بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

ماوراء الطبیعه

اینجا یه برنامه تلویزیونی نشون میدن که من از طرفدارهای پر و پا قرصش هستم... اگر وقت کنم  میشینم مشتاقانه تا آخرشو میبینم...البته فقط مورد توجه یه عده خاصه و همه پیگیرش نیستن چون کمی تا قسمتی ترسناکه..موضوعش درباره ارتباط با ارواحه... صاحب خونه ها یا صاحبان رستوران  ها یا هتل ها با یه گروهی که متخصص در این امر هستن تماس میگیرن و ازینکه نشانه هایی رو میبینن یا اصوات ترسناکی رو در بعضی کنج و زاویه های محل مورد نظر میشنون که خیلی غیر طبیعیه شکایت دارن و میگن این محل توسط روح یا ارواحی تسخیر شده..اون گروه هم میاد و با تجهیزات مدرن و روشهایی که بلدن با روح ارتباط برقرار میکنن و حتی صدای روح رو با دستگاههای پیشرفته ثبت میکنن و میتونن از اون طریق باهاش ارتباط بگیرن و سوال کنن و جواب بگیرن...اینکه به چه علت ازین دنیا رفته و چرا این محل رو ترک نمیکنه و از جون اهالی اون محل تسخیر شده چی میخواد و خیلی چیزهای دیگه....برای من خیلی جالبه...دیشب به یه موضوعی اشاره کردن که دیدم عینا برای من اتفاق افتاده...

تابستونها که مدرسه تعطیل میشد من میرفتم خونه مادر بزرگم و تقریبا کل 3 ماه رو پیش اونا میموندم...چون مادرم کارمند بود و باید از صبح زود تا بعد از ظهر که مامان برگرده توی آپارتمانمون تنها میموندم و کلی حوصله م سر میرفت...عوضش خونه مامان بزرگم یه حیاط درندشت خیلی سرسبز داشت...ته باغشون یه در داشت که باز میشد به یه کوچه بن بست و انقدر قواره زمین بزرگ بود که اون در به یه محله دیگه باز میشد..توی اون کوچه جمعا چهار تا همسایه زندگی میکردن که چون خیلی قدیمی هم بودن دیگه فقط خودشون مونده بودن و بچه هاشون بعد از ازدواج یا مهاجرت به کشورهای دیگه خونه و پدر مادرشون رو ترک کرده بودن...حیاط باغ فقط یه دیوار مشترک با یکی ازین همسایه ها داشت که یه زن و شوهر بودن به اسم فریده خانم و حسین آقا ...قبلا اسم کوچه یاران بود ولی این آقا با نفوذی که توی شهرداری داشت اسم خودش رو روی کوچه گذاشته بود و چون ترک بودن اسم کوچه شده بود حسین لی...ما بواسطه اینکه زیاد از اون در رفت و آمدی نداشتیم کمتر اهالی کوچه پشتی رو میدیدیم...این زوج صاحب یه پسر بودن باسم عزیز که عقب مانده جسمی بود و قوز بزرگی روی پشتش داشت و میگفتن قابل جراحی نیست ...یه پسر دیگه هم داشتن که من هیچوقت ندیدمش چون قبل از تولد من مهاجرت کرده بوده به آلمان ولی طفلکی قد خیلی کوتاهی داشته و به نوعی او هم از اختلال ژنتیکی  رنج میبرده...نفر سوم دخترشون مینا بود که در اون تاریخ ازدواج کرده بود ولی بنده خدا سالها در انتظار داشتن فرزند مونده بود و دکترها هیچ راه حلی برای درمان نازاییش پیدا نمیکردن...

