتماد کنه و ازین به بعد جنسهایی که کاملا بسته بندی نشده باشن رو ازین فروشگاه نمیخره و بعد با یه حالت انزجار میگه به محض رسیدن به خونه اون جعبه خرمایی که هفته پیش ازینجا خریده بوده رو میندازه دور و مصرفش نمیکنه.. .دیگه فشار خونم بد جوری رفته بالا و سردردم هم شروع میشه...حوصله خرید ندارم و فقط دلم میخواد از اون محیط خارج بشم....کم کم سر و صداها میخوابه...دیگه توی صف طولانی ایستادم و منتظرم نوبتم بشه...خانم صندوقدار با حالت خسته ای سلام و احوالپرسی میکنه..وقتیکه تند تند داره جنسها رو اسکن میکنه ازش میپرسم داستان چی بوده؟ با حالت افسوس یه سری تکون میده و میگه از دست مشتریهای ایرانی دیگه داریم دیوونه میشیم...هر چی میگذره بی خیالتر میشن و کمتر رعایت میکنن...با اونکه به دستور اداره بهداشت تمام آجیلها و بقولات رو بسته بندی کردیم ولی بازم میان کیسه رو پاره میکنن و محتویاتش رو میریزن بیرون ..مثل همین آقا که در خرماها رو باز میکرد...مثلا میخوان مطمئن بشن که جنس تازه ست و بعد خرید کنن ولی نشون به اون نشون که بسته رو همونطوری رها میکنن یه گوشه و فقط ضرر میزنن...دیروز یه آقای هموطن که نمیدونم دلش از کجا پر بود اومد اینجا به بهانه اینکه چرا بهش تذکر دادیم کمی از میز صندوقدار فاصله بگیره (چون ماسک نداشت)دهنش رو باز کرد و با داد و بیداد بدترین توهینها رو به هممون کرد و آخرش شیشه مربایی که دم دستش بود کوبید رو زمین و رفت...حالا همین آدم وقتی بره فروشگاه های غیر ایرانی همه قوانین رو رعایت میکنه و اگه بهش تذکر بدن عذرخواهی هم میکنه ولی بما که میرسه فقط طلبکاره و توهین میکنه...نمیدونم چی باید بگم فقط ازش تشکر میکنم و فروشگاه همیشه شلوغ رو با اجناسی که هر کدومش یادآور روزهای زندگی در ایرانه ترک میکنم...قبل ازینکه سوار ماشین بشم میبینم دوباره سر و صدا میاد و دو هموطن با بالاترین فریاد ممکن همدیگه رو مورد لطف و محبت فراوان قرار دادن و سر جای پارک دارن از خجالت همدیگه درمیان!!!...دیگه طاقت نمیارم ...میرم جلو و به اون خانم که داره با آخرین قدرت عقده ها و دلخوریهاش رو از  دوران جنینی تا همین لحظه حاضر از حنجره ش به بیرون پرتاب میکنه میگم :خانوم جون عزیزم ..هوار نزن...امروز ما ایرانیها با اندازه کافی کل 72 ملت دنیا رو توی فروشگاه رسمی مون سرافراز کردیم دیگه بسه..ترو خدا این یه لقمه آبرو که مونده رو وسط خیابون در ملاء عام نبرین... .صبر کن من دارم میرم جای پارک من مال تو..آقای راننده هم لهجه خانم مقابل رو مایه مسخره و طعنه قرار داده و با متلک بهش میگه آخه دهاتی!!!.تو رو چه به کانادا ...برو همون خراب شده تون زندگی کن که آدماش تو ایران معروفن به@#&؟!!!!! .دیگه دارم غش میکنم از فشار و استرس چیزهایی که تا حالا دیدم وشنیدم.... سوار میشم و  حرکت میکنم  ...خانم هموطن با سرعت جای پارک رو میگیره...امیدوارم دیگه بیخیال بشن و  دنباله جر و بحث رو به داخل فروشگاه نکشونن ...حیف..کاش یاد میگرفتیم به حق و حقوق هم احترام بذاریم ...یا لااقل آبروداری بلد بودیم و با اینجور حرفها و حرکات مسخره خودمون رو مایه مضحکه بقیه اقوام  نمیکردیم...