بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

Evil eye ( چشم زخم )

نمیدونم شما چقدر به چشم زخم اعتقاد دارین ولی من اگر هم نداشتم  با رخداد های اخیر دیگه ایمان آوردم...حدود دو ماه پیش یه زمزمه هایی بین همکارا پیچید که یه خانمی داره از یه شعبه دیگه میاد پیش ما و در واقع انتقالی گرفته...چند تا از همکارهای قدیمی بوضوح نگران بودن و ابراز دلواپسی میکردن که اگر این ماریانا پاش برسه به اینجا دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه و همه چیز بهم خواهد ریخت...از بسکه چشمهاش شوره و خدا نکنه از چیزی خوشش بیاد که دیگه نابودی اون حتمیه...اصلا فکر نمیکردم اینا خرافاتی باشن و انقدر مثل ما شرقیها به اینجور مسایل اهمیت بدن...خلاصه ..هر چی به روز موعود نزدیکتر میشد پچ پچهای بیشتری بگوش میرسید و آمار نگرانی و استرس بود که بالا میرفت...یکی از همکارام یه خانم مسن کاناداییه ..ازش پرسیدم قضیه چیه و چرا منتقل شدن این خانم به اینجا انقدر مهم شده؟ 

گفت حالا میاد باهاش آشنا میشی...بعد از بالای عینکش یه نگاه شیطنت آمیزی کرد و گفت فقط مواظب باش باهاش خیلی صمیمی نشی و نذاری سر از کارت در بیاره ...متاسفانه چشمش شوره و تا حالا خیلها این قضیه رو تایید کردن...هفته بعد ...ماریانا خانم اولین روز کاریشون رو که دوشنبه و اول هفته هم بود شروع کردن...یه خانم شیک پوش و میانسال که خیلی به آرامی حرف میزد  ولی نگاه  تقریبا تیزی داشت...سه روز بعد برای پرسیدن  یه سوال اومد اطاق ما و موقع ترک کردن روش رو بسمت گلدانهای پشت پنجره کرد و گفت: چقدر اینا قشنگن...منم قبلا داشتم ولی با اونکه تمام نکات برای نگهداریشون رو رعایت میکردم ولی همه شون خشکیدن...خوشبحالتون که مال شما انقدر سرحال هستن...اینو گفت و اطاق رو ترک کرد...

همکارم یه اهی کشید و زیر لبی گفت خوب پس ...دیگه گلدون بی گلدون..خندیدم و گفتم به دلت بد نیار ...طوری نیست..پوزخندی زد و گفت حالا میبینیم..

اون هفته روز جمعه تعطیل بودیم و با احتساب تعطیلی روز شنبه و یکشنبه جمعا سه روز کار نمیکردیم...مثل همیشه روز دوشنبه برگشتم سر کار و وقتی وارد اطاق شدم با دیدن گلدونهای خورد و خاکشیر شده که کف اطاق افتاده بودن بهتم زد...معلوم شد که مسوول تمیزکاری بعد از ساعت کاری اومده و اطاق مارو با مواد شوینده تمیز کرده و بعدش لای پنجره رو باز کرده که هوا عوض بشه ولی متاسفانه فراموش کرده که موقع خروج ببندتش ...نتیجه این شده که سنجاب های شیطون هوس کردن بیان توی اطاق ما یه سر و گوشی آب بدن ببینن چه خبره و سر راهشون زدن هر چی گلدونه پرت و پلا کردن کف اطاق و شیکوندن....

همکارم یه سری تکون داد و با لحن ادیبانه ای گفت: نگفتم؟ این همه وقته این گلدونها اینجا هستن و حالشون هم خوبه...تا ماریانا بهشون توجه کرد نابود شدن..حالا خدا بعدیش رو بخیر کنه..

