بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

تخم مرغ دزد شتر دزد میشه....

رفته بودم فروشگاه همیشه شلوغ والمارت...توی یه منطقه ای که اکثریت هندی و پاکستانی نشین هستن... یخورده خرت و خورت برداشتم و رفتم سمت صندوقها برای پرداخت..دیدم یا خودِ خدا...چه صف بالابلندی تشکیل دادن...هر چی چشم دووندم دیدم صفهای دیگه. هم همین وضعه...ناچارا یکی از لاینها رو انتخاب کردم و افتادم پشت سر یه خانم قد بلند پاکستانی...طبق رسومشون هندیها و پاکستانیها اکثرا لباسهای محلی خودشون رو میپوشن و از جواهرات پر زرق و برق خودشونم استفاده میکنن...یه پسربچه حدو 10 ساله و یه دختر کوچولو حدود 3 ساله همراه این خانم بودن که دختر بچه رو خانمه توی. سبد خریدش نشونده بود...یخوررده که گذشت انگار خانمه یادش افتاد که یه چیزی رو یادش رفته برداره و چون نمیخواست دوباره برگرده ته صف که حالا خیلی هم طولانی شده بود به پسرش سپرد که اونجا بمونه و جا رو حفظ کنه بعد خودش با دختر بچه از صف خارج شدن تا جنس فراموش شده رو بردارن و دوباره بیان توی صف..

صف همینجور به کندی داشت پیش میرفت...متوجه شدم که پسر بچه زیاد دور و برش رو میپاد و چون من درست نفر پشت سریش بودم ..هر از گاهی خیلی مشکوک بهم خیره میشد...توجهم بهش جلب شد..

توی مسیر..همینطور که به صندوقدار نزدیک میشدیم چند جور شکلات و ادامس و پاستیل روی شلفها چیدن تا اگر مشتری خواست همونموقع برداره....دیدم پسره دست دراز کرد و دو بسته شکلات رو گرفت توی دستش...خوب تا اینجاش چیزی مشکوک نبود....لابد میخواست وقتی مادرش برگشت اون شکلاتها رو هم به سبد خریدشون اضافه کنه!!! 

مشکل از اونجا شروع شد که پسر بچه دوباره اینور اونورو دید زد و وقتی مطمئن شد کسی حواسش بهش نیست شکلاتها رو خیلی اروم  سر داد توی جیب راستش....بعد سریع روش رو برگردوند و با به نگاه تهدید امیز به من خیره شد!!! یه جوری که انگار داره میگه شتر دبد ی ندیدی ها!!! بعد یکی از بسته های شکلات رو همونجور که توی جیبش بود باز کردو یه تیکه ش رو گاز زد...

حس کردم صورتم داغ شده..از یه طرف پسر بچه ای رو میدیدم که اگه لو بره به دردسر بدی میوفته و از سوی دیگه مرد جوونی رو میدیدم که بعدها تبدیل به یه دزد قهار شده و به ضغیر و کبیر رحم نمیکنه!!! همون موقع میتونستم یکی از کارمندای فروشگاه رو صدا کنم و ماجرا رو براش توضیح بدم..مسلما مادر بچه رو میخواستن و تذکر میدادن ولی با توجه به اوضاع اقتصادی خراب این روزها در کانادا امکان داشت اسمشون رو توی لیست سیاه بنو یسن و برای یه مدت بهشون اجازه ورود به هیچ کدام از شعبات فروشگاههای والمارت رو ندن!!! صف بخورده جلوتر رفت...ایندفعه پسر بچه دست دراز کرد و یه بسته پاستیل برداشت...کمی معطل کرد....دوباره سرش رو برگردوند و خیره شد بمن....بعد با یه حالتی که انگار براش مهم نیست من چه عکس العملی نشون بدم بسته پاستیل رو گذاشت توی اونیکی جیبش!!!!

کاملا معلوم بود تجربه داره و اصلا هول نمیشد ازینکه داره رسما توی روز روشن دزدی میکنه!!!! ایندفعه. که صف یخورده جابجا شد دست دراز کرد و از اون ابنبات میوه ای ها هم برداشت و در حالیکه کج کج بمن خیره شده بود یه نیشخندی هم زد و روش رو برگردوند ...بگمونم توی دلش داشت قند اب میشد که من عجب هیبتی دارم!!! این خانمه ناظر تمام اعمال و رفتارای منه ..ولی از ترسش هیچی نمیگه!!!

فشار خونم بدجوری رفته بود بالا و مونده بودم با این دزد پرروی خردسال چیکار کنم؟؟!! اگه سکوت کنم خدا میدونه کار این بچه درایند ه به کجا کشیده میشه..اگر حرف بزنم حتما یه الم شنگه ای بپا میشه که اون سرش ناپیدا!!! 