حیاط خونه مادر بزرگ بواسطه گلکاری فراوان فضایی برای دوچرخه سواری نداشت ولی نزدیک در پشتی  یه مساحتی حدودا 80 متر مربع بصورت موزاییکی در آورده بودن و یه وقتایی اگه میخواستن خرجی بدن و دیگ و دیگبر برای یه مجلسی بار بذارن از اون قسمت حیاط استفاده میکردن که تابستونها میشد پیست دوچرخه سواری من...اونروز خیلی حوصله م سر رفته بود و گفتم من میرم دوچرخه سواری...یادمه فقط من و مامان بزرگم خونه بودیم ..تقریبا یه ده دقیقه ای بازی کردم ولی بعدش حس کردم سرم سنگین شده و بشدت خوابم میاد..از دوچرخه اومدم پایین و به دیوار تکیه دادم ..حس کردم یکی داره نگاهم میکنه..رومو برگردوندم دیدم یه دختر کوچیک حدودا 5-6 ساله خیلی ظریف اندام و بشدت رنگ پریده با لبخند داره نگاهم میکنه...سریع به در چوبی که سمت راستم بود نگاه کردم دیدم بسته ست..دوباره بسمت دختر بچه نگاه کردم دیدم انگار ازم دورتر شده...بهش گفتم اسمت چیه؟ با صدای خیلی ضعیفی که انگار از ته چاه میومد گفت زیبا..پرسیدم تو از کجا اومدی توی حیاط ما؟...فقط با دست بسمت دیوار مشترکمون با خونه فریده خانوم اشاره کرد..یادمه هی سر دردم داشت بیشتر میشد و انگار حال تهوع داشتم..همون لحظه مادر بزرگم از سمت ساختمون صدام زد که برگردم پیشش... جواب دادم باشه..فقط یه لحظه طول کشید تا سرمو برگردونم سمت اون دختر بچه ولی دیگه اونجا نبود..هر چی دو ر و بر رو نگاه کردم هیشکی نبود...برگشتم توی ساختمون ولی انقدر حالم بد بود که در جا بالا آوردم و در جواب پرسشهای پی در پی مادر بزرگ فقط گفتم یه بچه ته باغ بود.گفت اسمش زیباست..طفلکی هول کرده بود و نمی دونست من رو جمع و جور کنه یا بره ببینه کی اومده توی حیاط ؟؟!!طولی نکشید که بقیه هم از سرکار برگشتن خونه و تا قضیه رو شنیدن وجب به وجب حیاط رو گشتن ولی هیچ نشونی ازینکه کسی اومده باشه داخل پیدا نکردن..سردردم هم خیلی دیر خوب شد..طرفهای غروب در کوچه پشتی رو زدن...عمو جون رفت در رو باز کنه و بعدش با یه بشقاب حلوای خیلی معطر برگشت و گفت فریده خانم سلام رسوند و گفت چون شب جمعه ست برای شادی روح اموات حلوا خیرات کرده...یادمه اونشب خیلی بد خوابیدم و چند بار همون دختر بچه رو دیدم که آروم آروم دنبالم میاد ولی تا بهش توجه میکنم  از جلوی چشمم محو میشه...فردا صبحش باز حوصله م سر رفته بود ولی هر وقت اراده میکردم برم سمت محل دوچرخه سواری ترس و حالت تهوع میومد سراغم..مادر بزرگ چند تا شکلات ریخت توی بشقاب فریده خانوم که خالی پس نداده باشه. گفت بیا یه دقیقه بریم بشقابشون رو بدیم و برگردیم..دوباره تا رسیدیم همون جایی که دیروز ایستاده بودم  سنگین شدم و حس کردم یکی داره ما رو نگاه میکنه...فریده خانم تعارف کرد بریم تو ..مامان جون از طعم خوب حلوا خیلی تعریف کرد و فریده خانم گفت این حلوا رو برای شادی روح همه اموات پخته ولی چند روزه  که دلش خیلی گرفته و بعد با پر روسریش اشکهاش رو پاک کرد و گفت کمتر کسی میدونه  اونا یه دختر دیگه هم داشتن که وقتی تبریز زندگی میکردن در سن خیلی کم و بخاطر سرطان خون فوت کرده...من و مامان جون بهم نگاه کردیم و من گفتم اسمش چی بود؟فریده خانوم با بغض گفت زیبا...اگر زنده بود الان حدود 50 سال سن داشت چون بچه اولمون بود.یادمه وقتی قضیه روز قبل رو براش تعریف کردیم  با چه محبتی من رو بغل کرد و توی هق هق گریه هاش گفت این یه پیامه...پس زیبا میدونه که من همیشه  دلتنگشم..روزی نبوده که بدون یاد آوری اون برای من شب شده باشه...چه خوشحالم کردی پس زیبا همین جا پیش ماست..ایکاش میشد منم ببینمش..شاید باور نکنین ولی همونشب بازم خواب زیبا رو دیدم که توی همون نقطه حیاط ایستاده و برام دست تکون میده بعد رفت سمت دیوار خونه خودشون و محو شد..انگار داشت تشکر و خداحافظی میکرد...دیگه هرگز باهاش روبرو نشدم نه توی خواب و نه بیداری...