چند روز دیگه هم گذشت...تولد یکی از همکارا شده بود و بقیه تصمیم گرفتن براش تولد بگیرن...یکی از همکارمون به شیرینی پزی علاقمنده و انقدر تبحر داره که حتی سفارش کیک قبول میکنه...اون قبول کرد که کیک رو درست کنه...قرار شد اون همکارمون که تولدشه رو به بهانه ای بیاریم توی اطاق استراحت و تولد رو همونجا برگزار کنیم...چند دقیقه قبل ازینکه صداش کنیم بیاد اون همکار شیرینی پز با عجله رفت که کیک رو از توی ماشین بیاره...ماریانا رو فکر کنم عمدا دیر خبر کرده بودن که آمار خراب کاری های احتمالی رو بیارن پایین ولی درست همون لحظه ای که همکارمون کیک به دست وارد اطاق شد ماریانا بلند گفت وای ..چه کیک زیبایی...هنوز حرف کامل از دهنش در نیومده بود که همکارمون سر خورد و کیک از دستش پرتاب شد روی زمین...و طوری پخش شد که شلوار من و کفش دو تا از همکارای دیگه حسابی خامه مال شدن!!!ناچارا سر و ته پارتی رو با یه کیک معمولی که از فروشگاه خریدیم یه جوری ماست مالی کردیم ولی به هیشکی نچسبید...عوضش تا دلتون بخواد نگاههای معنی دار بود که رد و بدل میشد...همین همکار کیک پزمون بعدا گفت خدا شاهده من دست و پا چلفتی نیستم..ولی لحظه ای که چشم ماریانا به من و کیک توی دستم افتاد انگار یکی هلم داد افتادم....هم اطاقیم یواشی گفت خدا سومیش رو بخیر کنه...

دو روز بعد توی اطاق استراحت بودیم و یکی از همکارا که یه خانم عرب مصری هست داشت با ذوق و شوق از بارداری خواهرش حرف میزد که بعد از  داشتن دو تا دختر  دوباره باردارشده و دیروز توی سونو گرافی معلوم شده که دو قلو پسر بارداره...وسط حرفهاش ماریانا هم اومد نشست و با دقت داشت گوش میداد...حرفهای خانم همکار که تموم شد  همه بهش تبریک گفتیم...ماریانا آهی کشید و گفت چه خوب ...خوش بحالش...من هیچوقت نشد بچه داشته باشم...یعنی باردار شدم ولی نتونستم دوره بارداری رو کامل طی کنم...3 ماهگی سقط شد...و بعد از اون هم دیگه تلاشی نکردم..آخه شوهر سابقم زیاد بچه دوست نداشت...

هم اطاقیم از اونطرف اطاق  بمن نگاه کرد و دستش رو به علامت خاک برسرم زد روی سر خودش!!!! هم خنده م گرفته بود و هم دچار دلشوره شده بودم...بقیه همکارا هم بوضوح دست و پاشون رو گم کرده بودن ولی به روی خودشون نمیاوردن...چند روز بعد وسطای ساعت کاری هم اطاقیم که برای انجام کاری رفته بود بیرون بدو بدو برگشت و گفت دیدی چی شد؟ خواهر اون همکارمون که دو قلو بارداره دیشب دچار درد وحشتناکی شده و افتاده روی خونریزی..بردنش بیمارستان و دکتر تشخیص داده که متاسفانه نمیتونه دوره بارداری رو کامل طی کنه و دستور کورتاژ داده...حالا همکارمون داره برای چند روز مرخصی میگیره که از دو تا دخترهای خواهرش نگهداری کنه تا مادرشون مرخص بشه...

همینجور بهتمون زده بود و بهمدیگه خیره شده بودیم...واقعا عجیب بود...دو تا  دیگه از همکارا تا خبردار شدن اومدن اطاق ما و با هیجان درباره این قضیه حرف میزدن....

یکیشون میگفت این ماریانا خونه خراب کنه...برای همین فرستادنش اینجا...از بسکه توی شعبه قبلی همه از وجودش صدمه خوردن ...اون یکی میگفت دو سال پیش که با ماریانا همکار بودم یه روز از خط چشمی که کشیده بودم تعریف کرد و گفت حالت چشمهام خیلی زیباتر شده...قسم میخورد که شبش  چشم درد گرفته و فردا صبحش با یه گل مژه به بزرگی فندق بیدار شده جوریکه اصلا نمیتونسته پلک بزنه و دکتر گفته چشمش به این نوع مداد چشم حساسیت داره و دستور جراحی برای برداشتن اون گل مژه رو داده...