همینجور که با بیقراری دور و برم رو نگاه میکردم چشمم افتاد به نفر پشت سری...یه اقای مسن با ریش بلند خاکستری و چشمهای فوق العاده ارام...از اوندسته ادمها که انگار تمام قدرتشون رو توی چشمهاشون جمع کردن و با همون چشمها باهات حرف میزنن...به ارامی سری تکون داد وزمزمه وار گفت منم از اون اول دارم نگاهش میکنم...الان مادرش برمیگرده ..بهتره بین خودمون حلش کنیم...یه نفس راحتی کشیدم که این مکافات از روی دوشم برداشته شد..

توی این گیر و دار مادر پسر بچه از راه رسید و ببخشید ببخشید گویان داشت صف رو میشکافت تا برسه سر جای اولش که اقای پشت سری جلوش رو گرفت و با ارام ترین لحن ممکن همه چی رو براش توضیح داد...پسربچه که کنجکاوانه خیره شده بود بهشون یکهو شصتش خبردار شد که اوضاع از چه قراره.پشتش رو کرد به ماها و سعی کرد قبل ازینکه مدرک بیوفته دست بقیه دونه دونه و به ارامی خوراکیایی رو که توی جیبش قایم کرده بود..دربیاره و بندازه زیر پاش...

دیدم الان اقاهه ضایع میشه و حتی ممکنه خانمه شروع به جیغ و داد و اعتراض بکنه که چرا به بچه من تهمت زدی؟ اینکه چیزی توی جیبش نیست!!! سریع روم رو برگردوندم و با اشاره توجه اون اقا و خانمه رو به حرکات مشکوک پسر بچه جلب کردم...درست لحظه ایکه اخرین بسته شکلات رو خیلی اروم از جیبش در اورد و پرت کرد زیر پای مشتریان توی صف هر دوتاشون دیدنش!!!

خانمه با اونکه پوست سبزه ای داشت ولی شدیدا سرخ شد و اخمهاش رفت توی هم...از کنار من رد شد و بغل دست پسرش ایستاد.. نگاه معنی داری به خوراکیای روی زمین پرت شده کرد.... با  حرص برشون داشت و همه رو گذاشت روی قفسه کنار بسته های ادامس و به زبون محلی خودشون چیزی به پسر بچه گفت و اونم سریع سرش رو انداخت پایین!!! خانمه اون بسته شکلات نیمه خورده رو دستش گرفت و با نیمه نگاهی به ما به صندوقدار گفت چون پسرش گرسنه بوده قبل ازینکه برسن پای صندوق نصف شکلات رو خورده...صندوقدار گفت ایندفعه اشکالی نداره ولی لطفا به بچه ها یاد بدین که اینکار خوبی نیست!!!! بنده خدا خبر نداشت که اوضاع قرار بوده خیلی بیریخت تر هم باشه!!!! 

پول اجناسی رو که برداشته بودن داد و با تشر دست هر دوتا بچه رو گرفت و از فروشگاه خارج شدن!!! قدرشناسانه به اقای پشت سرم توی صف گفتم ممنونم ..واقعا مشکل بزرگی رو حل کردین...نمیشه شاهد خلاف کردن دیگران بود و سکوت کرد..لااقل برای اینده اون بچه باید اقدامی میشد..لبخندی زد و گفت منم به مادرش همینو گوشزد کردم...که اگر مواظب اعمال بچه ش نباشه در اینده با مشکلات بزرگی روبرو خواهد شد...تخم مرغ دزد شتر دزد میشه....




نظرات 11 + ارسال نظر
نگار پنج‌شنبه 26 مرداد 1402 ساعت 10:15 https://zanekhoshbakht.blogsky.com/

منتظر پست جدیدم یاسی جان.

چشم...در اولین فرصت گلم..

منجوق یکشنبه 8 مرداد 1402 ساعت 23:35 http://manjoogh.blogfa.com

منم فکر می کنم مادره از اینکه بچش لو رفته ناراحت شده. ولی من اگه جای تو بودم عمرا جرات میکردم بگم.

رفتار خانمه خیلی عصبی بود...منم باید از یه طریق دیگه اقدام میکردم چون خانمه مسلما باهام درگیر میشد اگه مستقیم بخودش میگفتم شاهکارای پسرش رو!!! ولی وقتی اون اقا شروع کرد حرف زدن خانمه با یه حالتی ترسی تا اخر حرفهای اونو گوش داد!!! و جرائت نکرد جیغ و داد راه بندازه!!!

