بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

حق و حقوق شهروندی

چند وقت پیش پسر کوچیکه جایی کار داشت و گفت میخواد با اتوبوس بره...وقتی برگشت دیدم توی فکره...یه چند ساعتی توی اطاقش بود و بعدش  خودش اومد سراغم...گفت یاسی جون .امروز یه اتفاقی افتاد توی اتوبوس که نتونستم سکوت کنم و تا همین حالا درگیرش بودم ولی شکر خدا پیگیریام نتیجه داد...

امروز که سوار اتوبوس شدم و به راننده روز بخیر گفتم با ترشرویی و اخم زیر لبی جواب داد ...به یه پیرزن چینی با تشر گوشزد کرد که عصاش رو روی زمین نندازه...با بی ادبی به یه خانم باردار سیاهپوست تذکر داد که زودتر بره روی صندلی بشینه چون توی اتوبوس صندلیها انتخابی نیستن !!...خلاصه به هر کی از راه رسید یه گوشه ای از اخلاق تند و غیر قابل تحملش رو نشون داد تا اینکه یه پسر بچه حدود 10 ساله سوار اتوبوس شد ..بلیط نداشت و وراننده بهش تشر زد بعد خواست زیر این برف بچه بیچاره رو پیاده کنه...من به رفتار راننده اعتراض کردم و بهش گفتم که پول بلیط اون بچه رو پرداخت میکنم ...طفلک بچه مثل جوجه از سرما میلرزید..معلوم شد سوریه ای و از پناهندگان جنگی هستن...چون پدر و مادرش فراموش کردن براش پول توی خونه بذارن و قبل ازینکه اون بیدار بشه رفته بودن سرکار بچه برای رسیدن به مدرسه ناچارا با جیب خالی خونه رو ترک کرده و گیر این راننده بداخلاق و غرغرو افتاده بوده...بهش کمی پول دادم تا موقع برگشتن از مدرسه دوباره درگیر این موضوع نشه..ولی از وقتی اومدم خونه دارم با مرکز اتوبوسرانی تماس میگیرم و تا حالا با چند نفر مدیر مسول حرف زدم و اونا هم  ازم شماره خط و ساعت و روز رو پرسیدن  و قول پیگیری و رسیدگی دادن...تا همین نیمساعت قبل بهم زنگ زدن و گفتن راننده خاطی رو پیدا کردن و با چک کردن دوربین اتوبوس مدارک لازم رو بدست آوردن...اون راننده بمدت ۱ ماه تنبیه و از کار برکنار میشه و اگر چنین خطایی دوباره ازش سر بزنه برای همیشه اخراج خواهد شد...راستش خسته شدم ازینکه اینهمه اینور اونور زنگ زدم و با چند نفر حرف زدم که برای هر کدومشون  باید داستان رو از اول تعریف میکردم ولی خوشحالم که پیگیریام با نتیجه مثبت بانجام رسید...


با قدرشناسی نگاهش کردم...میدونم چی باعث شد انقدر این ماجرا رو جدی بگیره و پیگیریش کنه...یاد اون سالها افتادم که میرفت مدرسه..اونوقتا سوار اتوبوس میشد..یادمه یه روز که بارون سیل آسایی هم میبارید خیلی دیر رسید خونه...سرتا پا خیس  بود...با گریه گفت که کیف پولش رو توی مدرسه گم کرده و راننده اتوبوس هم با بی رحمی بهش گفته که این کلک همه بچه مدرسه ای هاست و با کلی متلک و توهین از اتوبوس پیاده ش کرده...  ناچارا تمام راه رو زیر اون بارون پیاده برگشته بود ...یادمه سرمای سختی خورد و یک هفته نتونست بره مدرسه...نتیجه ش هم شد یه سینوزیت حساس که باید همیشه مواظب باشه تا عفونت نکنه...اونوقتا نمیدونستیم بعنوان یه مهاجر چه حق و حقوقهایی داریم؟!حواسمون به این چیزا نبود که چقدر راحت میشه علیه اینجور خشونتها اعتراض کرد !!!!من قلبا همیشه ناراحتم که چرا وقتی حق با ما یود بلد نبودیم اعتراض کنیم و درس ادبی به اون راننده وحشی بدیم تا یاد بگیره با یه بچه بیگناه اینجوری رفتار نکنه و سلامت اون رو بخطر نندازه...