هم اطاقیم گفت عجب گرفتاری شدیم...واقعا باید چیکار کرد؟؟!براشون درباره نظرقربونی حرف زدم ...توضیح دادم که بعضیها دارای یه انرژی منفی در چشمشون هستن و برای همینه که در دین ما توصیه شده وقتی از چیزی خوشمون میاد باید بگیم ماشاا.. و اینجوری اثر منفی اون انرژی یا ازبین میره یا خیلی کم میشه...همشون میخواستن بدونن از کجا میشه اون نظرقربونی ها رو تهیه کنن که بهشون آدرس دادم  انلاین تهیه کنن...بهر حال این خانم همکار ماست و باید روزی چند ساعت باهاش توی یه محیط کار کنیم...وقتی دارای چنین خصوصیتیه چاره ای نداریم بجز اینکه با قضیه کنار بیاییم و بیشتر از خودمون مراقبت کنیم تا آسیبی از چشمهای شورش بهمون نرسه...

واقعا هر کاری قدیمیها میکردن حکمتی داشت...مادر بزرگم تمام مدت اسپند دود میکرد و صدقه میداد..همیشه میگفت از چشم شور باید ترسید...خواهر جوان خودش در سن 21 سالگی و با وجود سه تا بچه که یکیشون نوزاد بود درگذشت و همیشه علت فوت اون خواهر رو از چشم زخم میدونست...میگفت خانواده شوهرش چشمش زدن چون راحت بچه هاش رو بدنیا میاورد و سر بچه آخری یکی از خواهر شوهرهاش بلند گفته خدا شانس بده ..مریم اصلا درد زایمان چه میدونه چیه؟؟ قابله میخواد چیکار؟ بچه هاش یه جوری بدنیا میان که خودش هم نمیفهمه!! و دو ماه  بعدش خاله بر اثر بیماری فوت میکنه...

خیلی ها این چیزا رو خرافات میدونن و قبول ندارن ولی نمیشه انکارش کرد...یه انرژیهایی هستن که مخربن و خدا نکنه دست و پا گیر کسی بشن ...امیدوارم که چشم بد از وجود نازنین همه شما دوستان عزیزم دور باشه همیشه...





هر چه میخواهد دل تنگت بگو....

اومدم برای رفع خستگی خودم یه لیوان قهوه درست کنم... بلکه یخورده سرحال بشم و برگردم سرکارم...همکارم بدو بدو خودشو رسوند و راست نشست روبروم اونطرف میز..شروع کرد به گلایه کردن از اینکه مردم چقدر بی ملاحظه هستن و با وجود اینکه میدونن اون وسواس داره ..ولی دوستهای پسر بزرگش با یه سگ گنده اومدن خونشون و سگه رو آوردن توی ساختمون و تا اطاق خواب پسرش که طبقه بالاست بردنش و کلا همه جای خونه رو به قدوم مبارک آقا سگه مزین کردن!!!

بعد یکهو وسط حرفهاش بغض کرد و زد زیر گریه که کلا هیشکی توی خونه درکش نمیکنه و اصلا کلاهش پشم نداره!!!هر چی به دخترش میگه اون پسره که باهاش رفیق فابریک شدی اصلا آدم بدرد بخوری نیست و لی دخترش  هیچ  اهمیت نمیده و تازگیها تهدید به ترک خونه و زندگی هیپی واری با همون آقا رو کرده!!!

پسر کوچیکه شون اصلا به درس اهمیت نمیده و رسما ترک تحصیل کرده نشسته خونه و تا بهش تذکر میدن زودی کرونا رو بهانه قرار میده..

بعد تازه نوبت اهالی محل کار میرسه...کلی کله پاچه اونا رو بار میذاره و از خجالت ریز و درشتشون در میاد!!!بعد از کلی افشاگری  درباره رازهای مگوی همکارا ..تازه نوبت مقایسه روسای این قسمت با بخشهای دیگه میشه و میگه بیا...مردم مدیر دارن..ما هم مدیر داریم...خاکشون توی سر این مدیر عامل ما...هیچ بفکر ماها که انقدر براش جون میکنیم نیست و همه چی رو برای خودش میخواد و حالا همه چی بخوره توی سرش ...تشکر کردن هم که بلد نیست و.....بعد نوبت میرسه به فک و فامیلهاش و تا میتونه اونا رو مستفیض میکنه و برای بعضیاشون چنان از اعماق قلبش آرزو و تقاضای کشنده ترین نوع کرونا رو میکنه که من  برق از چشمام میپره و فقط خدا خدا میکنم که یه وقت مرغ آمین اون دور برها در حال پرواز نباشه...آخرش میگه که کلا حالش خوب نیست و چند وقته که معده درد شدید داره و همه ش هم بخاطر عصبانیتهای مکررشه ...

