بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

بار کج به منزل نمیرسه...قسمت آخر

لیوان آب رو آوردم و به دست خانم هموطن دادم..چند جرعه خورد و تشکر کرد...از من با یه حالت نزاری  پرسید میتونم یه سیگار بکشم ؟که گفتم داخل فروشگاه اجازه نمیدن...دوباره حالت اضطراب به چهره ش برگشت و گفت میشه ازین آقا بپرسی در مورد من چه تصمیمی گرفته؟! ترو خدا بگو بی خیال من بشه...خودم به اندازه کافی بدبختی و دردسر دارم...حرفهاش رو به زکریا گفتم...کمی مکث کرد و گفت: ببین یاسی ..من مشکلات این خانم رو درک میکنم ولی بواسطه شغلی که داریم این رو میدونیم که وقتی مچ افراد گرفته میشه شروع میکنن به آسمون و ریسمون رو بهم بافتن...کلی داستانهای من درآوردی میسازن تا دل ما به رحم بیاد و بدون رکورد کردن و تشکیل پرونده رهاشون کنیم برن...ولی من هم وظایفی دارم...الان دوربین اصلی رکورد کرده صحنه برداشتن اون دوتا رژ لبی که این خانم یواشکی توی جیبش گذاشت...من باید گزارش رد کنم وگرنه بعدا که موقع چک کردن ماهانه دوربین گزارش این سرقت  پیدا نشه از من بازخواست میکنن و محکوم به همکاری میشم...بهش بگو آیا راضیه که بخاطر خطای اون من گرفتار بشم؟؟!!من طبق قانون کارمون باید اسم و مشخصات ایشون رو بدم به سیستم و بخاطر کاری که کرده تا دو سال حق ورود و خرید از این فروشگاه رو نداره...چون کل بهای اجناس سرقت شده از 70 دلار کمتره بهش بگو بره پولشون رو پرداخت کنه  و رسیدش رو هم بیاره اینجا من کپی بگیرم و ضمیمه کنم..منم اینجا گزارش رو طوری تنظیم میکنم که تا حد ممکن کمتر دردسر درست بشه..خانم هموطن وقتی اینو شنید خیلی خوشحال شد..فقط جالب اینکه برگشت و گفت: الان که فکر میکنم میبینم اصلا اینا رو نیاز ندارم!!!گفتم که....وقتی حالم خوب نباشه انگار یه نیرویی مجبورم میکنه به اینجور کارها!!!بهش گفتم: بهر حال این مناسبترین راهکاره و شما هم بهتره توصیه های این آقا رو مو به مو انجام بدی...با بی میلی گفت: ای بابا حالا توی این حال و روز باید پول بدم برای جنسی که لازمش ندارم!!!زکریا خواست بدونه که خانم هموطن چی میگه و وقتی شنید با پوزخند گفت: بهش بگو حتما انقدر مهم بوده که بخاطرش کلی وقت همه ما رو بگیره!!!الان هم جنس رو بخره ولی بعدا بیاره پسشون بده و پولش رو بگیره تا ناراضی نباشه!!!بعدش هم میتونه بره...خانم هموطن کارت شناساییش رو خواست ولی زکریا از پس دادنش امتناع کرد و گفت برو پول جنس رو بده وقتی رسید رو آوردی کارتت رو هم تحویل میگیری...خانم با بی میلی تمام آفیس رو به قصد رفتن به صندوق ترک کرد...