ولی انگار تاریخ تکرار شده..الان پسرم جبران کرد و از حق و حقوقی دفاع کرد که قبلا ازش سلب شده بود...رضایت و خوشحالی رو از برق چشمهاش میشد فهمید....امروز دوباره برای کاری رفته بود بیرون وقتی برگشت سریع صدام کرد...داشتم بالکن رو تمیز میکردم...بدو بدو اومد بالا ...نفس زنان گفت یاسی یه چیزی بگم باورت نمیشه...اون راننده بی ادب یادته؟ امروز سوار یه خط دیگه شدم دیدم راننده همونه...قبل ازینکه من حرفی بزنم خودش بلند گفت سلام ..حالتون چطوره؟ ایستگاه بعدی یه خانم با کالسکه منتظر اتوبوس بود ...خود راننده پیاده شد و با خوشرویی به خانمه کمک کرد کالسکه و نوزاد رو بیارن توی اتوبوس..مدام از همه مسافرا عذرخواهی میکرد که داره معطلشون میکنه... بعدش یه آقای سالمند سوار شد..راننده انقدر صبر کرد تا آقای سالمند کاملا روی صندلیش مستقر بشه بعد راه افتاد...موقع پیاده شدن با صدای بلند بهم گفت امیدوارم روز خوبی داشته باشین....یاسی باورت میشه؟ معلومه که واقعا بهش تذکر دادن و حالیش کردن باید رفتار بدش رو عوض کنه...

با لبخندی بر لب به این فکر میکردم چرا نباید جوری رفتار کنن که اصلا نیازی به تذکر دادن بابت کوتاهیها نباشه؟؟!! یعنی همیشه باید یه ناظم و ناظر بالا سرشون باشه تا درست به وظایفشون عمل کنن؟؟!!

دو سناریو در یک صحنه

طبق معمول امروز که جمعه ست رفته بودم خرید برای آخر هفته...یه چرخی توی فروشگاه میزنم و یه مقدار خرت و پرت برمیدارم  و آخرش سبد خرید بدست میام سمت صندوق برای پرداخت...نفر جلوییم توی صف یه خانم جوان سیاهپوسته بهمراه دو تا پسر بچه شیطون و بانمک که از سر و کول همدیگه بالا میرن و یه خانم تقریبا پیر که از روی شباهت زیاد میشه فهمید که مادر اون خانم جوان هست..یکی از پسرها اسباب بازی دستشه که بشکل موتوره و اون یکی کوچیکتره یه عروسک بشکل سرباز رو برداشته ...خانم جوان با بی حوصلگی میگه خوب ...دیگه الان نوبتمون میشه...ببرین عروسکها رو بذارین سر جاش...هر جفت بجه ها با اخم میگن نه..میخوایمشون...خانم جوان با چشم غره میگه  الان نه بعدا میاییم میخریم و با نگاه سعی داره چیزی رو به بچه ها بفهمونه...دولا میشه و در گوش پسر بزرگتر چیزی رو نجوا میکنه...پسر بچه میگه خوب دو روز که چیزی نیست....مادربزرگشون که  داره با دقت حرکات اونا رو نگاه میکنه میگه نیلا... اشکالی نداره..اسباب بازیها رو من پرداخت میکنم..چیزی نگو بهشون....نیلا که معلومه کمی عصبی شده دستپاچه میگه مامان..نباید لوسشون کنیم..اینا دارن بد عادت میشن..اطاقشون انقدر پره که نمیشه توش قدم گذاشت...پسر بزرگتر میگه پس اگه بخاطر اینه چرا بمن گفتی پول نداریم و اگه اینا رو بخریم تا دو روز دیگه نمیتونم بیام خرید؟! نیلا  که دیگه حالا کاملا عصبی شده با غیظ میگه واقعا دهن لقی...اگه میخواستم بقیه بفهمن یواشکی بتو نمیگفتم...معلومه که خیلی از کوره در رفته ولی توی جمع و جای عمومی نمیتونه برای بچه خط و نشون بکشه...دیگه نوبتشون شده و جنسها رو میذارن روی میز صندوقدار تا براشون حساب کنه...مادر بزرگ که یه خانم قد بلند سیاهپوسته سریع دست دراز میکنه و اسباب بازیها رو میذاره جلوی صندوقدار و میگه این دو تا جنس رو من پرداخت میکنم و قبل ازینکه دخترش اعتراضی بکنه رو به بچه ها میگه اینا رو بعنوان کادوی کریسمس براتون میخرم...بچه ها از ذوقشون دست میزنن و نیلا  که در برابر عمل انجام شده قرار گرفته از مادرش تشکر میکنه ...مادربزرگ رو به من و صندوقدار میگه من برای دیدن بچه ها از سودان اومدم...دخترم هنوز مادر بزرگ نشده که بتونه احساس منو درک کنه...میدونم که الان از دستم عصبانیه چون در امور تربیتی اون دخالت کردم و با یه حالت شیطنت به نیلا خیره میشه...و بعدش چهارتایی خوشحال و خندان فروشگاه رو ترک میکنن..