چون صداش میکنن مجبور میشه میز رو ترک کنه و برگرده سر کارش...همونجور که دور شدنش رو نگاه میکنم ...توی دلم  کلمه به کلمه حرفهاش رو میسنجم و حلاجی میکنم....واقعا چرا نمیره پیش یه مشاور ؟ وقتی انقدر دلش پره که میاد میشینه سفره دلش رو پیش منی که فقط همکارش هستم باز میکنه پس معلومه که این آدم فقط نیاز داره به دو گوش شنوا...که اطرافیانش ازش دریغ میکنن...حالا یا به علت دلزدگی از حرفهای تکراریش و یا عدم همفکری و یا...هر علت دیگه ای...بهر حال اون دلش میخواد حرف بزنه ولی شنونده پیدا نمیکنه...

بعد به این نتیجه میرسم که توی دل هر کدوم از ماها چقدر حرفهای تلنبار شده هست...حرفهایی که شاید بنظر خیلیها صد تا یه غاز باشن..ولی انقدر ذهن و روحمون رو درگیر خودشون کردن که دیگه بوی بیماری ازشون به مشام میرسه...

همه این توانایی رو ندارن که خودشون به تنهایی از پس مشکلات روحی شون بر بیان...ای کاش بپذیریم که روان ما آدمها هم مثل جسممون بیمار میشه گاهی وقتها...برای بهبودش اقدام کنیم و نذاریم آسیبهایی که به روح و روانمون زده شدن انقدر ما رو بیازارن تا حدیکه مزمن بشن ...و خدای نکرده دیگه نشه براشون کاری کرد...به فنجون قهوه م نگاه میکنم...خیلی وقته که یخ کرده...اینم از ماجرای امروزمون در معیت همکار گرامی...




آن مهر بر که افکنم؟ آن دل کجا برم؟...

پسر دوستم پاشو کرده توی یه کفش که من میخوام برم برای خودم زندگی کنم ..باید برام جا بگیری کرایه ش رو هم خودت بدی!!!امروز دوستم زنگ زده با ناله و گریه میگه حالا باید چیکار کنم؟ بهش میگم  تو موظف نیستی براش جا بگیری و کرایه ش رو هم بدی...18 سالشه...میگه درسته ولی آخه دلم نمیاد..اینکه کار و کاسبی درست حسابی نداره از خودش!!!تازه کاشف به عمل میاد که آقا یه واحد کامل هم میخوان!! و حوصله اینکه هم اطاقی داشته باشن رو ندارن!!!!

به دوستم میگم تا وقتی ننه باباهای ایرانی دست از لوس کردن بچه هاشون بر ندارن همینه...بچه ها هم تا اونجایی که بتونن میتازونن و سواری میگیرن...

اون یکی دوستم برای دخترش ماشین صفر کیلومتر و تازه از کمپانی در اومده خریده...سنگ دهن واز کرد گفت این تازه راننده ست حالا باید کلی نکته توی رانندگی یاد بگیره...ماشین به این نویی براش مناسب نیست...به خرج دختره نرفت که نرفت..پدر و مادر بیچاره از شب تا صبح یه کار دوم هم گرفتن تا بتونن از پس مخارج زندگی بربیان..حالا دیروز خبر رسیده که دختر خانم ماشین رو نتونسته کنترل کنه و سر یه پیچ محکم کوبونده به گاردریل...کلی خرج گذاشته شده روی دستشون...حالا خداروشکر که خودش طوریش نشده...

