بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

یه تیر و سه نشون!!!!

این نسل جدید چرا انقدر هله هوله خور شده آخه؟؟!!!واقعا ایراد کار ما پدر مادراست یا کلا سلیقه غذایی این بچه ها عوض شده؟؟!! تا من غافل میشم میبینم نفیر زنگ در بلند میشه و قبل ازینکه دستم برسه به دستگیره در یکیشون از یه گوشه کناری هوار میزنه که دلیوریه!!! من غذا سفارش داده بودم!!مال منه!!

بعد هم بسرعت برق و باد خودش رو میرسونه و پاکت حاوی خوراکی رو میگیره دستش و دوباره برمیگرده توی اطاقش میشینه پای سیستم!!! در خوشبینانه ترین وضع و بعد از غرو لندهای بسیار بعد از یکهفته که چشمشون رو دور ببینم و بتونم یه سرکی توی اطاق بکشم میتونم کلی پاکت و کاغذ مخصوص بسته بندی غذا رو اون دور و بر اطاقشون پیدا کنم و حسابی حرص بخورم ...که آخه مگه من غذا نمیپزم ؟ چرا پولهای نازنین رو برای این غذاهای آشغالی و بیخاصیت خرج میکنین؟؟!! اونم توی این حال و روز کرونایی که اصلا معلوم نیست آشپزشون سالم بوده یا نه؟؟!!

ولی چه فایده؟؟!! گوششون که بدهکار نیست...دو روز میگذره دوباره روز از نو روزی از نو....هی زر و زر میان زنگ در رو میزنن و یه پاکت میدن دست آدم که بیا بگیر..اینم غذایی که سفارش دادین...تازگیا مد شده یه عکس هم از در خونه و شماره پلاک میگیرن که مدرک باشه حتما غذا رو در فلان ساعت بهتون تحویل دادیم و دیگه جای دبه درآوردن و گله گذاری نباشه...اینم مدل جدیدشونه...بحق چیزای نشنیده و ندیده!!!

امروز باید میرفتم جایی...برای اینکه بی نهار نمونیم همون دیشب کلی وقت گذاشتم و جای شما خالی یه قیمه بادمجون ایرانی پسند بار گذاشتم...حدسم درست بود کارم کمی طول کشید..زنگ زدم بهشون گفتم غذا حاضره ..داغ کنین و بخورین...گفتن فعلا گرسنه نیستیم ولی باشه...میخوریم بعدا...موقع برگشتن هنوز از ماشین پیاده نشده یه ماشین دلیوری کنارم پارک کرد و آقاهه با یه پاکت بزرگ دردست ...بدو بدو رفت زنگ در ما رو زد...از اون فاصله فقط دیدم که یکیشون اومد پاکته رو تحویل گرفت و برگشت تو...سریع خودمو رسوندم تو خونه و بلند پرسیدم این پاکت غذا رو برای کی آوردن؟کوچیکه از تو اطاقش گفت برای من ولی اشتباهیه دارم زنگ میزنم شکایت کنم اینکه سفارش من نیست!!! هیچی...گل بود به سبزه نیز آراسته شد!!

حالا وسط حرص و جوش خوردنهای من برگشته میگه ای وای ...مامان...حوصله داری بخدا!!من دارم از گشنگی میمیرم ..این خنگا هم که یه غذای اشتباهی آوردن...اونوقت شما هم برام عصبانی میشی؟؟!!

گفتم :بچه مگه من ازتون نپرسیدم اگه گرسنه هستین غذا هست!!! واسه چی دوباره سفارش دادی غذا بیارن؟؟! میگه اون موقع گرسنه نبودم...بعدش شدم خوب...با حرص گفتم اصلا خیلی هم خوب شد که اشتباهی غذا آوردن...تا تو باشی دیگه ازین سفارشات بیخودی ندی!! بزرگه  با یه لبخند شیطنت آمیز گفت خبر نداری!!!کلی هم به نفعش شد!!حالا هم پولش رو پس میگیره...هم این غذا رو ازش پس نمیگیرن و من نوش جانش میکنم!! هم دوباره براش همون غذای دلخواهش رو میارن!!!بعد هر دوشون میزنن زیر خنده...

کمتر از20 دقیقه دوباره صدای زنگ در میاد...دلیوری جدید با کلی پوزش و معذرت خواهی جهت اشتباه در فرستادن غذای سفارشی...بدون اینکه ما چیزی بگیم خود آقاهه میگه اون غذای قبلی هم خدمت خودتون باشه ...پولتون رو هم برگردوندیم..میتونین حسابتون رو چک کنین...