زکریا سریع روی یکی از دوربینها زوم کرد تا ببینه ایا خانم پول رو پرداخت میکنه یا نه؟؟!!در ضمن خیره شدن مدام سر تکون میداد و پوزخند میزد..یه سری تکون داد و گفت: فقط داره پول یکی از رژلبها رو پرداخت میکنه!! اون یکی رو بدون پرداخت پس داد...بهر حال من دارم سعی میکنم کمکش کنم ..ولی حرف گوش کن نیست...خانم سلانه سلانه بسمت آفیس برگشت و در جواب سئوال زکریا که چرا فقط برای یکی رسید آورده؟! گفت: حسابم خالیه!!!همینم باید دوباره پس بدم پولم برگرده!!!یه جوری رفتار میکرد انگار ما مقصر خطاهای اون هستیم!!...با اخم و دلخوری کارتش رو پس گرفت ..و وسط توضیحات و نصایح زکریا و ترجمه های من با بی ادبی در آفیس رو باز کرد و بدون تشکر و خداحافظی رفت بیرون!!در رو هم تقریبا  پشت سرش محکم بست!!! که خودش یه توهین بزرگه در برابر همکاری و گذشت زکریا...حالا من که هیچی!!! لابد فکر کرده چون هموطنشم وظیفه م خیلی هم بیشتر ازین حرفها بوده...یادمه زکریا از عصبانیتش تا گردن سرخ شد!!خودم داشتم از خجالت این رفتار زشت خانم هموطن آب میشدم...سریع گفتم : ببخشید...دیدی که این خانم رفتارش اصلا نرمال نبود..من از طرف اون از شما تشکر میکنم...با دلخوری سرش رو تکون داد و گفت: من از تو تشکر میکنم که وقت استراحتت رو گذاشتی و اومدی برای کمک...بدون همکاری تو کارش بدجوری بیخ پیدا میکرد...همین الانم میتونم گزارشم رو تغییر بدم و جور دیگه ای رد کنم..اونوقت دیگه خدا میدونه سر و کارش به کجاها میکشه!!!دیگه واقعا نمیدونستم چطوری قضیه رو ماست مالی کنم!!! سردرد و خجالتی که تحمل کردم رو هیچوقت از یاد نمیبرم... اونروز با همه خستگی و شلوغی و مسئله ای که پیش اومده بود گذشت...تقریبا 2 ماه بعد...یه روز وقتی ساعت کاریم تموم شده بود و داشتم با عجله وسائلم رو جمع میکردم که برگردم خونه...توی بلندگو اسمم رو پیج کردن...ای خدا...من عجله دارم...چیکارم دارن یعنی؟! از تلفن داخلی بهشون زنگ زدم گفتن نیاز به مترجم دارن توی آفیس ..دوباره مچ یه نفر رو گرفتن که فارسی زبونه و از من کمک خواستن.. قید کرده بودن حتما یاسی بیاد!!..این دفعه دیگه کدوم هموطنی داره جلوی بقیه سرافرازمون میکنه آخه؟؟؟!! رفتم سمت آفیس از لای در دیدم یه آقای کانادایی که تازه استخدام شده داره با عصبانیت به یه خانمی که پشتش بسمت در هست میگه: شما اصلا نباید بیایی توی این فروشگاه!!! الان ازکسیکه براتون ترجمه کرده میپرسم و بعدش سریع  زنگ میزنم به پلیس!!!در آستانه در ایستاده بودم که یه لحظه خشکم زد..خودش بود..همون خانم هموطن...با صورت رنگ پریده و چشمهای مضطرب...دیگه برای نجاتش راهی نمونده بود..