اینا رو میشنوم و حرص میخورم...یاد یکی از همکارهای کاناداییم میوفتم که 3 تا پسر داره و با اونکه خونه از خودشونه هر سه تا پسر باید برای اطاقهاشون به اون کرایه بدن...یعنی برای استفاده از آبگرم و اینترنت و حتی غذا..هم ازشون پول میگیره...تازه باید توی تمیز کردن خونه هم کمک کنن وگرنه در خروجی رو نشونشون میده...خیلی هم با افتخار تعریف میکرد..که یه دفعه به پسر وسطیه گفته فلانی دیشب نوبت تو بود قبل از خواب گاز خوراکپزی رو تمییز کنی ..چرا انجام ندادی؟؟ اونم گفته مامان من اصلا با این تمیزکاری نوبتی توی خونه مشکل دارم...مادرش هم گفته شرط زندگی توی این خونه احترام گذاشتن به قوانینشه...برادر بزرگت داره ماهی 100 دلار بیشتر میپردازه چون دوست دخترش هفته ای دوشب میاد اینجا میخوابه و از حموم و دستشویی اینجا استفاده میکنه...اون یکی برادرت ماهی 75 دلار بیشتر میپردازه چون مدام باید از اینترنت استفاده کنه بخاطر شغلی که داره...ما خیلی منصفانه با شماها رفتار میکنیم...اگر قرار باشه خودتون خونه بگیرین باید چند برابر خرج کنین...پسرش گفته اگه اینه پس من میرم جا میگیرم برای خودم...اونجا دیگه کسی ازم حساب پس نمیگیره که چرا اجاق گاز رو نسابیدم...

مادرش هم گفته بفرمایین ..بسلامت..فقط یادت باشه کرایه اول ماه تا حالا رو باید پرداخت کنی بعد بری...خانم همکار میگفت پسرش اول یه هفته گشته دیده با این پولی که میتونه بده فقط میشه با چند نفر هم اطاقی شد...بعد هم که رفته بهشون ملحق شده فقط دو ماه دوام آورده و از طریق واسطه گری یکی از برادراش پیام داده که غلط کردم...حتی اگه مامان اجاره بیشتر هم بخواد میدم فقط بذاره برگردم توی اطاق خودم!!!همکارم با شیطنت میخندید و میگفت برای اینکه تنبیهش کنم پیام دادم باید فکر کنم...یه دو هفته ای طولش دادم...یه روز دیدم پسرم داره به موبایلم زنگ میزنه و تا جواب دادم زد زیر گریه و گفت مامان ...ترو خدا بذار برگردم...قول میدم نه تنها گاز ...بلکه کل خونه رو هر شب برات تمیز کنم...بهش گفتم باشه فردا میتونی بیایی...وقتی دیدمش جا خوردم ...بوضوح لاغر شده بود..برای مادرش تعریف کرده که  از شدت آزار و کثیفی هم اطاقیها داشته روانی میشده... یکیشون معتاد بوده...اون یکی از شدت شلختگی و کثیفی مشکل پوستی پیدا کرده بوده و پشت گردنش یه حفره ای ایجاد شده بوده که کرم توش زندگی میکرده!!! میگفت دلم خون شده بود ولی با لبخند به حرفهاش گوش دادم و  آخرش گفتم ..تقصیر خودته...این بلاهایی که سرت اومد بخاطر عدم رعایت قوانین این خونه ست...حالا فهمیدی که شرایط این خونه با همه سختی هاش از خیلی جاها بهتره و الان دیگه قدر خونه و اطاقت رو میدونی..اون یکی همکارم که اونم کاناداییه...با 4 تا بچه از شوهرش جدا شده بود...پسر بزرگش کمی گردن کشی میکرد..یه شب به مادرش میگه من دارم با دوستهام میرم یه جا برای پارتی و دورهمی ...خیلی دیر برمیگردم...مادرش میگه اون منطقه پرت و خطرناکه..هیشکی اونوقت شب از اون ناحیه تردد نمیکنه ..بیابونیه و اگه بلایی سرت بیاد هیشکی نمیفهمه..یا نرو یا اگه میری بمون صبح که هوا روشن شد برگرد...خلاصه...آقا پا میشه میره اونجا و نصف شب گذشته بوده که با دو تا از دوستهاش تصمیم میگیرن برگردن...توی ماشین با هم حرفشون میشه و او دو تا بظاهر دوست این که گویا حال جسمی و روحیشون  هم چندان مساعد نبوده پسر دوستم رو از ماشین پیاده میکنن...از اونطرف بارون سیل آسا هم شروع به باریدن میکنه و این پسر حتی بالاپوش مناسب هم نداشته...فقط ۲۵ درصد از باطری موبایلش مونده بوده و تازه بخاطر پرت بودن اون منطقه آنتن دهی هم خیلی ضعیف بوده...ضمن راه رفتن زیر بارون هی با مادرش تماس میگرفته و تماس برقرار نمیشده...بعدا گفته بوده که بوضوح صدای زوزه حیوانات وحشی رو میشنیده و از ترس و سرما بحال سکته افتاده بوده..خصوصا وقتی که روش رو بر میگردونه و حس میکنه که سایه ای داره تعقیبش میکنه...در نهایت مادرش براش تکست میفرسته که...همونجوریکه خودت رفتی...خودت هم باید برگردی!! من نمیتونم این وقت و توی این تاریکی کمکی بهت بکنم!! میتونستم هم نمیکردم!! ..چون نمیدونم کجایی؟ منطقه رو هیچکدوممون بلد نیستیم که بتونیم همدیگه رو پیدا کنیم...بهترین کار اینه که موبایلت رو تا رسیدن پلیس سعی کنی روشن نگه داری تا بتونن پیدات کنن...و خودش سریع با پلیس تماس گرفته و موضوع رو براشون توضیح داده...سرتون رو در نیارم...خدا رحم کرده که موبایل تا رسیدن پلیس ...دقیقا تا لحظه ای که پلیس بتونه توی اون جاده متروکه پیداش کنه روشن مونده و اونو در حالی پیدا کرده بودن که کنار جاده چمباتمه زده بوده و از ترس و سرما تقریبا داشته بیهوش میشده...بعد هم سرمای سختی خورده و بخاطر شوکی که از ترس بهش واقع شده بوده تقریبا 1 هفته توی بیمارستان بستریش میکنن...همکارم میگفت..به عنوان یه مادر خیلی اذیت شدم ولی حقش بود..به حرفم گوش نداد و دردسر درست کرد...این داستان هم یه درس عبرتی شد برای خودش و هم بقیه بچه هام.. که باید در هر شرایطی به حرف من گوش بدن..گوشم به حرفهاش بود و دلم به این فکر که آیا یه مادر شرقی هیچوقت به بچه ش که در چنین شرایط پر استرسی قرار گرفته میگه حتی اگر بتونم هم نمیام؟؟؟!!! آیا اگر برای اون بچه اونشب اتفاق غیر قابل جبرانی میوفتاد این مادر میتونست خودش رو ببخشه؟؟ 