ایکاش دیدگاهمون فهم و شعور و درک متقابل بود نه اینکه بشینیم از هم نقطه ضعف بگیریم...لهجه و تیپ و قیافه و منطقه ای که توش بدنیا اومدیم که نباید معیاری باشه برای تعیین نوع برخوردمون با همدیگه...چرا یادمون دادن هر جا کم آوردیم  یه ایراد بتراشیم و با همون توی سر طرف مقابل بکوبیم و تحقیرش کنیم؟!!! این چه فرهنگ غلطیه و چرا تصحیح نمیشه؟؟؟میرسم خونه و تازه میبینم قیمت سه تا از جنسهایی که خریدم توی رسید با اونیکه توی قفسه مربوطه شون زده بودن مغایرت داره و توی سیستم گرونتر باهام حساب کردن!!!!این یعنی دوباره برگردی فروشگاه و صندوقدار بگه بمن مربوط نمیشه...مدیرمون هم الان نیست کاری نمیتونم بکنم...ولی کلا توی فروشگاههای ایرانی تا دلتون بخواد ازین موارد هست و باید شش دانگ حواست جمع باشه که سرت کلاه نذارن و بارها برام پیش اومده که قیمتها متفاوت بودن و تازه بعد از چک کردن رسید خریدها متوجه شدم و صد البته که دوری راه و خستگی و از همه مهمتر تجربه اینکه" یقه ای برای گرفتن نیست" مانع ازین شدن که برگردم فروشگاه و خودمو برای نتیجه ای که از قبل معلومه چیه خسته کنم!!!کلا 7 دلار به ضرر بنده و سود به جیب مدیریت فروشگاه ایرانی شد...تا من باشم حواسم رو جمع کنم...البته امروز توی اون محیط پرتنشی که هموطن عزیز ایجاد کرد خرید درست و حسابی هم نتو نستم بکنم چه برسه به  داشتن حواس جمع برای چک کردن قیمتها موقع پرداخت !!!منم چه توقعاتی از خودم دارم ها!!!  در پایان  و بعنوان حسن ختام پست امروز توجه شما خوانندگان عزیز رو به این نکته مهم که توسط اهالی خانه کشف شده جلب میکنم... دو تا از اون سه قلم جنسی که قیمتشون رو باهام گرونتر حساب کردن تاریخ گذشته از آب در اومدن و من از وقتی بهم اینو گفتن همینجور فکر میکنم که این یکی رو دیگه کجای دلم بذارم؟؟؟!!!بگمونم  اگر رستم و افراسیاب هم بیان منو یاری کنن تا صاحب فروشگاه رو مجاب کنم که جنسها تاریخ گذشته هستن  بازم یه جنگی توی فروشگاه ایرانی به راه میوفته که ایندفعه حتی اگرلشکر سلم و تور با تشریک مساعی ارتش آمریکا و کانادا دخالت کنن هرگز نمیتونن جلودارش بشن!!!

نمیشه بی تفاوت از کنارش گذشت....

چند تا کار اداری دارم که تا تونستم پشت گوش انداختم...امروز عزمم رو جزم کردم که به همه شون یه سر و سامانی بدم...راه میوفتم  و دونه دونه سر فرصت انجامشون میدم....خدارو شکر...بدجوری روی اعصابم بودن...قبل ازینکه برگردم خونه یه سر میرم فروشگاهی که تقریبا دوره ولی امروز یه توفیق اجباری شده که سر راهم قرار گرفته...همینطور که از سمت پارکینگ بطرف در ورودی میرم دو تا دختر و پسر که دارن بحالت عصبی جر و بحث میکنن توجهمو بخودشون جلب میکنن...مرد جوان بنظرم خیلی عصبانی میاد و  میشنوم که داره به دختر جوون میگه مثل اینکه دوباره دنبال دردسری؟؟!! دختر در حال گریه کردنه و اشکهاش با ریملی که زده رد سیاهی روی گونه هاش انداختن...چشمهاش خیلی مضطربه...تا میبینه دارم نزدیک میشم سریع با استین کاپشنش اشکهاش رو پاک میکنه و سرشو میندازه پایین...صورت پسر رو نمیبینم...قد بلنده و کاپشن قهوه ای تیره پوشیده...از کنارشون رد میشم...قبل از ورود به فروشگاه دو تا خانم مسن رو میبینم که دارن بیرون میان و تقریبا بلند صحبت میکنن ...