توی این برنامه تلویزیونی به همین نکات اشاره میکنن که ارواح وجود دارن و برای دیدن عزیزانشون به این دنیا میان و برای اثبات وجودشون همیشه یه راهی رو پیدا میکنن...حتی ارواح بد و شریری هم وجود دارن که مدام در حال اذیت و آزار زنده ها هستن و اینکه چه راههای هست که بشه اون محیط تسخیر شده رو از گزند آزارشون پاکسازی کرد ....شما تا حالا تجربه ای در این زمینه داشتین؟



موی سپید و توی آیینه دیدم...

بارها ازم پرسیدن چرا موهاتو رنگ نمیکنی؟بعضیا با مهربونی بعضیا با یه حالت گوشه کنایه...جالبه که هموطنانم اینو عدم توجه به ظاهر میدونن ولی غیر هموطنها که اکثرا کانادایی و اروپایی هم هستن همیشه بهم گفتن چقدر ازینکه ظاهرم طبیعیه خوششون میاد...حتی یکی از همکارام که یه آقای کاناداییه یه بار بهم گفته بود شما چطوری انقدرخوب موهاتونو رنگ میکنین؟؟؟رنگی که استفاده کردین خیلی طبیعیه!!!در اصل من سالها پیش باید موهام رو رنگ میکردم ..چون بطور ارثی قسمت جلوی سرم مثل یه خال موی سفید دارم...یادمه وقتی دوره دبیرستان بودم بین خانمها مش کردن مو خیلی مد شده بود...این چند تار موی سفید که با موهای تیره ترقاطی میشدن از زیر مقنعه درست حالت موی مش شده رو برای بیننده تداعی میکردن و همین شده بود مایه دردسر من !!! دیگه انقدر منو کشونده بودن توی دفتر و ازم سوال جواب کرده بودن که خسته شده بودم..یادم میادسال سوم دبیرستان اوایل سال تحصیلی بود یکی از ناظمها که تازه به دبیرستان ما منتقل شده بود و از جریان خبر نداشت با یه حالتی که انگار به یه کشف بزرگی نائل شده  و انتظار داره جایزه نوبل بهش بدن مچ دستم رو گرفت و کشون کشون برد دفتر و جلوی اونهمه معلم و دفتر دار و خود مدیر مقنعه منو با زور از سرم برداشت که ثابت کنه موهام مش شده ست....و البته قیافه کنف شده ش دیدنی بود وقتی  بقیه با پوزخند براش توضیح دادن داستان موهای منو ..حالا جالبه که خودشو از تک و تا هم ننداخت و گفت منم تعجب کردم که آخه مگه مش به این طبیعی میشه؟؟!!!بعد هم دبیر ادبیاتمون که به حاضر جوابی معروف بود با لهجه شیرین اصفهانی گفت اگه آرایشگرش خدا باشه حتما هم همینجوری طبیعی میشه..
.من به عقاید و سلایق همه احترام میذارم..ولی هیچ اصراری ندارم برای خوشایند یه عده خاص مدام توی سالنهای آرایشی پرسه بزنم یا بدنبال یه رنگ موی خیلی ایده آل و مد روز تمام فروشگاههای شهر رو زیر پا بذارم تا خدای نکرده ظاهرم به اندازه کافی در نظر بعضی بینندگان و معاشران موجه نباشه...من همینم ...معتقدم که با طبیعت نمیشه جنگید...زیبایی هایی که در وجودمون هستن در واقع به ودیعه نهاده شدن و طبیعت کم کم اونا رو ازمون پس میگیره و به نسل بعد از ما میده..اصرار به داشتن زیبایی بعد از سنین جوانی و متوسل شدن به روشهای مصنوعی نظیر جراحی های پلاستیک و گذاشتن انواع پروتزها..بوتاکس..بعضی وقتها عوارض مخربی رو در بردارن که جبران ناپذیره..تا حالا چندین بار شنیدم که طرف در حین جراحی بینی فوت کرده....یا لیپوساکشن کرده بعد از عمل آمبولی داده یا هزار تا عیب و ایراد دیگه.. .همین رنگ مو...شاید خیلیها متوجه نباشن چقدر خطرناکه ولی تا بحال دو نفر از نزدیکانم مبتلا به سرطان پوست و خون شدن و دکترها رنگ کردن متناوب موی سر و تماس با مواد شیمیایی  اون رو یکی از عوامل اصلی ابتلا به این بیماری تشخیص دادن...آخه خوشگلی به چه قیمتی؟یادمه اولین باری که موهامو رنگ گذاشتم تا یک هفته حالت سرفه و سردرد دمار از روزگارم در آورده بود و تا بیام بهتر بشم ریشه های سفید جوونه زده بودن و از توی آیینه برام دهن کجی میکردن...دوباره روز از نو...روزی از نو...خوب که چی بشه؟خودمو عذاب بدم و مریض بشم که ظاهرم شیک و دلپسند یک عده بشه؟؟؟..;میخوام نشه...نمیدونم شایدم از نظر بقیه این طرزفکر اشتباهه...شاید پیرو فلسفه" بکشم و خوشگلم کن "باشن و هیچ چیز بغیر از داشتن یه ظاهر زیبا و آراسته براشون مهم نباشه...حتی سلامتی..نظرشون محترمه...ولی  خودم مرجحا سلامتی رو انتخاب میکنم و بدون هیچ رودروایسی میگم "هر کی منو میخواد باید با همین گیس سفیدم بخواد"...بعله اینجوریاس...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