چند سال پیش پسرم توی دوره دبیرستانش یه همکلاسی چینی داشت...این پسر با مادرش از چین اومده بودن ..پدرش توی مملکت خودشون یه بیزینس خیلی خوب داشت و کلا جزو دسته پولدارها محسوب میشدن...توی یه محله گرون یه خونه بزرگ 5 خوابه برای این دوتا خریده بود...یکی یه ماشین لاکچری هم زیر پا داشتن و مثلا برای تحصیل پسرشون اومده بودن ولی شازده شون هر کاری که بگین اینجا انجام داد بغیر از درس خوندن...معتاد به مواد مخدر شد...پای ثابت پارتیهای آنچنانی بود...سر کلاس ها حاضر نمیشد چون شب قبل دیر وقت از فلان پارتی برگشته بود...اخیرا اعلام کرده که همجنس گراست و طرفدار سرسخت گروههای حامی اونا شده و در کنار یه مرد خیلی قوی هیکل ژستهای چندش آوری میگیره و اون آقا رو شوهر خودش اعلام کرده...

اون یکی همکلاسی هندی...همیشه عادت داشت همه رو مهمون کنه و بدون توجه به اینکه پرداخت پول نهار 15 تا همکلاسی که با هم قرار  دورهمی گذاشتن خیلی گرون خواهد شد با افتخار اعلام میکرد که هزینه ها رو پرداخت خواهد کرد و بقیه مجازن هر چقدر دلشون میخواد غذا و اسنک و آشامیدنی بخورن...وقتی بقیه بهش هزینه بالای اینجور دورهمی ها رو گوشزد کردن گفته که خیالی نیست...پدر و مادرش هر دو دارن سود خوبی از بنگاه معاملات ملکی شون بدست میارن و این جور خرجها براش فقط یه قسمتی از پول توی جیبیشه که داره هزینه میکنه... 