تا چند قدم جلوتر هنوز صدای خنده و صحبتشون شنیده میشه..خریدم 10 دقیقه بیشتر طول نمیکشه ...به محض اینکه از در فروشگاه خارج میشم ..یکهو 3 تا ماشین پلیس و  یک آمبولانس با سرعت زیاد و  آژیر کشان وارد محوطه میشن و هر دو تا نگهبان فروشگاه به ما چند تا مشتری که آماده ترک فروشگاه هستیم تذکر میدن که باید صبر کنیم و بطرف ماشینهامون نریم...چند تا پلیس با عجله از ماشین پیاده میشن و از فاصله کم میبینیم که همون مرد جوان عصبانی رو کشان کشان بسمت ماشین پلیس میارن....شدیدا مقاومت میکنه و داد و بیداد راه انداخته..دو تا پلیس که هیکل خیلی ورزیده ای دارن بلندش میکنن و هلش میدن بسمت ماشین...یکی از پلیسها سر  و دست مرد جوان رو ثابت نگه داشته و اون یکی پلیس سریع بهش دستبند میزن...چون هنوز مقاومت میکنه و براشون لگد میندازه دو تایی با یه حرکت بلندش میکنن و میذارنش توی ماشین پلیس و  آژیر کشان خیلی سریع از محوطه خارج میشن...دو تا ماشین بعدی هنوز هستن و 4 تا پلیس دیگه دارن با دختر جوان که از قبل به درون آمبولانس راهنمایی شده  و اون دوتا خانم مسن که موقع ورود به فروشگاه دیده بودمشون حرف میزنن و تند تند یاد داشت برمیدارن...5 دقیقه بعد دیگه همه چیز به حالت اول برگشته ...قبل ازینکه حرکت کنم اون تا خانم رو میبینم که بسمت ماشین کناری من میان ...بهم لبخند میزنیم و روز بخیر میگیم...یکیشون میگه میدونم برای همه استرس زا بود ولی نمیشه بیتفاوت از کنارش گذشت..میپرسم چطور مگه؟ جواب میده ما به پلیس زنگ زدیم و خبرشون کردیم...داشتیم میومدیم سمت پارکینگ که دیدیم اون دو نفر با هم درگیر شدن و چون موبایل توی دستم بود سریع فیلمشون رو گرفتم...پسره خیلی عصبی بود .. سر دوست دخترش داد کشید و گفت حالا میبینی چه بلایی سرت میارم...بعد هم با مشت کوبید به بازوش...چون رکورد کرده بودم و مدرک داشتم اومدیم توی ماشین و به پلیس اطلاع دادم چی دیدیم ...اونا هم آدرس گرفتن  و نشونی های لازم رو پرسیدن ... ازمون خواستن توی ماشینمون منتظر باشیم و هیچ عکس العملی نشون ندیم.. کمتر از 3 دقیقه خودشون رو رسوندن و دستگیرش کردن..پرسیدم اصلا علت اختلاف و دعواشون چی بود؟ خانم مسن گفت پلیس  هرگز چنین اطلاعاتی رو به بقیه نمیده چون محرمانه و مربوط به پرونده اون دو نفره ولی من وسط داد بیدادهای پسره چند بار کلمه ماریجوانا و گرس رو شنیدم....از قرار معلوم هر دو معتاد هستن و حالا خدا میدونه سر چه موضوعی با هم درگیر شدن...خانم مسن میگه ما همه باید تلاش کنیم تا جلوی هر گونه خشونتی  در جامعه گرفته بشه...هم اون دختر بیچاره رو تهدید کرد و هم کتکش زد..وظیفه مون بود که به پلیس خبر بدیم..بی تفاوتی میتونه منجر به یه فاجعه بشه..سال نوی خوبی رو برای هر دوشون آرزو میکنم ...خدا حافظی میکنن و میرن...توی راه برگشت  با خودم فکر میکنم ایکاش روابط بین آدمها هیچوقت آلوده به  خشونت نشه..حالا فرقی نداره که این خشونت جسمی باشه یا روحی..هر دو جورش آزار دهنده ست..امیدوارم که در سال جدید خداوند  مردم دنیا رو از جمیع بلایا محفوظ بدارد و هیچ جامعه ای از فقر و خشونت و بیماری آسیب نبیند......سال نوی میلادی مبارک.