هوا بس ناجوانمردانه سرده و بعد از مدتها تونستیم همدیگه رو به صرف قهوه دعوت کنیم بلکه به این بهانه یک کم از پیله تنهاییامون دربیاییم...میگه من خیلی بدبختم...هیچوقت شانس درست و حسابی نداشتم...هی من دلیلی و برهان میارم که نه بابا...تو حواست نیست که خیلی هم خوشبختی..باز خودشو میزنه به کوچه علی چپ و اصرار داره به اینکه همه اشتباهات عمدی و غیر عمدی زندگیش رو بندازه گردن بخت و اقبال و خلاص...آخر یه نفس عمیقی میکشم از سر خستگی و بهش خیره میشم...یاد حرف خدابیامرز پدر بزرگم میوفتم که همیشه میگفت: آدمیکه خوابه رو راحت میشه بیدار کرد ولی امان از وقتیکه یکی خودشو زده باشه به خواب!!! دلم میخواد بهش بگم تو بدبختی یا اون دوستمون که همیشه جلوی بقیه مانور عشق و علاقه بی اندازه بین خودش و شوهرشو میده  و اصرار داره که اونا رو  بعنوان یه زوج خیلی نمونه و خوشبخت به همه معرفی کنن اونوقت یه روز کاری که اتفاقا سرت هم خیلی شلوغه تلفن میزنه و با بغض و گریه التماس میکنه یه وقت بذاری همون روز ببینیش چون داره به مرز جنون میرسه و بعد که دیدیش تا یه هفته مثل آدمهای منگ و مات میشی چون دیگه نمیدونی باید به چه چشمی به اون حیوان دو پا که عنوان شوهر عاشق و پدر فداکار رو یدک میکشه نگاه کنی!!! شوهری که با وجود یه زن نجیب و بچه های نازنین با سه تا زن بدکاره بطور همزمان در ارتباطه و زن بیچاره ش که نمیدونه این دردسر رو چجوری رفع و رجوع کنه و فقط تو رو امین دونسته تا پیشت درد دل کنه و ازت راه چاره ای بخواد.....دلم میخواد بهش بگم بدبخت تویی یا اون یکی دوست و همکار سابق که انقدر رفتارهای غیر عادی از پسرش دیده تا راضی شده با یه صکص تراپیست درباره این مشکل پسرشون مشورت کنن ....تازه پسرش هی روز به روز هم داره بدتر میشه...دلم میخواد بهش بگم بدبخت تویی یا اون همکار من که داره سر دو تا شغل سخت جون میکنه تا از پس مخارج سنگین تحصیلی  و کرایه آپارتمان پسر بی مسئولیتش بر بیاد و عوض دستت درد نکنه پسرش با کتک و تهدید شبونه از خونه بیرونش کرده و اون چند وقت پیش با خجالت گفته که مدتیه داره توی ماشینش زندگی میکنه چون دیگه پولی براش نمیمونه تا جایی رو برای خودش کرایه کنه...دلم میخواد خیلی چیزای دیگه رو هم بهش بگم ولی......چاره ای بجز سکوت ندارم...سکوتی که سرشار از ناگفته ها هست و خواهد بود...

نقبی به خاطرات دور دست...

هنوزم میتونم چشمام رو ببندم و اونروز گرم تابستونی رو بیاد بیارم....مامانت برای یه مدت کوتاه رفته بود آمریکا پیش داییهات و تو و بقیه پیش پدرت مونده بودین.عمه من و مامانت از دوستای صمیمی دوران دبیرستان بودن و بخاطر همین دوستی  عمیق شماها به عمم میگفتین خاله...اونوقتا عمه جون مجرد بود و هنوز با مادربزگم و عموهام زندگی میکرد...شما رو دعوت کرده بود بیایین دور هم باشیم.بعد از ناهار  هر کی رفت یه طرف برای استراحت و چرت بعد از ظهر..یادمه تو رفته بودی طبقه بالا توی کتاب خونه داشتی  یه کتاب رمان میخوندی...کاملا هم معلوم بود از فرط بی حوصلگیه و فقط میخوای سر خودتو گرم کنی...مامان بزرگ گفت برات میوه ببرم...سرت رو از روی کتاب بلند کردی و صمیمانه لبخند زدی...و همه چی با همون لبخند شروع شد..نشستیم به حرف زدن ..از یاد آوری خاطرات گذشته...دور همیها...شیطنت های کودکانه..از اتفاقات مدرسه بگیر تا وقایع خانوادگی و سفراخیر مامانت و اینکه سخت میگذره ولی راضی هستین چون مامانت واقعا به این سفرنیاز داشته..انقدر حرف بود که حتی وقتی برای خوردن عصرانه هم صدامون کردن نشنیدیم...آخر خودشون دو تا کاسه بستنی گذاشتن توی سینی و خواهرت برامون آورد بالا و من چقدر خجالت کشیدم  ازینکه مهمون خونه پا شده داره از من میزبان پذیرایی میکنه...اونروز به چشم بهمزدنی گذشت...موقع خداحافظی  یواشکی  شماره خونه ما رو خواستی..,و اینکه چه وقتایی برام مناسبه که تماس بگیری...قرارمون شد بین ساعت 3 تا 4 بعد از ظهرا ...که من اکثرا توی خونه تنها بودم...با چه ذوقی میومدم خونه و منتظر تماست میشدم...بقول خودت از دست فضولهای توی خونه میومدی تلفن عمومی سر کوچه تون و کلی معطل میشدی که بتونی حداکثر برای 10 دقیقه و گاهی کمتر با هم صحبت کنیم...نه موبایلی بود و نه اینترنتی...انقدر هم دل و جراتشو نداشتم که دور از چشم بقیه باهات قرار بذارم..هر چی اصرار کردی لااقل بیایی دم در دبیرستان گفتم نه...یه وقت کسی میبینه دردسر میشه...شیطنت های دوران جوونی هم دل و جرات میخواد که من نداشتم ..بخاطر دیدن من بیشتر میومدی خونه عمه اینا...میپرسیدی کی میرم اونجا تا تو هم به یه بهانه ای بیایی...عمه جون خیلی حواسش جمع بود ...یه روز سر حرف رو باهام باز کرد و توی لفافه خیلی چیزا رو بهم گفت..حس کرده بود ممکنه روابطمون کم کم رنگ عشق بگیره و این همون خط قرمزی بود که بخاطرش بهم هشدار داد...گفت تو پسر خوبی هستی ولی برای آینده نمیشه روت حساب کرد چون درس خوان نیستی و اوقاتت بیشتر به رفیق بازی و تفریح میگذره..اینکه دور از چشم بقیه گهگاهی سیگار میکشی ...روابط بین پدر و مادرت چندان جالب نیست و همیشه اختلاف داشتن و کلا ازدواج موفقی نبوده...اینا رو بعنوان درد دلهای صمیمانه از مامانت شنیده بود و حالا از روابطی که بین ما داشت شکل میگرفت احساس خطر کرده بود...گفت و گفت و تا میتونست نصیحت کرد..ازم خواست حواسم رو فقط معطوف به درس و کنکور و دانشگاه کنم..نذارم فرصتهام بخاطر یه عشق تق و لق که از همین حالا وضعیتش مشخصه از دست برن...خوب حق هم داشت..من اونموقع تنها نوه و برادر زاده بودم...برام خیلی نقشه و آرزو داشتن ...تنها یادگار برادر بزرگشون که در جوانی درگذشته بود ...توی همون روزا بود که خبر دادی میخوای بری سربازی و اینکه ممکنه دیگه نتونی مثل سابق باهام تماس بگیری...یه جورایی بفال نیک گرفتم...بعد از شنیدن نصیحتهای عمه جون دیگه احساس خوبی به ادامه این رابطه نداشتم چون تکلیف معلوم بود..یادمه قرار گذاشتی بیایی خونه عمه جون اینا که همو ببینیم...گفتی قیافه ت خیلی عوض شده و درست هم گقتی..موهات رو بخاطر سربازی تراشیده بودن...بزور جلوی خودمو گرفتم که نزنم زیر خنده ولی فهمیدی و توی یه فرصت که کسی حواسش نبود برام شکلک دراوردی...بعد رفتی و هی دور شدی...تماسهات کمتر شد...اون چند بار هم که تماس گرفتی من نتونستم باهات حرف بزنم...دیدارها خیلی محدود شد..از سربازی برگشتی...با پدرت اختلاف پیدا کردی..قهر کردی و از خونه رفتی..با چند تا از دوستات یه جایی رو اجاره کردی دیگه خبر درست درمونی ازت نبود...مامانت زیاد مایل نبود درباره تو با کسی حرف بزنه...من رفتم دانشگاه سرگرم درس و امتحان و راه دور دانشکده شدم...توی این فاصله ما خونمون رو عوض کردیم...دیگه نشونه ای ازم نداشتی..زمان همینجوری گذشت تا از طریق عمه شنیدم ازدواج کردی و خیلی سریع صاحب یه دختر کوچولو شدی...چه میدونستم تاریخ دوباره تکرار میشه؟ سرنوشت من و پدرم عینا برای تو و دختر کوچولوت ...که تو توی عنفوان جوانی میری و یه دختر بچه مثل خودم همیشه حسرت به دل میمونه برای گفتن کلمه بابا...برای اینکه در باز بشه بابا بیاد و اون رو به آغوش بگیره...از تیر ماه سال 1378 دیگه نیستی...درست همون سالی که دختر نازت  7 ساله شده بود و باید میرفت کلاس اول...نبودی تا دستشو بگیری و ببری مدرسه...الان 21 ساله که رفتی...خودت نیستی ولی یادت همیشه با منه...همیشه دلتنگ اون بعد از ظهر گرم تابستونی هستم و اون گپ و گفتگوی صمیمانه که گذشت زمان رو از یادمون برد..واقعا درسته که میگن آدمها میرن ولی خاطره هاشون بجا میمونه...فردا تولد پدرمه...20 آذر....حتما دخترت که دیگه الان برای خودش خانمی شده هر سال 17 دی ماه که روز تولد تو ست همینقدر دلتنگه که من برای پدرم  هستم..نمیدونم چطور با غم نبودنت کنار میاد...برای منکه در غربتم امکانش نیست ولی شاید و اگر ایران زندگی کنه بیاد سر خاک و اونجا بشینه کنارت و بار دلش رو سبک کنه...ما آدمها هر کدوم یه جور باید اسارت بکشیم....یا مثل من  اسیر غربت  یا مثل تو و پدرم  اسیر خاک....روح هر دوتون شاد.

سلامی چو بوی خوش آشنایی...

الان به وقت محلی ساعت11:48 دقیقه شبه و وبلاگ من همین چند دقیقه پیش متولد شده...سالها از اخرین دفعه ای که وبلاگ داشتم گذشته و خودم هم اصلا یادم نمی یاد چرا اون رو بستم و گذاشتم کنار ...واقعا همین الانم نمیدونم چرا این یکی رو درست کردم ولی میدونم که بعضی حرفهای نگفته بدجوری توی دلم سنگینی میکردن و چون زبان یاری نکرد ناچارا سرانگشتام دست بکار شدن تا حس و حالم رو بتونم ازدرون به برون انتقال بدم...منم و این صفحه سفید روبروم توی مانیتور و یک دنیا حرف نگفته...امیدوارم که اینجا گوشه امنی باشه برای آرامش یافتن...بدون پیش داوری و قضاوتهای عجولانه ...جایی که بشه پرده های ضخیم رو از روی دل برداشت و به احساس مجالی داد تا که هوایی بخورد...