هنوز از فروشگاه بیرون نیومدم که از خونه بهم زنگ میزنن و ازم میخوان براشون خرید کنم..دوباره برمیگردم و بعد از برداشتن اون جنس دوباره میرم توی صف..ایندفعه پشت سر یه پسر جوان و قد بلند و دو تا خانم که کاملا مشخصه مادر و دختر هستن قرار میگیرم...پسر جوان دو تا بسته چیپس و پفک برداشته..مادرش بلند میگه استیو پول خوراکیهات رو من پرداخت میکنم ولی بمحض اینکه رسیدیم خونه باید بهم پول رو پس بدی...پسر جوان با آرامش میگه باشه مامان ..توی خونه پول نقد ندارم..فردا از بانک میگیرم بهت میدم...مادرش با غیظ میگه چرا فردا...همین الان سر راه میریم بانک پول بردار...پسر جوان میگه مامان اینا 10 دلار هم نمیشه...خوب گفتم بهت پس میدم دیگه..حالا چه فرقی میکنه امروز یا فردا؟ اصلا مامان بزرگ میشه شما به مامان 10 دلار بدین تا از نگرانی در بیاد؟ من کارت بانکم رو خونه جا گذاشتم...مادربزرگ با نگاه خشکی از بالای عینک به نوه ش میگه استیو..حتما حواست هست 16 سالته و در این سن خیلی زشته از من یا مادرت بخوای برات خرج کنیم!!!اگه جای تو بودم در شرایطی که پول همراهم نیست بحساب دیگری خوراکی نمیخریدم...ما بهت گفتیم داریم میریم خرید..وقتی پول نداری چرا همراهمون اومدی؟!باید یاد بگیری بودجه بندی کنی...مادر پسر جوان هم تند تند به نشانه تایید سرش رو تکون میده...استیو با یه حالت دمغ میگه باشه..الان میرم چیپس و پفک رو میذارم سر جاشون...مادر بزرگ میگه تصمیم درستیه...هر دو دور شدن استیو رو نگاه میکنن و بعدش شونه هاشون رو میندازن بالا...جداگانه پول جنسهایی که خریدن پرداخت میکنن و سه تایی میرن از فروشگاه بیرون...

توی مسیر برگشتن به خونه با خودم فکر میکنم حق با کدوم گروهه؟اون خانواده سودانی یا این خانواده کانادایی؟کدوم روش تربیتی بیشتر جواب میده؟

یادمه چند سال پیش که با دوستم و مادرش که از ایران برای دیدارشون اومده بود رفته بودیم خرید..صندوقدار یه دختر جوان کانادایی بود و موقع پرداخت از بسکه دوستم و مادرش با هم تعارف کردن و هی کیف پول همدیگه رو قاپ زدن تا نذارن طرف مقابل پول اجناس رو پرداخت کنه ..اون صندوقدار اولش با تعجب و کمی هم ترس بهشون نگاه کرد و بخیالش اینا دارن دعوا میکنن ولی وقتی من براش توضیح دادم که قضیه از چه قرار و ایندو فقط دارن تعارف میکنن چقدر یکهو حالت چهره ش عوض شد و به یه حالت خنده و حسرت  خاصی  به دوستم گفت خوش بحالت..من از 14 سالگی کار کردم و دستم توی جیب خودم بوده..حتی اگر به مادرم التماس هم بکنم هرگز بهم پول قرض نمیده...شما شرقیها چقدر با هم مهربونین!!!

یاد نامه سهراب سپهری که از نیویورک  به دوستش فرستاده بود میوفتم...که براش نوشته بود: ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشتهای دلپذیر و ....همین. روحش شاد.