مرده آنست که نامش به نکوئی نبرند

بعد از تقریبا نود و بوقی وقت کردیم همدیگه رو ببینیم..کمی توی پارک قدم میزنیم و بعدش از سرمای هوا و بارون تندی که گرفته به یه کافه قنادی پناه میبریم...شانس میاریم و اون دو تا صندلی که روبروی شومینه ست همون موقع خالی میشه..سریع میشینیم همونجا..قهوه و دونات سفارش میدیم ...هیچوقت از صحبت کردن باهاش سیر نمیشم...وقتی با همدیگه هستیم گذشت زمان رو حس نمیکنیم...اواسط گپ و گفتگومون صحبت از یه نفر میشه که من چند روزه عجیب بیادشم...همه ش میاد جلوی چشمم..با اونکه مدتهاست از دنیا رفته ولی بخاطر رفتارها و اعمال زشتی که ازش سر زده هیچکدوم از ما دو نفر خاطره خوش ازش نداریم..یاد آوری کارهاش...زخم زبونا و دوبهمزنیها و کینه پراکنی هاش اصلا خوشایندمون نیست...آخرش یه لبخند میزنه و میگه هیچ حواست هست که شب سالش همین الانه؟؟!! 7 سال پیش که خبر فوتش رسید دقیقا یادشه .... شب Boxing Day بود.. که میشه 6 دی ماه .یه لحظه بهتم میزنه...پس برای همین یه هفته ست مدام جلوی چشمامه و نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم...میگه بیخیال .. دیگه دستش از دنیا کوتاهه...شاید ازت حلالیت میخواد که میاد سراغت...کسی چه میدونه؟مادر بزرگم همیشه میگفت هر وقت کسی که از دنیا رفته رو زیاد به یاد بیارین یا توی خوابتون ببینین  یعنی ازتون فاتحه و خیرات میخواد...میدونم که برای عمل کردن به نصیحت مادر بزرگ این دفعه که حلوا بپزم اسم اون رو هم مجبورم بیارم ولی مطمئنم که از روی میل و خواسته قلبی نیست..از سر اجباره...فقط برای اینکه از جلوی چشمم بره و رهام کنه...ولی ردی که از خودش توی دلم بجا گذاشته رو چکار کنم؟ همین آدم که الان مدتیه به دنیای ارواح پیوسته یه بار در اوج غرور و تفاخر و در جواب گله گی یکی از اونایی که قبلا مستفیضشون کرده بوده فرمودن که: "اصلا چیه هی پشت سرم ور میزنین؟؟!!! فلسفه زندگی من اینه که تا زنده م باید از دهنم آتیش بریزه بیرون..وقتی هم که فوت کردم از گورم ....همینه که هست."وقتی به دوستم فرمایش گهربار ایشون رو میگم قاه قاه میخنده و برای اینکه جو عوض بشه میگه: خوب پس خدارو شکر ...بالاخره یه دفعه هم ما رو خندوند  ...باز کمی دیگه از این در و اون در حرف میزنیم...دیگه داره دیر میشه...نشستن کنار آتش شومینه توی یه روز سرد و بارونی بهمراهی یه دوست مهربون و همدل اونقدر لذت بخشه که اصلا گذر زمان رو حس نمیکنم..ولی دیگه باید برگشت خونه و به امورات روزمره و تکراری زندگی رسید..آخرین جرعه قهوه رو که دیگه حسابی سرد شده مینوشیم و جلوی در خداحافظی میکنیم به امید دیداری دوباره....توی راه بخودم میگم چطوریه که بعضی آدمها فکر میکنن تا ابد زنده هستن؟...همیشه وقت برای جبران دارن؟...هیچ باورشون نمیشه که همه چیز ممکنه در یک آن تموم بشه ...یادنگرفتن هیچ چیز اونقدر با ارزش نیست که بخاطرش دل دیگری رو بشکنن...نمیدونن زخم شمشیر خوب میشه ولی زخم زبون هرگز....براشون مهم نیست که سردی یه نگاه ملامت بار و تحقیرآمیز ممکنه تا ابد تن یه نفر رو بلرزونه...توطئه و نیرنگ ممکنه مسیر زندگی یه نفر رو جوری عوض کنه که اون آدم تا ابد دهر توی یه دور باطل اسیر بمونه و دیگه هرگز نتونه راه خودشو پیدا کنه....انقدر مغرورن که همه چیز رو برای خودشون میخوان..خیری که ازشون نمیرسه هیچ فقط تا بتونن شر درست میکنن...در عوض بعضیها انقدر خوبن که بعد از سالها وقتی اسمشون میاد هنوز قلب آدم ازینکه دیگه نیستن میلرزه و اشکهاست که از فقدانشون سرازیر میشن..در واقع اونا نمردن فقط حضور ندارن..همینکه بیادشونیم  و ازشون به نیکی یاد میکنیم یعنی زنده ن...و آخرش به این نتیجه میرسم واقعا درست گفتن :"مرده آنست که نامش به نکوئی نبرند."..