3 دقیقه بعد..توی محوطه پارکینگ سوار ماشینم شدم...قبل ازینکه استارت بزنم دو تا ماشین پلیس آژیر کشان جلوی ورودی فروشگاه ترمز کردن....


بار کج به منزل نمیرسه...قسمت دوم

سریع برگشتم سمت آفیس و دیدم که آقای زکریا و اون خانم  هموطن منتظرن. یه خانم ظریف اندام بود که حدود 40 سال سن داشت..کت و شلوار مشکی شیکی تنش بود..با کیف و کفش ست همدیگه..کلا سر و وضع خیلی موجهی داشت.....زکریا ازم خواست یه کارت شناسایی  معتبراز اون خانم بگیرم که موقعیت اجتماعیش رو بدونه و وارد سیستم کنه...خانم هموطن اولش طفره رفت و گفت ندارم...هیچ کارتی همراهم نیست...کاملا مشخص بود داره دروغ میگه...زکریا یه سری تکون داد و گفت اینجوری نمیشه.ازش بپرس رانندگی میکنه یا نه؟؟

 خانمه در جواب ترجمه سوال زکریا گفت...آره ..ماشین دارم ...ولی  کارت تصدیقم  توی خونه جا مونده!!!

زکریا:بهش بگو رانندگی میکنی اونوقت تصدیقت همراهت نیست؟؟!! مگه نمیدونی جرمه؟؟!!بهش بگو با این عدم همکاری فقط داره برای خودش مشکل بیشتری درست میکنه...اگه بخواد با ادا در اوردن وقت منو بگیره ناچار میشم به پلیس اطلاع بدم و به جرمش عدم همکاری رو هم اضافه کنم...مواردی که گفت رو برای خانم توضیح دادم...برگشت  و با حرص گفت ای بابا...حالا مگه دو تا رژ لب چه ارزشی داره؟؟؟!!! اینا چرا اینجوری میکنن؟؟!!برای چی سوالهای خصوصی می پرسه؟؟!!شاید نخوام یه چیزایی رو همه بدونن!!..دیدم داریم یه چیزی هم بدهکار میشیم!!!گفتم خانم محترم!!!ایشون دارن وظیفه شون  رو انجام میدن..تا همینجا هم خیلی لطف کردن که با توجه به وضعیت زبان انگلیسیتون از پلیس کمک نگرفتن و از من خواستن که بیام تا مشکل توی همین آفیس حل بشه...چه بسا بعدا مورد توبیخ هم قرار بگیرن که چرا از مترجم های مورد تایید پلیس کمک گرفته نشده برای ترجمه حرفهای شما!!یکهو گل از گل خانمه شکفته شد که :ااااا...چه خوب...اگه اینجوریه پس به گوش پلیس و اداره مهاجرت نمیرسه که من دارم برای پناهندگی اقدام میکنم؟؟!!!حالا بذار توی کیفم رو بگردم!!!شاید اون گوشه کناراش یه کارتی داشته باشم!!!و شروع کرد به کند و کاو توی کیف دستیش...بالاخره رضایت داد و با تردید کارت رو بطرف زکریا گرفت ولی قبل ازینکه اون کارت رو ازش بگیره دوباره قاپیدش و با یه حالت تهدید طوری  بمن گفت: بهش بگو اگه برای من و پسرم دردسر درست کنه هیچوقت نمی بخشمش ها!!! من از شوهرم جدا شدم و با بدبختی این بچه رو آوردم اینجا..الانم برای پناهندگی اقدام کردم..اگه درباره من چرت و پرت بنویسه چی؟؟!! حرفهاشو یه جوریکه زکریا رنجیده نشه براش ترجمه کردم اونم با حالت عصبی سری تکان داد و  گفت :بهش بگو خانم تو با این وضعیت که هنوز بعنوان پناهنده قبولت هم نکردن چطوری بخودت جرات دادی بخاطر دو تا رژ لب اسمت توی سیستم ثبت بشه؟؟!!واقعا فکر عاقبتش رو نکردی؟؟!! آخه ارزش داره؟هیچ میدونی قاضی پرونده پناهندگی همه سوابقت رو بررسی میکنه و اگر نخواد بهت رای مثبت بده همین مورد میتونه بهانه خوبی براش بشه؟؟کانادا در وهله اول شهروند درستکار و متعهد میخواد که برای بقیه الگو باشه...هیچ میدونی اگر مدیریت این فروشگاه بجرم دزدی ازت شکایت کنه ممکنه سرپرستی بچه ت رو ازت بگیرن و به مملکت خودتون پیش پدرش برش گردونن؟؟ یا هم که دولت اون رو به یه خانواده دیگه بده تا ازش نگهداری کنن ..چون اثبات میکنن که شما صلاحیت اخلاقی نداری و بچه داره توسط یه دزد تربیت و نگه داری میشه..