زری.. شنبه 7 مرداد 1402 ساعت 22:08 http://maneveshteh.blog.ir

من از کامنت نسرین جون خیلی خوشم اومد. بنظرم خیلی عجیب اومد که شما نقش اون آقای پشت سرتون را اینقدر پررنگ کردید، یعنی اگر ایشون نبودند شما نمیتونستند هندل کنید؟

کاملا درسته..ولی ادم داریم تا ادم...اگه به جوابی که به کامنت نسرین جان دادم دقت کرده باشین اونجا قید کردم که اصلا تیپ خانواده یه جور خاصی بود و مادر اون بچه بیشتر بنظر میومد ازین پکر شده که چرا قضیه لو رفته نه اینکه چرا شازده ش دست کجی کرده!!! این بچه سنش بیشتر بود و اگاهانه داشت دزدی میکرد ولی موردی که نسرین جان بهش اشاره کرد بچه سن کمی داشت و خوب و بد رو اصلا تشخیص نمیداده بالطبع...مسلما خودم باید به نحوی اقدام میکردم ولی وجود اون اقا و نحوه تذکر دادنش مادر بچه رو کاملا خلع سلاح کرد و لی مطمئنم اگر من پیشقدم میشدم اون خانم یه الم شنگه ای بپا میکرد که. اونسرش ناپیدا!!!! من نهایتا باید به صندوقدار اطلاع میدادم و اونم اقدامات لازم رو انجام میداد...چون خودِ پسر بچه بسیار پرروتر ازین حرفا بود!!!

مهربانو سه‌شنبه 3 مرداد 1402 ساعت 03:15 http://baranbahari52.blogsky.com/

یاسی جون کاش در دوران کودکی مسئولین مملکتون تو و اون آقا پشت سرش می ایستادین

اگه منظورت جاستین جونه که اصلا حرفشو نزن!!! ایشون خطاهاشون هم تاج سره و این کانادایبها خصوصا کشته مرده های خدابیامرز باباجونش واسه فرمایشاتش سر و دست میشکونن!!!

فرشته یکشنبه 18 تیر 1402 ساعت 13:29

چه شرایط بدی چه خوب که ختم به خیر شد

اره شکر خدا ختم بخیر شد....

نگار شنبه 10 تیر 1402 ساعت 18:08 https://zanekhoshbakht.blogsky.com/

خیلی جالب بود. آخرش خیالم راحت شد که موضوع رو درست و منطقی حل کردید. آفرن.

اره..امداد غیبی رسید...ممنونم...

پریمهر جمعه 9 تیر 1402 ساعت 20:53 https://parimehr.blogsky.com

تصمیم گیری تو این شرایط خیلی سخته، یه جوری که آدم دوست داره نه سیخ بسوزه نه کباب، البته شما بهترین عملکرد رو داشتید

دقیقا...خیلی استرس اور بود توی اون موقعیت...سپاسگزارم..

شادی جمعه 9 تیر 1402 ساعت 20:30 http://setarehshadi.blogsky.com/

چقدر هیجان انگیز و چه راه حل خوبی پیدا کردید آفرین بر شما و مدیریت هوشمندانه‌تون

خیلی هیجان انگیز تر هم میشد اگر دست تنها میموندم...خدا نیروی کمکی رسوند تا ختم به خبر بشه....:...ممنونم ...

صفا جمعه 9 تیر 1402 ساعت 02:03 http://Mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

چقدر خوب موضوع رو حلش کردین . واقعا لازمه به بچه ها فهموند که کارشون چقدر اشتباهه . و ادامه دادن این کار پسربچه به سادگی به دزدی‌های بزرگتر تبدیل میشه .

خیلی ممنونم صفا جان...ولی خدا اون اقا رو خیر بده...بموقع رسبد به دادم...مونده بودم چیکار کنم که نه سیخ بسوزه و نه کباب...

نسرین پنج‌شنبه 8 تیر 1402 ساعت 21:24 https://yakroozeno.blogsky.com/

برام پیش اومد شبیه این ولی با اخم دولا شدم تو صورتش زل زدم و گفتم بذار سر جاش یا الآن پلیس خبر میکنم. این کارت دزدیه و درست نیست. اخم کرد و گذاشت سر جاش. ولی اون بچه مادرش برای خودش داشت خرید می کرد و من و بچه هم وسط قفسه های اجناس بودیم.
پدر و مادرا خیلی باید مواظب باشن چون بچه ها بخصوص زیر پنجسال بین مال من و مال دیگری نمی دونن. فکر می کنن هر چی ببینن می تونن داشته باشن

راستش بونظرم پسره خیلی حرفه ای داشت خوراکیها رو برمیداشت اصلا هول نشده بود..بنظرم مادرش بیشتر ا ینکه چرا قضیه لو رفته و حالا مجبوره پول اون شکلات نیم خورده رو بده ناراحت بود...نه اینکه چرا بچه ش اصلا دست به چنین کاری زده!!!!

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 8 تیر 1402 ساعت 21:05 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
یاد خاطراتتون از هنگام کار توی فروشگاه افتادم

سلام دکتر جان
اوندوره که قنادی داشتیم منظورتونه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد