بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

یادها و خاطره ها...

خدا رفتگان همه رو بیامرزه....عموی پدرم مرد بسیار محترم و مظلومی بود...بیشتر تاکید روی مظلومیتش دارم و دلیلش هم چیزی نیست جز رفتارهای همسرش..این زن عموی پدرم خیلی مستبد و سلطه جو بود...همیشه خدا خورده فرمایش داشت..صد البته که تحسین و تقدیری هم در کار نبود...حتی اگر دستوراتش به بهترین نحو هم انجام میشدن بازم یه گوشه لب زن عمو بالا بود...باور کنین گاهی حس میکردیم جوری به عموی بیچاره خیره شده که انگار داره به یه موش کثیف توی جوی خیابون نگاه میکنه...بعضی وقتها که دیگ محبتش میجوشید اجازه میداد همین 4 تا و نصفی فک و فامیل پراکنده شوهرش به اندازه فقط یه تک پا...نه بیشتر ...برن بهشون سر بزنن و کارایی که انجامشون دیگه از عهده عمو جون خارج بود رو طبق نظارت و سرپرستی زن عمو جون انجام بدن و بعدش به شرطیکه تمام استکان نعلبکی های استفاده شده رو خوب بشورن و خشک کنن و خدای نکرده ظرفشوری رو به گند نکشیده باشن رفع زحمت کنن تااااا دفعه بعد که دوباره زن عمو جون احضارشون کنه واسه خرحمالی های احتمالی بعدی....

یادمه هر سال دقیقا از اواسط بهمن ماه زن عمو به تکاپو میوفتاد که چند نفر رو اجیر کنه بیان براش خونه تکونی کنن..خودشون هرگز صاحب بچه نشده بودن و صد البته کی بهتر از قوم شوهر مظلومش...نه ادعایی داشتن و نه توقعی...انقدر هم عمو جونشون رو دوست داشتن که بخاطرش بیخیال اونهمه کار در آستانه سال تحویل بشن و گروهی همشون بسیج بشن راه بیفتن برای خونه تکونی خونه اونا...برادر زاده ها هم به بهانه اینکه عیبی نداره حالا میریم دلشون شاد بشه یه وقت غصه نخورن که چرا اولاد ندارن اینجور وقتها به دادشون برسه و ...قرار میذاشتن و با هم راهی میشدن...حالا اینا رو داشته باشین تا بگم تو خونه عمو جون اینا چه داستانهایی پیش میومد...زن عمو جون اصلا به فامیل شوهرش هیچی رو روا نمیدونست..یعنی اینو در نظر نمیگرفت که بابا..من اگه از بیرون کارگر بگیرم باید هم مزد بدم هم عیدی و تازه خیلیها کلی وسیله که از نظر صاحبخونه بدردنخوره ورمیدارن...دریغ ازینکه دو تا پیمونه برنج و یه مشت باقالی خشک رو با هم دمی باقالی بکنه بذار جلوی این بدبختها که سر ظهری با یه کاسه ماست سق بزنن و پاشن به بقیه خورده فرمایشات ایشون رسیدگی کنن...تازه لیچار هم بارشون میکرد...اوا فروغ جون مثل اینکه چشمهای تو هم از من بدتر داره کور میشه!! تار عنکبوت به اون گندگی رو نمیبینی گوشه سقف؟؟!!وای محسن تو چقدر آب مصرف میکنی واسه شستن یه تیکه قالیچه!!خونه خراب شدم!!!چاه پر شد بی انصاف!! منیره خانوم حواست رو جمع کن بیزحمت!!پارسال تو کمد ظروف رو تمیز کردی...الان یه ساله آزگاره دنبال دو تا کارد و یه چنگال قدیمیم میگردم غیب شدن..حتما تو نیست و نابودشون کردی!!..

خلاصه بندگان خدا از صبح علی الطلوع تا غروب همینجور کار میکردن و آخرش هم با کوله باری پر از متلک و ناسپاسی از جانب زن عمو و کلی شرمندگی از طرف عمو جون برمیگشتن...یادمه یه سال دو تا از نوه ها رو با خودشون برده بودن و علی رغم غر زدنها و چشم غره های زن عمو جون موقع خداحافظی عمو جون نفری 100 تومان به بچه ها عیدی داده بود...دختر عمو کوچیکه میگفت ما داشتیم کفشها مون رو میپوشیدیم که دیدیم زن عمو به یه بهانه ای بچه ها رو صدا کرد توی اطاق و وقتی بیرون اومدن هر دوشون خیلی دمغ بودن...وقتی علتش رو جویا میشن میبینن هر دو تا بچه با گریه میگن که زن عمو اون اسکناس 100 تومنی رو ازمون گرفت و نفری 20 تومن بهمون داد...بیچاره دختر عموها هر دوشون آتیش گرفته بودن و کلی حرص و جوش خوردن ولی بیچاره ها از ترس اینکه یه وقت بین زن و شوهر اختلافی نیوفته سکوت کردن و چیزی بروز ندادن...کلا همیشه جلوی زورگوییهای زن عمو جون کوتاه میومدن و میگفتن عیبی نداره...اگه ما حرفی برنیم و گله ای بکنیم دق دلیش رو سر عموی مظلوممون در میاره..اون طفلکی اذیت میشه...

خرحمالیها رو از قوم شوهر میکشید عوضش از خانواده خودش هیچ توقعی نداشت...ماشالله یه پادگان خواهر زاده و برادر زاده داشت که هیچ مزاحمتی واسه اوقات شریفشون نداشت...مثل مهمون میومدن مینشستن ازشون پذیرایی میشد و میرفتن..کاسه رو هم جای کوزه نمیذاشتن...عوضش اگر فک و فامیلهای عمو جون اونطرفها پیداشون میشد خبری از پذیرایی که نبود هیچ انتظار داشت ریخت و پاش فامیلهای خودش رو هم برادرزاده های شوهرش جمع و جور کنن...نمیدونم....هنوز که هنوزه وقتی میخوان بگن کسی آروم و مظلومه زود اسم  خدابیامرز عمو جون رو میارن...رفتارش مثال زدنی شده..

الان سالهاست هر دوشون فوت کردن...ولی یاد و خاطره رفتارها شون هنوز بیاد همه هست...یکیشون سمبل مهربانی و گذشت و اون یکی مظهر زورگویی و ستمگری...

حالا چی شد درباره شون نوشتم؟...دیشب با یکی از اون پسرعموها که زن عمو جون 100 تومنی ش رو گرفت حرف میزدم...ازش پرسیدم: زن عمو به چه کلکی اون اسکناس 100 تومنی رو ازشما آتیشپاره تونست بگیره؟! گفت: گولمون زد ..بهمون گفت اون اسکناسه کثیف و زشته ..بیایین با اینا عوضش کنم براتون...تا بخودمون بیاییم اسکناس 100 تومنی ها غیب شدن و 20 تومنی ها رو داد دستمون و راهیمون کرد...حرکت خیلی زشتی بود...بعد از اون هر وقت عیدی از کسی میگرفتم سریع میبردم میدادم به پدر یا مادرم برام نگه دارن تا دیگه کسی  نتونه ازم پسشون بگیره ..ای روزگار...عیبی نداره..این نیز بگذرد...

با همه اینا ..من بازم دلم یک عید قدیمی میخواد....از او عیدها که آخرین روز مدرسه تمام بشه...بدو بدو بیام سمت کوچه مون و بوی عطر شیرینی خونگی که برای عید آماده میکردن رو با تموم وجودم حس کنم...بعضی وقتا چقدر زود دیر میشه...



عید همگی مبارک...

دوستان و همراهان عزیزم...سال نو مبارک...امیدوارم سال پر برکت و خوبی رو در کنار عزیزانتون و در زیر چتر حمایتگر ایزد منان تجربه کنین...هر جا هستین شاد و سلامت و موفق باشین..دوستتون دارم.

به فرموده نسرین بانو جان...

دخترا عیدی میخوان عجله کنید!

نمایشگاه نقاشی دختران پرورشگاهی است که چهارده نفر دختر بین ۳ تا ۹ ساله هستند و احتیاج به کمک مالی دارند.
 اگر کسی را تهران دارید لطفاً براش این پیام را بفرستید. لطفاً پوستر را در وبلاگ هاتون همین امروز به اشتراک بگذارید و دخترها رو خوشحال کنید!
زمان: یکشنبه 24 تا جمعه 29 اسفند
مکان:  تهران: چهار راه فرمانیه، مرکز خرید پارک سنتر فرمانیه
 از ساعت ده صبح تا هشت شب

آواز دهل شنیدن از دور خوشست...(قسمت دوم)

وارد که شدیم دیدیم انگار خونه رو هنوز نچیدن...بعد از حدود  یکماه هنوز وسایل بحالت پخش و پلا توی خونه بودن و نظم چندانی دیده نمیشد...روی میز پذیرایی هم هیچ آثار و نشانه ای ازینکه منتظر مهمان باشن نبود..برخلاف ما ایرانیها که تا مهمون از راه نرسیده پذیرایی رو شروع میکنیم ..اینا اومدن نشستن و انگار نه انگار...تقریبا یه نیمساعت و چهل دقیقه ای گذشت...آهان...یه نکته ای خیلی برامون جالب بود ..پسرشون عین بچه آدم نشسته بود یه گوشه روی مبل جیکش در نمیومد..انگار نه انگار که  این همون بچه ست ...دخترشون هم که بنده خدا از دیوار صدا درمیومد ولی از اون نه!!سگ کوچولوی بامزه شون با شیرینکاریاش سر ماها رو خیلی گرم کرده بود...توی این فاصله دو بار زن و شوهر غیبشون زد و رفتن توی آشپزخونه ولی کمی بعد دست خالی اومدن و دوباره نشستن ..دیگه کم کم داشتیم بلند میشدیم که دیدم خانم با یه حالت غیضی پا شد رفت توی آشپزخونه و با سه تا پیش دستی کوچیک که توی هر کدوم  5 تا قطعه هندونه کوچیک در اندازه حبه قند گذاشته شده بود برگشت ...بعدش پرسید من میدونم که شما چایی بیشتر دوست دارین ولی ما چون مصرف نداریم هیچوقت نمیخریم..اگه میخوایین قهوه بیارم؟ که ما هم گفتیم نه خیلی ممنون..یه چند دقیقه ای هم نشستیم و برگشتیم خونه...کادو شون رو هم تا ما انجا بودیم بازنکردن...تا پدر خانواده نبود پسرشون خیلی آتیش میسوزوند و شیطنت میکرد ..اونکه میرسید خونه سوراخ موش میشد صد تومن!!...از هیچ تنابنده ای صدا بلند نمیشد ...خانمه چند تا دوست کره ای پیدا کرده بود و اونام تا وقتی شوهرش نبود میومدن خونه شون و وقتی بچه ها دور هم جمع میشدن خونه رو میذاشتن سرشون...اصلا ملاحظه همسایه رو که ما باشیم نمیکردن..فردای اون روز در رو باز کردم تا صندوق نامه رو چک کنم ...سگشون با ذوق اومد طرفم و پرید رفت توی خونه...خلاصه همین بهانه ای شد که مادر و دو تا بچه هاش بیان تو و دیگه ایندفعه با همراهی هاپوشون کلی بچه هاش آتیش سوزوندن جوریکه بچه های من که هر دوشون طبقه بالا بودن از خواب و استراحت افتادن...خانمه نشسته بود روی مبل و میگفت..من از خونه شما خیلی خوشم میاد...روشن و تمیزه...رنگهای شاد بکار بردین ...انرژی مثبت داره فضای اینجا...ولی خونه ما اینطوری نیست...تاریکه...وسایل به میل و خواسته من خریداری نشدن...ازشون خوشم نمیاد...دلداریش دادم و گفتم کم کم میتونه اونا رو به میل خودش عوض کنه...ازینکه خارج از کشورش زندگی میکنه اظهار دلتنگی کرد..گفت اونجا مدارس خیلی سختگیری میکنن و بچه ها اکثرا مشکل روحی روانی میگیرن چون مدام از نظر درسی تحت فشار هستن...آمار خودکشی زیاده...وبا اونکه اونجا شغل و درامد خوبی داشتن ولی بخاطر بچه ها تصمیم گرفتن به کانادا مهاجرت کنن البته شوهرش کاناداییه و اولش رفتن استان زادگاه او ولی بعلت سرمای خیلی زیاد اومدن این استان و از گرونی اینجا خیلی شاکی بود..میگفت حتی شوهرش خیلی اوقات تلخی میکنه و مدام در حال مقایسه اینجا با جاهای دیگه ست...چند روز بعد موقع رانندگی زن و شوهر رو دیدم که هر دو دست همدیگه رو گرفته بودن و با سگشون داشتن بیرون از محوطه با هم قدم میزدن..بنظرم صورت هر دوشون خیلی ناراحت بود..چند روز بعد زنگ در ما رو زدن و دو تا خانم که چند تا فایل و پرونده دستشون بود اسم همسایه رو آوردن و گفتن از دادگاه خانواده اومدن برای بچه ها تشکیل پرونده بدن...گفتم اشتباها زنگ در ما رو زدن..عذزخواهی کردن و رفتن سمت در اونا...این ملاقاتها چند بار دیگه هم تکرار شد..دیگه مثل سابق نمیدیدمشون...بنظر میومد خانمه چندان سرحال نیست...بعضی وقتها  میدیدمش که با یه لباس  خونه و سر و ریخت ژولیده  سگشون رو آورده برای هواخوری و معمولا زود برمیگشت توی خونه...دیگه از گردشهای دو نفره با شوهرش خبری نبود..از یکشنبه هفته بعدش دیدیم آقای همسایه با ماشین اومد جلوی درشون ولی پیاده نشد...بچه ها رفتن سوار شدن و ماشین حرکت کرد...بعد از ظهر دوباره پدرشون بچه ها رو رسوند و باهاشون روبوسی کرد ...بچه ها برگشتن خونه و پدرشون با ماشین رفت...دیگه آقای همسایه رو توی محله نمیدیدیم...جای پارک ماشینشون همیشه خالی بود ..بغیر از همون چند دقیقه ای که روزهای یکشنبه برای سوار و پیاده کردن بچه ها اونجا توقف میکرد..خانمه رفتارهاش خیلی عوض شده بود...تقریبا فرار میکرد تا ماها رو میدید...بچه هاشون هم همینطور...عوضش رفت و آمدشون با دوستان کره ای خیلی زیاد شده بود..میومدن دنبالشون و با خودشون میبردنشون بیرون...صبحها میومدن به همراه بچه های خودشون پسر و دخترش رو میبردن مدرسه و بعد از ظهر برمیگردوندن...چند بار ظرف غذا و خوراکی دست دوستهاشون دیدیم که براشون آورده بودن..ولی صورت خانمه خیلی درهم و افسرده بود ...معلوم بود که بچه ها هم دل و دماغ ندارن...یه شب شوهرم زفت زباله ها رو بندازه وقتی  اومد اخمهاش تو هم بودو بمن گفت این خانم همسایه رو دیده که توی زباله های مجتمع داشته دنبال پلاستیکهای بازیافتی میگشته...خیلی تعجب کردم...چند روز بعد..طرفهای غروب توی آشپزخونه بودم که صدای حرف زدن دو نفر رو شنیدم ..به پنجره نزدیک شدم و دیدم یه آقایی که خیلی به شوهر همین خانم کره ای شباهت داره داره باهاش حرف میزنه...همون چهره و قیافه ولی چند سال مسنتر و چاقتر...خانم همسایه در خالیکه سعی داشت صداش رو از یه حدی بالاتر نبره داشت میگفت..خیلی تحت فشارم..اریک اصلا موقعیت منو در نظر نمیگیره...حتی یه 50 دلاری بهم نمیده...فقط بخاطر بچه ها زنده هستم ...بارها به خودکشی فکر کردم ..ولی فکر میکنم بعد از من این دوتا بچه چی میشن..اریک که دیگه به ماها اهمیتی نمیده...اون آقا میگفت:من درک میکنم  سوما..ولی شما با هم توافق کردین...اریک فقط باید خرج بچه ها و کرایه خونه رو بده...در قبال تو وظیفه ای نداره..تو استاد دانشگاه بودی...بگرد اینجا برای خودت یه کاری دست و پا کن دیگه...خانم همسایه به پهنای صورت اشک میریخت و با زاری میگفت چقدر احمق بودم که گول حرفای اریک رو خوردم..من رو کشوند اینجا و ازم جدا شد...توی کشور غریب تنهام گذاشت...برای اینکه بچه ها بهش نزدیک باشن و هفته ای یه بار بتونه بیاد ببینتشون...هنوز خانواده من نمیدونن چه بلایی سرم آورده..والدینم بهم هشدار داده بودن که اریک از یه مملکت غربی هست و فرهنگش با ما فرق داره..غربیها آنچنان متعهد و پابند خانواده نیستن..ولی من بیشعور بودم فکر میکردم ازدواج با یه مرد کانادایی چقدر میتونه هیجان انگیز باشه و با اینکار موقعیت اجتماعی خوبی پیدا خواهم کرد..من راه به جایی ندارم ..اگه این چند تا دوست که از طریق مدرسه بچه ها باهاشون آشنا شدم نبودن خدا میدونه تا حالا کارم به کجاها کشیده شده بود..اون آقا صداش رو پایینتر آورد و کمی بصورت پچ پچ با سوما حرف زد و بعدسوار ماشینش شد و رفت...عمیقا براش ناراحت شدم...پس معلوم شد که چرا توی زباله ها دنبال ظروف بازیافتی میگشته...خیلی دلم میخواست کمکش کنم ولی اون حتی متارکه ش رو از ما پنهان کرده بود...

چند روز بعد ..یکی از همسایه ها که با هم سلام و علیک داشتیم من رو دید و لابلای حرفهاش گفت به یه نفر نیاز داره که بچه ش رو از مهد کودک بیاره خونه و پیشش بمونه تا اون از سر کار بیاد...گفت حاضره ساعتی 10 دلار هم پول نقد بده..پیش خودم گفتم میتونه مورد مناسبی برای خانم همسایه باشه...رفتم خونه و بهش زنگ زدم...شرایط رو که شنید خیلی خوشحال شد..زودی گفت آره با توجه به اینکه بچه هام هنوز به مراقبت نیاز دارن و شوهرم با کار بیرون موافق نیست!!!من همیشه خونه هستم پس میتونم از یه بچه نگهداری کنم تا خیال مادرش هم راحت باشه...ازش اجازه گرفتم تا شماره ش رو به اون خانم همسایه بدم خودشون با هم قرار بذارن...خوب تا حدودی خیالم راحت شد...دیگه هیچی گیرش نیاد 50 دلار حتما میاد....یه مدت گذشت..دیدم به به...دو تا بچه دیگه هم به جمعشون افزوده شد..البته اونا کره ای بودن...بعدش دوباره یه بچه دیگه که اونم کانادایی بود..خلاصه ..شوخی شوخی  این خانم یه مهد کودک خانگی زد و بزودی انقدر تعداد زیاد شده بود که دیگه خیلی شلوغ میکردن در طول روز ..فقط خوبیش این بود که تا ساعت 5 بیشتر کار نمیکرد و روزهای تعطیل هم خبری از نگهداری بچه نبود...یه روز اومد در زد و گفت ما یه خونه با موقعیت بهتر و کرایه کمتر گیرمون اومده و داریم جابجا میشیم...یکی از هموطنهام که اینجا خونه بزرگی داره زیرزمینش رو با کرایه کمتر ازین خونه که هستیم در اختیار ما گذاشته...ممنونم ازینکه این چند وقته سر و صدای مهد کودک خانگی منو تحمل کردین...هرگز فکر نمیکردم از شغل استادی در دانشگاه انصراف بدم که بیام به یه مملکت غریب و اینجا مهد کودک بزنم....یه لبخند تلخی زد و گفت این شاید سرنوشت منه ولی من زندگی خودم در  کانادا رو یه جور دیگه تصور میکردم!!!توی دلم گفتم حق داری طفلکی...شوهر کانادایی کردی که بخیال خودت خوشبختت کنه!!...نمیدونستی که آواز دهل شنیدن از دور خوشست!!!

آواز دهل شنیدن از دور خوشست...(قسمت اول)

چند وقت پیش یونیت بغل دستی ما تخلیه شد...حدودا یکماه طول کشید تا تر و تمیزش کنن و آماده بشه برای اینکه مستاجر جدیدی بیاد اجاره ش کنه.. چند روزی طول کشید و یه روز دیدیم یه آقایی که از قرار معلوم کانادایی هم بود اومد بهمراه رئیس مجتمع داخل این یونیت تازه تعمیر شده  یه چرخی زد و بعدش هر دو بیرون اومدن و رفتن سمت دفتر مجتمع...شصتم خبردار شد که همسایه بعدیمون همین آقاهه ست.

هفته بعد روز یکشنبه صبح...کامیون بزرگی جلوی خونه بغلی پارک کرد و کازگرها دست بکار شدن...کلی وسیله و اثاثیه منزل آوردن داخل خونه و بعدش رفتن...آقای مستاجر هم حضور داشت ...نکته ای که سوال برانگیزه  نبودن خانواده این اقا بود..این خونه 3 تا اطاق بزرگ داره و با احتساب زیرزمین جادارش 3 طبقه محسوب میشه و بالطبع برای زندگی یه مرد مجرد بسیار بزرگ و پر از فضای مازاد خواهد بود...فردای اونروز رئیس مجتمع رو دیدم و درباره همسایه جدید ازش سوال کردم...گفت این آقا از یه استان دیگه اومده و خانواده ش بزودی بهش ملحق میشن..خانمش استاد دانشگاه هست و دو تا هم بچه داره...امیدوارم برخلاف مستاجرهای قبلی همسایه های خوبی براتون باشن..و بعد یه لبحند معنی داری هم زد.

این آقا خیلی بنظر خجالتی میومد چون چند بار که موقع رفت و آمد باهاش روبرو شدیم سریع به جای دیگه نگاه میکردتا بخاطر چشم تو چشم شدن مجبور به سلام و احوالپرسی نشه..بنظرم رفتارش کمی بی ادبانه اومد ولی انقدر از دست قبلیها کشیده بودیم که پیش خودم گفتم بیخیال این رفتارها!!شر نرسونن ما ازینا انتظار خیر و برکت نداریم.

تقریبا یکماه بعد..یه روز صبح داشتیم توی آشپزخونه صبحانه میخوردیم که دیدیم یه ماشین  بزرگ سیاه رنگ جلوی درشون پارک کرد و یه خانم ریز اندام  با کلاه حصیری و یه پسر و دختر که هر دو زیر ده سال داشتن با ذوق و کمی سر و صدا از ماشین پیاده شدن و بسمت خونه اومدن...یه سگ کوچولوی بامزه هم در آغوش خانم بود...آقای مستاجر با عجله بطرفشون رفت و ضمن روبوسی کمکشون کرد تا چند تا چمدون سنگین رو از پشت ماشین بردارن.

روزها به همین منوال میگذشتن تا اینکه یه روز با خانم مستاجر برخورد کردم. بواسطه رفتار شوهرش  خیلی محتاطانه لبخند زدم....سلام کردو صحبتمون شروع شد...یه خانم کره ای بود که بواسطه شرکت در کلاس زبان انگلیسی  که شوهرش معلم اون کلاس بود با هم آشنا شده و ازدواج کرده بودن..باید زود میرفتم سر کار و مجالی برای گپ و گفتگوی بیشتر نبود ولی ازش خواستم  اگر دلش خواست بیاد پیش ما و بیشتر صحبت کنیم..با خوشحالی قبول کرد و گفت توی این شهر غریبه و کسی رو نداره و خیلی خوشحال میشه که بتونه رفت و آمد داشته باشه.

چند روز بعد ..خسته از کار روزانه و خرید بعدش داشتم افتان و خیزان برمیگشتم خونه...بخیال خودم میخواستم یه دوش بگیرم و اگه بشه یه چرت نیمساعته بزنم...تا رسیدم در خونه دیدم این خانم همسایه با پسرش کنار در ورودیشون ایستادن و سگ کوچولوشون هم روی چمنهای جلوی در داره بازی میکنه...خانمه همسایه تا منو دید گل از گلش شکفت و با خوشحالی گفت:اتفاقا ما امروز میخواستیم بیاییم چایی رو با شما بخوریم...ای دل غافل!!!اینجا اصلا رسم نیست آدم اینجوری با کسی قرار بذاره که!!یخورده فکر کردم و گفتم خیلی دلم میخواد تشریف بیارین ولی راستش من امروز آمادگی ندارم اگه میشه آخر هفته بیایین...یخورده فکر کرد و برای روز شنبه توافق کردیم حدودای ساعت 5 بعد از ظهر بیان.

القصه ..روز موعود همه شون تشریف آوردن...دخترشون بطرز خیلی عجیبی ساکت بود جوریکه ما کم کم داشتیم شک میکردیم نکنه طفل معصوم لال باشه!!!ولی  در عوض برادرش چنان جبران مافاتی کرد که بصورت یه حماسه تاریخی تا ابد توی ذهنمون خواهد ماند...یعنی اینجوری بهتون بگم که خونه زیر و رو شده بود...بواسطه حضور همین یدونه بچه!!!اصلا خبری از اینکه بهش تذکر چیزی بدن نبود..راستش توی ذوقم خورد بدجور...معلوم بود که معتقدن بچه رو نباید تعلیم داد...حالا بزرگ میشه خودش یاد میگیره.

از روی مبلی که نشسته بود پاهاش رو فرو میکرد توی ظرف میوه...با انگشتهای پاش دونه دونه حبه های انگور رو جدا میکرد و میذاشتشون توی پیشدستی... شیرینی ها رو از توی دیس برمیداشت یک گاز میزد مینداخت کنار و بعد سریع یه مدل دیگه ش رو .....در جواب نگاههای تعجب زده ما خودش و بقیه اعضا خانواده شون هر هر به این شیرینکاریهای شازده شون میخندیدن.

نهایتا وقتی منزل ما رو ترک کردن من تمام شیرینی ها و  میوه های روی میز ..حتی اونایی رو که دست نخورده بودن ریختم دور و مجبور شدم روی مبل رو با شامپو و کف تمیز کنم...از فردای اونروز هر وقت  خانمه من رو میدید میگفت خوب حالا نوبت شماست...کی وقت دارین بیایین؟...منم کا ربیرون و خستگی رو بهونه میکردم که تا بشه دیرتر بازدیدشون رو پس بدم چون معلوم بود که دوست داره در فاصله های کوتاه خاله بازی راه بندازه!!!منم راستش حوصله نداشتم برای یه همنشینی یکی دوساعته مجبور بشم سر تا پای خونه رو تمیز کنم و کلی جنس و خوراکی دستمالی شده رو بریزمشون دور...چقدر بده که آدم با رفتارهای اجتماعی بد و حال بهم زن باعث بشه که دیگران از معاشرت باهاش طفره برن.

یه روز ..حدودای بعد از ظهر تازه رسیده بودم خونه که دیدم زنگ در رو میزنن...خانم همسایه با هاپوشون  پشت در بودن...زودی گفت از پنجره دیدمت که اومدی...میایی قهوه بخوریم؟گفتم الان خسته م ...ولی فردا میام ....گفت پس همتون بیایین...قرار بعد از ظهر رو گذاشتم و اومدم داخل به بچه ها گفتم..هر دوشون گفتن مامان ترو خدا ما رو بیخیال شو...ما حوصله اون بچه زلزله شون رو نداریم...از نظر سنی هم که به ما نمیخورن..خودت برو...دیگه با التماس که آخه باباتون هم که نیست...ممکنه بهشون بربخوره با اکراه قبول کردن...رفتم یه بشقاب  میوه خوری سرامیکی بعنوان کادو خریدم براشون..فردای  اونروز راه افتادیم و موعد مقرر زنگ خونشون رو زدیم...