خانم هموطن وقتی حرفهای زکریا رو شنید دوباره زد زیر گریه و افتاد به التماس که:ترو خدا رحم کنین...غلط کردم...شیطون گولم زد...بعد یکهو با یه حالت زاری خودش رو انداخت روی پاهای من ... دستهام رو گرفته بود و با تضرع میگفت:نه...هر کاری میکنن فقط پسرم رو ازم دور نکنن...اون بچه بجز من کسی رو نداره که دلسوزش باشه..من اون رو از پدرش...پدر بی شرف معتادش دزدیدم آوردم اینجا....زکریا پرسید چی میگه؟براش توضیح دادم ...

 حالا این وسط هم مدیرمون با یه صدای خسته و عصبی و یه حالت تقریبا فریاد داشت توی بلندگوی فروشگاه اسم منو پیج میکرد که :خانم یاس بنفشیان...لطفا برگرد به صندوق شماره یک...انگار بخیالش من توی سالن در حال تفریح و استراحت هستم...دیگه خبر نداشت توی چه وضعیتی گیر افتاده م که نه راه پس دارم و  نه راه پیش!!! زکریا به بهانه توضیح برای مدیرم رفت بیرون و چند لحظه منو با اون خانم هموطن تنها گذاشت...همه ش میپرسید: حالا چی میشه؟؟!! چه تصمیمی میگیرن برای من و پسرم؟؟!!یعنی همه اون زحمتها و استرسها بی نتیجه شدن؟؟خاک بر سرم کنن...از بچگی این مرض رو داشتم..دست خودم نیست وقتی از یه چیزی خوشم بیاد باید مال خودم بشه...مهم نیست چی باشه همینکه توی جیب یا کیفم جا بشه کافیه!!!وقتی استرس دارم فقط همین کار آرومم میکنه...الان یه هفته ست بهم خبر دادن که شوهرم به پلیس اینترپل شکایت کرده ازم که چرا پسرمون رو بدون اجازه ش از ایران آوردم بیرون ...هر شب کابوس میبینم...اعصابم بهم ریخته ست ..حالا این بدبختی هم اضافه شد به استرسهام....دوباره با صدای بلند زد زیر گریه....ریملهاش با اشکهای چشمش مخلوط شده بودن و یه رد سیاه روی صورتش ایجاد شده بود...جلوی چشمم یه زن در هم شکسته رو میدیدم که نه تنها از بی پناهی بلکه مشکلات روحی و روانی کاملا بهم ریخته و مستاصل شده بود....با ملایمتی آمیخته به تاثر ازش پرسیدم : مشکل مالی دارین؟گفت: نه..دارم کار میکنم توی یه رستوران ایرانی...زبانم خوب نیست...نمیتونم  جای دیگه ای کار بگیرم...هق هق افتاده بود...ازش پرسیدم آب میخوره؟ که جوابش مثبت بود... از زکریا که داشت به افیس برمیگشت فرصت خواستم تا برای اون خانم یه لیوان آب ببرم...هر چی شنیده بودم رو براش تعریف کردم و با لحن ملایمی ازش خواستم تا جای ممکن به اون خانم کمک کنه تا براش دردسر ساز نشه...یه سری به نشانه ناراحتی تکون داد و گفت: یاسی من به کارول  (مدیر دپارتمان) گفتم که الان تو داری بمن کمک میکنی تا مشکل این خانم رو با هم حل کنیم...احتمالا کمی بیشتر ازین طول میکشه و بعدش تو برو استراحت کن...فقط الان زودتر بیا تا ببینیم دوتایی چکار میتونیم براش بکنیم....گفتم باشه و راه افتادم به سمت سالن ...

