-
گذاشتم و گذشتم..اومدمو برنگشتم...
دوشنبه 13 آذر 1402 17:47
شاهرخ جان روحت شاد...تو هم رفتی و ما رو تنها گذاشتی...همیشه از شنیدن صدای زیبا و ترانه های قشنگت لذت میبرم...یادمه هر وقت کاست جدیدی از اهنگهای تو بدستمون میرسید توی مدرسه دست بدست بین همکلاسیها میچرخید...هممون دست به دامن برادر یکی از بچه ها بودیم که توی سه راه جمهوری فروشگاه لوازم صوتی داشت... یادمه ازین نوار...
-
همجنسگرایی...مواد مخدر
پنجشنبه 20 مهر 1402 11:54
اقا چه وضع خرابی شده از نظر کار توی کانادا!!!! پسر دوستم برای اینکه توی محل کار تحویلش بگیرن یه ادا اصولهایی از خودش دراورده که یعنی من Gay هستم!!! از وقتیکه به فرموده جناب اقای ترودو کانادا سرزمین و بهشت همجنسگراها اعلام شده و اونا رو به رسمیت شناختن دیگه کیه که جرات کنه به این جماعت چپ نگاه کنه؟؟!! جاشون بالای سر...
-
اب در کوزه و ما گرد جهان میگردیم..
دوشنبه 13 شهریور 1402 15:25
باورتون میشه علی رغم بارندگی زیاد توی این استانی که ما هستیم بازم هشدار دادن در مصرف اب صرفه جویی کنین؟؟!! یعنی رسما گفتن هیشکی حق نداره ماشینش رو جلوی خونه ش بشوره و همینجور فرت و فرت اب هدر بده...فقط باید ماشینتون رو برای شستشو ببرین کارواش...اگه یه وقت راپورت بدن که اب رو هدر دادین جریمه میشین!!! ای کسانیکه ایمان...
-
اندازه نگهدار که اندازه نکوست...
شنبه 4 شهریور 1402 21:17
سلام به همه دوستان....ببخشین اگه چند وقتیه افتخار نداشتم در خدمتتون باشم....ایندفعه دارم غصه دوست بی عقلم رو میخورم که بدون عاقبت اندیشی قبل از مهاجرت به کانادا از روی اعتماد بیش از حدش...و شایدم رودروایسی..ورداشته برای نگهداری از دارایی و اموالشون در ایران به پدرشوهرش وکالت بلاعزل داده...حالا بعد از چهار سال...که مچ...
-
تخم مرغ دزد شتر دزد میشه....
پنجشنبه 8 تیر 1402 16:27
رفته بودم فروشگاه همیشه شلوغ والمارت...توی یه منطقه ای که اکثریت هندی و پاکستانی نشین هستن... یخورده خرت و خورت برداشتم و رفتم سمت صندوقها برای پرداخت..دیدم یا خودِ خدا...چه صف بالابلندی تشکیل دادن...هر چی چشم دووندم دیدم صفهای دیگه. هم همین وضعه...ناچارا یکی از لاینها رو انتخاب کردم و افتادم پشت سر یه خانم قد بلند...
-
اونور دنیا شبه اینور دنیا روزه....
یکشنبه 14 خرداد 1402 20:06
امان از کم لطفی بعضی ازین دوستان گرامی که حاضر نیستن اول یه نگاهی به ساعت بندازن و بعد هوس تماس گرفتن به سرشون بزنه...ساعت 4 صبح صدای نفیر تلفن بلند شده..افتان و خیزان خودمو رسوندم به تلفن و گوشی رو برداشتم..میبینم به به...یکی از اشناهای دور یکهو دیگ محبتش جوشیده و یاد ما غریب مهاجرا افتاده و بخیالش که اینجا هم...
-
مالیات...مالیات...مالیات...
شنبه 26 فروردین 1402 11:56
انقدر ازین ماه مارچ بدم میاد که فقط خودِ خدا میدونه!!!! چرا؟؟!! چون ماهیه که باید این Tax کوفتی رو بپردازی....هر چی بلا هم قراره نازل بشه دقیقا همین موقع سر ادم میاد!!! یا ماشینت قالت میذاره...یا شغلت رو از دست میدی...یا خونه عیب پیدا میکنه و تعمیرات لازم میشه...یا موقع پرداخت قبوض مختلف و قسط خونه دقیقا میوفته همون...
-
غوغای سکوت.....
شنبه 8 بهمن 1401 19:42
چقدر بعضی وقتها نوشتن برای ادم سخت میشه...کلمه ها از زیر قلمت سر میخورن و روی کاغذ پخش میشن...نمیتونی بهشون نظم بدی...افکارت بهم تنیده میشن و مثل یه کلاف سردرگم نمیدونی از کجا باید شروع و به کجا ختمشون کنی....این روزا من هی میام مینویسم و بعد پاک میکنم....عین ادمهای دستپاچه که خیلی عجله دارن شدم....انگار فرصت محدوده و...
-
برف....برف...برف
شنبه 21 آبان 1401 04:30
از بسکه این روزا بیحوصله و کسل هستم بخدا اصلا حالشو ندارم بیام دو خط بنویسم و بقول اون دوست کاناداییم یه علائم حیاتی از خودم نشون بدم!!!! لابد شماها هم فکر کردین دیگه خدا یاسی رو بیامرزه!!! اینم گذاشت و رفت!!! حق هم دارین اینجوری فکر کنین!!! خیلی وقت اینجا نیومدم....ولی بقول نیاکان پاک ما ...خنده دل خوش میخواد و گریه...
-
راز و نیاز
یکشنبه 13 شهریور 1401 22:02
کاش میدونستی چقدر لحن عبادتت رو دوست دارم....اینکه انقدر خالصانه به درگاه خدا دعا میکنی...اینکه انقدر با حوصله تک تک کلمات رو ادا میکنی...موقع نماز چشمانت رو میبندی و با اون ته لهجه زیبا با خدای خودت راز و نیاز میکنی....امروز هم وقتی قامت به نماز بستی بی صدا و پاورچین پاورچین خودم رو به پشت در اطاق رسوندم...از لای در...
-
عقرب زیر قالی....
شنبه 11 تیر 1401 20:57
تا حالا شده به یه نفر که اخیرا مادر شوهرش فوت کرده تسلیت بگین اونم در جواب با یه لبخند به پهنای صورت جواب بده : قربون محبتتون...انشاا...نصیب شما هم بشه...اونوقت اطرافیان با دیدن قیافه هاج و واج مونده شما هی نخودی بخندن و یواشکی بهمدیگه سقلمه بزنن؟؟!!! امروز همین صحنه رو یا چشمهای خودم دیدم....خدا اخر و عاقبتم رو بخیر...
-
اندر تفریحات قبله عالم
شنبه 28 خرداد 1401 21:51
چند وقت پیش یه یادداشتی بدستم رسید که درباره خاطرات یکی از دختران ناصرالدین شاه قاجار بود...صبیه محترمه شاه شهید مرقوم فرموده بودن که: بابا شاه یه بازی اختراع کرده بودن که خیلی مفرح بوده برای شخص شخیص خودشون و سایر اطرافیان....به اینطریق که جمعی از زنان حرمسرا در یکی از سالنهای کاخ جمع میشدن و شاه با خاموش و روشن کردن...
-
ازدواج با عاشقی یا بی عاشقی؟؟!!!!
سهشنبه 17 خرداد 1401 17:59
امروز توی پمپ بنزین یه نفر ازم پرسید تو ازدواجت چطوری بوده؟؟؟ عاشق شدی یا اومدن خواستگاریت؟؟؟ یه لحظه ماتم برد... واقعا تلنگری بود این سوال....درست عین بجه هایی که وسط کلاس وایسادن و جلوی یک عده همکلاسی دیگه هاج و واج موندن که جواب معلم رو چی بدن ؟؟؟؟ به چشمهای پرسشگرش خیره مونده بودم و نمیدونستم چی جواب بدم؟؟؟ واقعا...
-
مبادا که در این دهر دیر زیستی....
یکشنبه 7 فروردین 1401 07:40
دیروز دوستم تماس گرفت ...حال و احوال و...بعد حس کردم هدف ازین تماس فقط حال و احوال معمولی نیست...شدیدا کسل بود...هم میخواست حرف بزنه هم انگار یه جورایی بیحوصله بود و صداش غم داشت....بهش گفتم بیام دنبالت بریم یه کافی بخوریم؟؟ یکهو لحنش عوض شد و گفت اره بخدا یاسی...اصلا حوصله خونه موندن رو ندارم...خلاصه...پاشدم شال و...
-
با تو از خاطره ها سرشارم.....
چهارشنبه 25 اسفند 1400 20:17
دوستان عزیزم ...عید همگی شما مبارک...امیدوارم که سال جدید سرشار از خیر و برکت باشه برای همتون...اینجا که ما حال و هوای عید رو اصلا حس نمیکنیم..غربته و هزار دلتنگی...خوشبحالتون که هنوزم فرصت دارین توی شلوغی شب عید به بازارچه تجریش و امامزاده صالح برین...تربچه نقلی و سبزی خوردن تازه بگیرین...با دقت و وسواس تنگ ماهی...