توی راه برگشت ..در حین رانندگی به این فکر میکردم که چقدر طرز فکر ما شرقیها با این غربیها متفاوته...ماها بیشتر با احساسمون زندگی میکنیم و اینا با منطقشون...بچه های ما با حس امنیت و حمایت بیشتری بزرگ میشن و بچه های والدین غربی شاید با حس اعتماد به نفس بیشتری... در مقام مقایسه ..از نظر اینا ما به معنای واقعی کلام بچه هامون رو لوس میکنیم...ما یعنی ما شرقی ها...یاد یه جمله سهراب سپهری میوفتم که در یکی از نامه هاش خطاب به دوستش گفته:ایران مادر های خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بدو دشتهای دلپذیرو............................................................................................................................................................................

.............................................................................................................................................................................................................و همین.

به نام آن که دُر و گوهر و اشک آفرید...

با دوستم قرار گذاشتیم بریم بعد از مدتها یه قهوه بخوریم و کمی گپ بزنیم...چون کمی دیر تصمیم گرفتیم مک دونالدز نزدیکه تعطیل بشه..دوستم زودتر از من رسیده و پشت میز نشسته به انتظار...رو به در ورودیه و از پشت شیشه داره منو میبینه...با خوشحالی برام دست تکون میده...همزمان با من یه خانمی که از شکل و ظاهرش معلومه از بی خانمان هاست هم میخواد وارد بشه...در رو براش باز نگه میدارم ...دو تا ساک دستی داره که معلومه همه وسایلش رو داخل همونها با خودش حمل میکنه...لبخند میزنه و تشکر میکنه..بدون اینکه چیزی سفارش بده میره سر یه میز میشینه و از توی ساک دستیش یه جعبه غذا در میاره ...جلوی صندوق ایستادم تا برای خودم و دوستم قهوه سفارش بدم...یکی از کارمندها سرک میکشه و به یه نفر دیگه میگه برو به دفتر اطلاع بده این خانمه دوباره اومده...هیچی نمیخره ولی میز رو اشغال میکنه..

قهوه ها رو برمیدارم و میرم سر میز خودمون...اون خانم ردیف بغل درست روبروی من و کنار دیوار نشسته...با ولع داره غذا میخوره...چند لحظه بعد رییس که یه مرد جوان هندی هست بطرفش میاد و با ملایمت ولی آمرانه بهش میگه این بار چشم پوشی میکنم ولی دفعه آخره .....میزها برای مشتریانی هستن که غذا رو از همین رستوران تهیه کنن...زن سرش رو بلند میکنه و با چشمهای آبی درشتش به اون آقا خیره میشه و میگه باشه..متاسفم..

چند لحظه بعد از سر جاش بلند میشه و با جعبه غذای توی دستش میره بطرف یه آقا که با توجه به لباسهای گرد و خاکی و سر و روی ژولیده و موهای چرب و روغنی ش معلومه او هم بی خانمانه...با مهربونی بهش میگه من این غذا رو میخوام با تو قسمت کنم...برای من خیلی زیاده..ببین به این طرفش دست نزدم...مرد با شگفتی نگاهش میکنه..آخرین جرعه لیوان قهوه ش رو سر میکشه و میگه..ممنونم ..اما میتونی بذاری بعدا خودت بخوریش..خانم جواب میده درسته ولی این خوشحالم میکنه که تو هم ازین غذا  بخوری و گرسنه نخوابی...آقا لبخند میزنه و میگه ممنونم..راستش فقط به اندازه این قهوه ای که ازینجا خریدم پول داشتم..مجبور شدم قهوه بخرم که بیرونم نکنن...خانم رضایتمندانه لبخند میزنه دستش رو توی جیب کاپشنش میکنه و چند تا سکه در میاره میذاره روی میز کنار همون جعبه غذا و قبل ازینکه بطرف میز خودش برگرده دولا میشه و از روی کلاه سر اون آقا رو میبوسه...آقا با قدر دانی نگاهش میکنه...خانم برمیگرده وسایلش رو برمیداره برای آقا از دور دست تکان میده و بما که خیره نگاهش میکنیم لبخند میزنه ...ازرستوران میره بیرون..دوستم سعی میکنه زود اولین قطره اشکش رو پاک کنه ولی برای انکار کمی دیره...چون اشکهای من خیلی زودتر سرازیر شدن....واقعا بخشندگی ثروت نمیخواد...یه دل بزرگ میخواد به وسعت دریا..