بار کج به منزل نمیرسه...قسمت اول

من همیشه روزای پنجشنبه و جمعه رو برای خرید در نظر میگیرم چون حوصله شلوغی و همهمه فروشگاهها رو در آخر هر هفته ندارم...هم صف پرداختها شلوغتره و هم اینکه معمولا جای پارک نایاب میشه!!!...وارد فروشگاه که میشم یکی از کارمندها با مایه ضد عفونی و ماسک دم در منتظره که به مشتریهایی که فراموش کردن ماسک بزنن یاد آوری کنه و بعدش با اسپری دسته چرخ خرید رو ضدعفونی میکنه و تحویلشون میده...تشکر میکنم و اول میرم سمت میوه ها یه چرخی میزنم بعد راه میوفتم سمت گوشت و مرغ..یکهو حرکت عجیب یه مرد جوان توجهم رو جلب میکنه...رفته پشت یکی از یخچالها ...یه بسته ماهی یخزده گرفته دستش ولی به یه نقطه خیره شده و پلک نمیزنه..رد نگاهش رو میگیرم و میبینم به یه پیرمرد به فاصله چند متری خیره شده.. بعد با خونسردی بطرفش میره ...چند لحظه باهاش حرف میزنه و در حین حرف زدن دستهای پیرمرد شروع میکنه به لرزیدن...مرد جوان بی سیم رو از جیبش در میاره و سکوریتی روصدا میکنه و خیلی سریع دو تا نگهبان میان و زیر بازوی پیرمرد رو میگیرن و بسمت یه آفیس راهنماییش میکنن...معلوم میشه که مچ پیرمرد رو در حال دزدی از قفسه تن ماهیها گرفتن و حالا بردنش که ازش توضیح بخوان...خیلی متاسف میشم که توی این سن و سال باید چنین مسئله ای پیش بیادتا منجر به تشکیل پرونده و آبرو ریزی هم بشه ...یاد خاطره ای میوفتم...چند سال پیش من بعنوان صندوقدار توی یه فروشگاه مشغول بکار بودم..توی فروشگاهها یه سری آدمهایی استخدام میشن به عنوان" shadow shopper"...اینا کارشون اینه که با لباس معمولی بین مردم میچرخن و برای اینکه توجه کسی رو جلب نکنن یه سبد میگیرن دستشون و دقیقا عین یه مشتری عادی توی فروشگاه میگردن و چون ظاهرشون عادیه خیلی راحت بین مشتریها پرسه میزنن و وقتی به کسی مشکوک بشن یکهو مچ طرف رو در حین ارتکاب جرم میگیرن و تحویل سکوریتی فروشگاه میدن...توی کارشون هم خیلی وارد و حرفه ای هستن...من یادمه اون روز یه آقای پاکستانی رو فرستاده بودن و چون همسر این آقا از اهالی ترکیه هست گهگاهی دست و پا شکسته ترکی حرف میزد و لهجه بامزه ای داشت ولی توی کارش خیلی جدی بود...القصه...اونروز من یه شیفت طولانی داشتم و بعلت شلوغی نشد break بگیرم و دیگه ساعت 2 بعد از ظهر از گرسنگی و خستگی در حال غش و ضعف بودم...بالاخره دلشون به رحم اومد و اجازه دادن من برم نیمساعت استراحت کنم...یعنی رئیسمون خودش اومد رنگ و روی منو دید وحشت کرد... جای من ایستاد و گفت برو یخورده استراحت کن زود بیا چون توی customer service فقط یه نفر نیرو داریم و با توجه به این جمعیت کافی نیست ...از بسکه شلوغ بود و از قضا دو نفر هم نیومده بودن دیگه بدجوری دست تنها مونده بودن...خلاصه ...تا اومدم برم سمت نهارخوری .. دیدم این آقای پاکستانی ازآفیس خودشون اسم منو صدا زد...توی دلم شیطون رو لعنت کردم که نمیذاره من بیچاره یه جرعه آب بخورم!!! رفتم سمتش دیدم میگه: یاسی.. من خیلی متاسفم که دارم وقت استراحتت رو میگیرم ولی شدیدا به کمکت نیاز دارم...همین الان یه خانم ایرانی رو در حال دزدی از قسمت لوازم آرایشی دیدم و آوردمش توی آفیس (در جا سرم داغ شد) ...اصلا انگلیسیش خوب نیست و من باید یه سری اطلاعات ازش بگیرم و وارد سیستم کنم.. وگرنه مجبورم از پلیس بخوام که از اداره یا مترجم بفرستن یا بیان ببرنش خودشون استنطاق کنن..وقتی اسم پلیس رو آوردم خیلی گریه افتاد...میشه بمن کمک کنی؟!از لای در سرک کشیدم دیدم یه خانم جوان داره با اضطراب به ما دو تا نگاه میکنه... توی چشمهاش ترس و نگرانی موج میزد و داشت تند تند اشک میریخت...در اوج عصبانیت ازین حس تحقیری که بخاطر عمل زشت اون خانم هموطن درگیرش شده بودم  یه لحظه دلم سوخت ...دیدم تنهاست و اگر پای پلیس باز بشه به قضیه دیگه حالا حالاها درگیره...گفتم باشه...فقط بذار دستهام رو بشورم الان میام..