-
حمالی زیر پرچم بیگانه..
شنبه 30 بهمن 1400 11:03
یکی از دوستان خانوادگی ما چند ماهیه اومدن کانادا...یعنی مهاجرت کردن ...دیشب داشتیم با خانمش تلفنی حرف میزدیم میگه شما خبری از اوضاع و احوال خونه زندگیتون توی ایران دارین؟! خیلی حواستون باشه ها !! اینروزا آدم به تخم چشم خودش هم نمیتونه اعتماد کنه...کاشف بعمل آمد که..بعله...چون پارکینگ و انباری اپارتمان اونا توی زیر...
-
چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی...
جمعه 22 بهمن 1400 20:31
پدر شوهر دوست من تشریف آوردن اینجا...سه ماه تموم ازشون پذیرایی شد..کلی گشت و گذار و مهمونی...وموقع برگشت به موطن عزیزتر از جان..شوهر دوست اینجانب رو به گوشه ای کشانیده و با قدردانی تمام از زحمات و پذیرایی چند ماهه عروس فداکار نجواکنان جوریکه به گوش عروس جان هم حتما برسد فرموده اند : این دفعه که اومدم کانادا یا با نوه...
-
خرید پرماجرا (قسمت دوم)
سهشنبه 28 دی 1400 17:03
بیچاره اسوتلانا که خنده روی لبش ماسید...به پشت سرم نگاه کردم و خانم دوروتی رو دیدم که با تمسخر به اسوتلانا خیره شده بود..چند تا خانم همسایه هم در اطرافمون بودن که سعی میکردن خودشون رو به بی خیالی بزنن و وارد ماجرا نشن...انقدر ناغافل این حرف رو شنیده بودیم که چند لحظه من و اسوتلانا بهم خیره شدیم و نمیدونستیم چه جوابی...
-
خرید پرماجرا (قسمت اول)
جمعه 24 دی 1400 21:42
تو اون مجموعه ای که چند سال پیش زندگی میکردیم یه وقتایی پیش میومد که همسایه ها قبل ازینکه جابجا بشن آگهی میزدن روی تابلوی دم در مدیریت و اعلام میکردن که میخوان وسایل اضافی خونه رو قبل از تخلیه واحدشون به حراج بذارن...معمولا هم وسایل خوب و با کیفیت رو با قیمت خیلی مناسب میشد ازشون خرید..یه روز اسوتلانا (که قبلا معرف...
-
قلمرو شیران نر....
جمعه 3 دی 1400 14:56
یه برفی اومده که آدم میترسه رانندگی کنه...امسال میخواستم بیخیال تعویض لاستیکهای ماشین بشم و با همون لاستیکهای چهار فصل تردد کنم که با غرش سه تا شیر نر مواجه شدم!!!انقدر که یادم رفت ناسلامتی بنده خودم Lioness محسوب میشم!!! ای روزگار...یادش بخیر...این حنجره غرشناک ما رو هم ازمون گرفتی!!!نتیجه اخلاقی این شد که مثل یه...
-
حق و حقوق شهروندی
شنبه 13 آذر 1400 11:41
چند وقت پیش پسر کوچیکه جایی کار داشت و گفت میخواد با اتوبوس بره...وقتی برگشت دیدم توی فکره...یه چند ساعتی توی اطاقش بود و بعدش خودش اومد سراغم...گفت یاسی جون .امروز یه اتفاقی افتاد توی اتوبوس که نتونستم سکوت کنم و تا همین حالا درگیرش بودم ولی شکر خدا پیگیریام نتیجه داد... امروز که سوار اتوبوس شدم و به راننده روز بخیر...
-
دو سناریو در یک صحنه
جمعه 5 آذر 1400 12:55
طبق معمول امروز که جمعه ست رفته بودم خرید برای آخر هفته...یه چرخی توی فروشگاه میزنم و یه مقدار خرت و پرت برمیدارم و آخرش سبد خرید بدست میام سمت صندوق برای پرداخت...نفر جلوییم توی صف یه خانم جوان سیاهپوسته بهمراه دو تا پسر بچه شیطون و بانمک که از سر و کول همدیگه بالا میرن و یه خانم تقریبا پیر که از روی شباهت زیاد میشه...
-
یه تیر و سه نشون!!!!