بزرگه با یه قیافه ادیبانه ای میگه نگفتم؟؟!!کاشف به عمل میاد که موارد اینجوری زیاد براشون پیش اومده!!!صداش رو در نمی آوردن تا حالا!!!همینطور که بسمت آشپزخونه میرم بلند بلند میگم :خلایق هر چه لایق!! از قرار معلوم بنده دیگه از قید آشپزی برای شما آقایون نسبتا محترم در اومدم ...این دفعه هر غذایی هوس کردین زنگ بزنین دلیوری جونتون !!!

باز آمدم.....باز آمدم

درود.....خوب..خدمت یاران وفادار همیشگی وبلاگم عرض کنم که بالاخره من برگشتم سر جای اولم و از طریق همین تریبون خدمت شما سروران عزیزم عارضم که بنده عطای این شغل قنادی رو به لقایش بخشیدم...دربدر دنبال دگمه غلط کردم میگشتم که خدا خودش چاره ساز شد و این شرکای گرامی بعد از افت و خیزهای بسیار که از دامنه حوصله شما خارجه رضایت دادند من از محضر پربارشون مرخص بشم ...خوب چاره دیگه ای هم نبود...خودشون هم اخیرا به همین نتیجه ای که من رسیدم رسیدن ولی فرقمون با هم اینه که اونا همچی یه نموره دم سابیده تشریف دارن و با من سلوکشون نمیشه...اصلا بقول پدر بزرگ خدابیامرزم : اگه شریک خوب بود خدا برای خودش برمیداشت...راست میگفت و اگر من بحرفش گوش میدادم این همه وقت خودم رو علاف نمیکردم..ولی تجربه خوبی بود...البته این این جمله خیلی مصطلحه و معمولا در آخر همه پروژه های بی حاصل بعنوان حسن ختام ماجرا ازش استفاده میشه...قمار باز اگه وقتی باخت نگه به ...مم..پس چی بگه خداییش؟؟!!

ترو خدا دیگه بیخیال بشین هی نپرسین چرا و چی شد؟!!! خودم هر جا فرصتش پیش بیاد یه گریزی میزنم و بهش اشاره میکنم...ولی اینم  رفت توی لیست سیاه تجاربی که تا حالا داشتم و صحه گذاشت روی اون افکار منفی که  همیشه به هر بدبختی بود توی کنج ذهنم بایگانیشون کرده بودم...

دوستان نه قصدم ترسوندن شماست و نه بدگویی از اون عزیزانیه که با هم کار میکردیم ولی از من بشما نصیحت...تا بشه خودتون یه کار رو شروع کن و تا آخرش مدیریت اون کار رو بعهده بگیرین...تنهایی شروع کنین خیلی بهتره تا بخوایین گروهی کار کنین...بیخود نیست که از قدیم گفتن آشپز که دوتا شد غذا یا شور میشه یا بی نمک...آدمها باید خیلی دل و زبونشون بهم نزدیک باشه ...باید از صمیم قلب به قول و قرارهاشون و از همه مهمتر به دست یا علی که با هم میدن خیلی پابند باشن و این اصل باید از طرف همه رعایت بشه وگرنه اصلا نمیشه تا آخر ادامه داد...

چه خبرا؟این مدت که من نبودم خوش گذشت بهتون؟حالا باید سر فرصت بیام دونه دونه به همتون سر بزنم ببینم اوضاع کواکب وبلاگتون چطوره...خیلی دلم برای اینجا و شماها تنگ شده بود...ولی خدا شاهده بعد از حدود 10 ساعت کار و تلاش بی وقفه دیگه تقریبا نیمه بیهوش میرسیدم خونه و تازه دور بعدی شروع میشد...همین چیزا که یادم میاد در جا میگم خدارو شکر که ازین شغل با تمام حواشی هاش نجات پیدا کردم...

یه روزی توی مدرسه و در عنفوان جوانی یه شوخی کردیم و روزگار سالها بعد اون شوخی رو برامون جدی گرفت ....ولی انگار ما اشتباه کردیم و بهتر بود میذاشتیم شوخی بمونه...بهرحال گذشت و رفت ..اما  اگه یه روز شیرین و زیبا رو ببینم بهشون میگم شما دو تا به روح اعتقاد دارین ؟؟!!