دردسرهای مستاجرداری در غربت!!!

امروز با یکی از همکارام حرف میزدم یه موضوع جالبی رو تعریف کرد که دیدم بد نیست اینجا درباره ش پست بذارم...قضیه از این قراره که چند وقت پیش اینا زیر زمین خونه شون رو به یه خانواده تازه مهاجر اجاره دادن...یه خانواده 4 نفره....بعد از یکماه  ..یه روز طرفهای غروب یکهو ناغافل ماشینهای پلیس با آتش نشانی و آمبولانس میریزن در خونه اینا و بهشون میگن که از مرکز بهشون اطلاع دادن یه نفر توی این خونه قصد  خود کشی داره!!!...هر چی اینا میگن ما نیستیم ..پلیس قانع نمیشه و میگن باید خونه رو بگردیم....وسط این شلوغ پلوغی...خانم مستاجر یواشکی  همکار منو که صاحبخونه باشه میکشه یه گوشه و بهش میگه که پسر بزرگه من از روی کنجکاوی روشهای خودکشی رو توی گوگل سرچ کرده و الان داره اون پایین از ترس سکته میکنه!!!! همکارم بهش میگه یه وقت به پلیس نگی که این حرف رو بمن زدی تا ببینم چه خاکی از دست این شاهکار پسرت به سرم میریزم!!!خلاصه ...پلیس که از کند و کاو طبقه بالا نتیجه ای نمیگیره ...میره طبقه پایین و اونجا رو مورد تفتیش قرار میده و آخر سر کاشف بعمل میاد که بعله...این آتیشها رو مستاجر پایینی به پا کرده و چون اینترنت خونه باسم مالک اصلی هست در وهله اول اونا در مظان اتهام قرار گرفتن...سرتون رو درد نیارم ...همکارم میگفت خدا نصیب هیشکی نکنه!!! یکساعت از همه سوال و جواب کردن و هر چی میگفتیم رکورد میشد...بعد هم گفتن باید آماده باشیم که اگر لازم شد احضارمون میکنن برای جمع آوری اطلاعات بیشتر...ولی برای خانواده مستاجرشون به مراتب بدتر هم شد...اولا براشون یه فایلی باز شد که معلوم نیست کی بسته بشه!!!خدا رو شکر خانم مستاجر حرف گوش کرد و وقتی ازش سوال کرده بودن بهشون نگفت که بما گفته پسرش این مطالب رو سرچ کرده وگرنه محکوم میشدیم که چرا خودمون خبر ندادیم به پلیس!!با هزار بدبختی تونستیم خودمون رو مبرا کنیم وگرنه بدشون نمیومد برای ما هم جلسات روانشناسی بذارن...حالا برای اون پسر 16 ساله 20 جلسه و برای بقیه اعضای خانواده 10 جلسه روانکاوی گذاشتن تا ریشه مشکل رو پیدا کنن  و....از همه بدتر نگرانی این خانواده تازه مهاجر هست که میترسن این مسئله و پرونده ای که براش درست شده در آینده و موقعیکه بخوان برای سیتیزن شیپ اقدام کنن دردسر ایجاد کنه...که به نظر من با شرایط حاضر بی تاثیر هم نخواهد بود...لااقل برای پسر اولیشون....

خلاصه که بعد از کلی مدت زندگی در بلاد غربت تازه اندازه دستمون اومد ...توی مملکتی که دم از آزادی عقیده و بیان میزنه برای یه سرچ ساده و حتی به منظور رفع کنجکاوی باید حساب پس بدی ...حواسشون بهت هست و تحت نظر هستی داری دنبال چه موضوع و مطلبی میگردی و هدفت ازینکار چیه؟؟!!همکارم میگفت دیگه خیال نداریم به مستاجرامون اینترنت بدیم...خودشون اقدام کنن بگیرن تا اینجور وقتها که بخاطر سرچهای زشت و زیباشون توی گوگل آژان اومد سراغشون پای ما صاحبخونه های بیگناه گیر نیوفته و بخاطر خطاهای اونا ماها حساب پس ندیم!!!اینم از دردسرهای مستاجرداری در غربت!!!

من از بیگانگان هرگز ننالم...

بعد از مدتها با دوستم تلفنی حرف میزنم...اینم یکی ازمشکلات لیست شده غربته که چون هر کی یه ساعتی میره سرکار و روزها مختلف هستن عملا نمیشه یه گوشه فراغتی وسط این بدو بدو ها پیدا کرد که به امورات شخصی رسید...من حال و احوال با دوستان رو میذارم اول لیست چون همیشه این وجدان درد رو دارم که چرا نشد با اون دوستم که زنگ زد و پیام گذاشت توی همون روز تماس بگیرم و خیلی معذب میشم در حالیکه دیگه این مسئله اینجا معمول و مرسومه و کسی هم دلخور نمیشه...حس میکنم صداش تو دماغیه و حالت سرما خورده داره....میگه اخیرا مجبور شده که دوباره خونه ش رو عوض کنه و خیلی از بخت و اقبالش ناراضیه چون برخلاف ظاهر و برخورد خوب صاحبخانه که هموطن هم هست  بعد از دو هفته که از اسکان شون در اون خونه میگذره چون هوا خیلی سرد شده از صاحبخونه خواسته که دمای خونه رو ببره بالاتر...اونم گفته باشه ولی بعدش هیچ خبری نشده ...میگفت توی پارکینگ دو تا هیتر دیده که بلامصرف یه گوشه گذاشته شدن...به صاحب خونه گفته اگر میشه از یکیشون استفاده کنه برای مقابله با سرما ولی اون بدون هیچ روی دروایسی  و خجالتی با لحن خشک گفته نه نمیشه!!! بعد هم با بی ادبی و طلبکاری گفته اگر خودتون میخوایین میتونین هیتر بخرین ولی به کرایه تون افزوده میشه چون مصرف برق میره بالا!!!بعد هم راهشو کشیده و رفته....میگفت خونه رو که تحویل گرفته دیده هم موکتها کثیفن و هم واشر دستشویی خرابه و چکه میکنه ...صاحبخونه گفته فردا یکی میاد درستش کنه ولی بعد از دو هفته دوستم هنوز منتظر اون "فردای" کذاییه!!!بعد لابلای توضیحاتش میگه صاحبخونه ازش پول نقد خواسته برای بیعانه و وقتی پول رو گرفته بهش رسید نداده و گفته اینجا هیشکی رسید نمیده!!!هر چی از زمان حرف زدنمون میگذره بیشتر حالت حرص و عصبانیت بهم دست میده...بهش میگم عزیزم...اون بگه..مگه تو دفعه اولته برای اجاره قرارداد میبندی؟؟!!!چرا هر چی اون میگه تو باید قبول کنی؟؟!!شروع میکنه آسمون و ریسمون رو بهم بافتن و دلیل و برهان الکی آوردن...دلم نمیاد بهش بگم که با این توصیفات دیگه بخواب ببینه که صاحبخونه پول ودیعه رو بهش پس بده!!! اون مخصوصا رسید نداده که دوستم مدرکی دستش نباشه تا بخواد ادعایی بکنه!!!