جمعه 21 آبان 1400 16:29
این نسل جدید چرا انقدر هله هوله خور شده آخه؟؟!!!واقعا ایراد کار ما پدر مادراست یا کلا سلیقه غذایی این بچه ها عوض شده؟؟!! تا من غافل میشم میبینم نفیر زنگ در بلند میشه و قبل ازینکه دستم برسه به دستگیره در یکیشون از یه گوشه کناری هوار میزنه که دلیوریه!!! من غذا سفارش داده بودم!!مال منه!! بعد هم بسرعت برق و باد خودش رو...
-
باز آمدم.....باز آمدم
پنجشنبه 13 آبان 1400 22:50
درود.....خوب..خدمت یاران وفادار همیشگی وبلاگم عرض کنم که بالاخره من برگشتم سر جای اولم و از طریق همین تریبون خدمت شما سروران عزیزم عارضم که بنده عطای این شغل قنادی رو به لقایش بخشیدم...دربدر دنبال دگمه غلط کردم میگشتم که خدا خودش چاره ساز شد و این شرکای گرامی بعد از افت و خیزهای بسیار که از دامنه حوصله شما خارجه رضایت...
-
موی سپید رو توی آیینه دیدم...
چهارشنبه 20 مرداد 1400 18:53
از نشانه های پیری یکی هم اینه که یکهو ناغافل میبینی توی گروه دوستان دوره دبیرستان همه اهالی دارن به یه نفر از اعضا چپ و راست تبریک میگن...چه خبره؟! قراره بعد از محرم و صفر رسما داماد دار بشه...و از اونجایی که ایشون خیاط قابلی هم هست مورد حمله سفارشات یه پادگان خاله و خانباجی قرار گرفته...فکر کنم طفلکی توبه کار شد که...
-
هر چه میخواهی دل تنگم...بگو
جمعه 8 مرداد 1400 20:46
دوستان عزیزم....شرمنده از بابت تاخیر طولانی ...چی بگم که کمتر گله گذاری کرده باشم ؟ نمیدونم از کجاهاش بگم بخدا!!!از حمایتهای نشده هموطنان عزیز که از روز اول تا همین لحظه که مشغول نگارش این سطور هستم همچون یار وفادار حتی به قدر چشم بهمزدنی ترکمون نکرده براتون بگم و یا زیر آبزنیهای پیدا و پنهانشون.. ازینکه اگر جفت...
-
آنچه گذشت....
سهشنبه 18 خرداد 1400 18:39
قربون معرفت همه شما عزیزانم...که انقدر مهربون هستین...بعد از مدتها اومدم اینجا یه سر بزنم ولی انقدر از خوندن کامنتهای پر مهرتون ذوق زده شدم که اصلا دلم نمیاد برم به انبوه کارهای عقب افتاده این چند وقتی که قناد شدم برسم...یه شرح اجمالی از آنچه گذشت میدم و زحمت رو کم میکنم.. راستش هنوزم اونجور که باید برنامه هامون روتین...
-
از ورای خاطرات...
یکشنبه 2 خرداد 1400 22:05
به چشم بر هم زدنی گذشت....مثل برق و باد...یادته شیرین جون؟ اونروز توی کلاس نشسته بودیم...یکی از اون روزای کشدار و تقریبا گرم خرداد ماه بود...حوصله نداشتیم بریم توی حیاط...من و تو و زیبا نشستیم توی کلاس و بازم مثل همیشه صحبت از آینده شد...اینکه میخواهیم چیکار کنیم؟یکهو گفتی من شیرینی فروشی میزنم...اسمش رو هم میذارم...
-
سگ ما چون سگ دیگران مباشد...
دوشنبه 6 اردیبهشت 1400 13:53
یکی از آشناهای ما اخیرا به کانادا مهاجرت کرده ....زنگ زدم حالش رو بپرسم دیدم طفلکی کلی شاکیه که اینا چرا اینجورین؟ همچین سگشون رو به بند جیگرشون میچسبونن که انگار از اولاد براشون عزیزتره...میگفت برای پیاده روی رفته سمت پارک محله شون و یه خانمی بهمراه دو تا پسر بچه ها و سگشون رو دیده که از قرار معلوم نوع رفتار اون خانم...
-
Evil eye ( چشم زخم )
شنبه 28 فروردین 1400 13:40
نمیدونم شما چقدر به چشم زخم اعتقاد دارین ولی من اگر هم نداشتم با رخداد های اخیر دیگه ایمان آوردم...حدود دو ماه پیش یه زمزمه هایی بین همکارا پیچید که یه خانمی داره از یه شعبه دیگه میاد پیش ما و در واقع انتقالی گرفته...چند تا از همکارهای قدیمی بوضوح نگران بودن و ابراز دلواپسی میکردن که اگر این ماریانا پاش برسه به اینجا...