بعدش هم از بی نمکی دست خودش میناله که : اره ..از وقتی اومدیم اینجا چند بار برای صاحبخونه پیتزا و شیرینی و نان تازه بردم ولی دریغ از یه لیوان آب خالی که تعارف بکنه!!!و اینکه چون در یه فروشگاه مواد غذایی کار میکنه تا حالا دو بار صاحبخونه بهش لیست خرید داده که از محل کارش براش تهیه کنه و دم در تحویل بده ولی با اونکه اون رسید خریدها رو توی کیسه ها گذاشته و به دست صاحبخونه داده ولی هنوز که هنوزه خبری از حساب و کتاب اون خریدها نیست!!!بهش میگم از رسیدها کپی تهیه کرده تا بعنوان مدرک خرید نگه داره ؟ میگه نه..اصلش رو گذاشتم توی کیسه که ببینه ولی خودم توی ذهنم یادمه چقدر بوده!!!دیگه فشار خونم داره بدجوری میره بالا!!!بهش میگم اگه اینجوریه پس چطوری ثابت کنی؟؟!!!دیگه توی این دو هفته زرنگ بازی نیست که سرت درنیاورده باشه!!!واقعا هنوز به ماهیتش پی نبردی؟؟!!این تو رو خیلی ساده گیر آورده!! میگه حالا چیکار کنم؟ بنظرت آخر ماه از کرایه کم کنم خوبه؟ میگم مگه قرار نیست پول رو بریزی به حسابش ؟ خوب اینجوری معلوم میشه که کمه !!راحت به استناد همون میتونه چکت رو برگشت بزنه و پیگیری کنه برای حکم تخلیه!!آخه چرا پول بی زبون رو میدی دست آدم زبون دراز تا هی دنبالش بدووی؟؟!!ازش میپرسم روز اول از موکتهای کثیف و مشکل واشر دستشویی عکس و فیلم تهیه کرده برای وقتی که میخواد بلند بشه از اون خونه یا نه؟؟ میگه نه دیگه...چون عجله داشتیم وسایل رو پهن کنیم از یه شرکت دستگاه موکت شویی کرایه کردم و خودم افتادم به جون موکتها!!3 بار کل شونو شستم تا رنگشون کمی باز شد!!!میگم از اون شرکته رسید گرفتی که نشون بدی به صاحبخونه تا پول رو بهت پرداخت کنه که زحمت کشیدی و کاری که وظیفه اون بوده رو انجام دادی؟میگه نه...یعنی گرفتم ها!! ولی نمیدونم کجا گذاشتمش؟! حالا کاری نداره که!!!موقع تحویل خونه منم همونجور کر و کثیف و نشسته تحویلش میدم!!!میگم آره دستت درد نکنه!!!خسته نباشی که یه بهانه موجه میدی دستش تا اگر هم میخواست دیگه پول بیعانه ت رو بهت برنگردونه!!!دیگه بدجوری کلافه م و سر دردم هم شروع شده...مسئله اینه که نمیتونم بی تفاوت باشم و توی دلم بگم مشکل خودشه..بمن چه که حرص بی عقلیهای اون رو بخورم؟؟!!واقعا گفت و گوی مفرحی بود...از بعد از ظهر تا حالا 2 تا قرص سردرد خوردم هنوز خوب نشدم...از بسکه حرصم داد با این ندانم کاریهاش!!!از همه بدتر رفتم پرس و جو کردم میبینم به به!!! این صاحب خونه به بدقولی و بد حسابی توی ایرانیهای اینجا معروفه!!!و بارها بهمدیگه توصیه کردن کسی ازش خونه کرایه نکنه که خیلی خوب بلده مستاجرها رو بپیچونه و حقشون رو بالا بکشه!!!و صد البته که چنین رفتار زشتی رو فقط با هموطنها داره...نه با اون 71 ملت دیگه!!!!