بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

بار کج به منزل نمیرسه...قسمت آخر

لیوان آب رو آوردم و به دست خانم هموطن دادم..چند جرعه خورد و تشکر کرد...از من با یه حالت نزاری  پرسید میتونم یه سیگار بکشم ؟که گفتم داخل فروشگاه اجازه نمیدن...دوباره حالت اضطراب به چهره ش برگشت و گفت میشه ازین آقا بپرسی در مورد من چه تصمیمی گرفته؟! ترو خدا بگو بی خیال من بشه...خودم به اندازه کافی بدبختی و دردسر دارم...حرفهاش رو به زکریا گفتم...کمی مکث کرد و گفت: ببین یاسی ..من مشکلات این خانم رو درک میکنم ولی بواسطه شغلی که داریم این رو میدونیم که وقتی مچ افراد گرفته میشه شروع میکنن به آسمون و ریسمون رو بهم بافتن...کلی داستانهای من درآوردی میسازن تا دل ما به رحم بیاد و بدون رکورد کردن و تشکیل پرونده رهاشون کنیم برن...ولی من هم وظایفی دارم...الان دوربین اصلی رکورد کرده صحنه برداشتن اون دوتا رژ لبی که این خانم یواشکی توی جیبش گذاشت...من باید گزارش رد کنم وگرنه بعدا که موقع چک کردن ماهانه دوربین گزارش این سرقت  پیدا نشه از من بازخواست میکنن و محکوم به همکاری میشم...بهش بگو آیا راضیه که بخاطر خطای اون من گرفتار بشم؟؟!!من طبق قانون کارمون باید اسم و مشخصات ایشون رو بدم به سیستم و بخاطر کاری که کرده تا دو سال حق ورود و خرید از این فروشگاه رو نداره...چون کل بهای اجناس سرقت شده از 70 دلار کمتره بهش بگو بره پولشون رو پرداخت کنه  و رسیدش رو هم بیاره اینجا من کپی بگیرم و ضمیمه کنم..منم اینجا گزارش رو طوری تنظیم میکنم که تا حد ممکن کمتر دردسر درست بشه..خانم هموطن وقتی اینو شنید خیلی خوشحال شد..فقط جالب اینکه برگشت و گفت: الان که فکر میکنم میبینم اصلا اینا رو نیاز ندارم!!!گفتم که....وقتی حالم خوب نباشه انگار یه نیرویی مجبورم میکنه به اینجور کارها!!!بهش گفتم: بهر حال این مناسبترین راهکاره و شما هم بهتره توصیه های این آقا رو مو به مو انجام بدی...با بی میلی گفت: ای بابا حالا توی این حال و روز باید پول بدم برای جنسی که لازمش ندارم!!!زکریا خواست بدونه که خانم هموطن چی میگه و وقتی شنید با پوزخند گفت: بهش بگو حتما انقدر مهم بوده که بخاطرش کلی وقت همه ما رو بگیره!!!الان هم جنس رو بخره ولی بعدا بیاره پسشون بده و پولش رو بگیره تا ناراضی نباشه!!!بعدش هم میتونه بره...خانم هموطن کارت شناساییش رو خواست ولی زکریا از پس دادنش امتناع کرد و گفت برو پول جنس رو بده وقتی رسید رو آوردی کارتت رو هم تحویل میگیری...خانم با بی میلی تمام آفیس رو به قصد رفتن به صندوق ترک کرد...زکریا سریع روی یکی از دوربینها زوم کرد تا ببینه ایا خانم پول رو پرداخت میکنه یا نه؟؟!!در ضمن خیره شدن مدام سر تکون میداد و پوزخند میزد..یه سری تکون داد و گفت: فقط داره پول یکی از رژلبها رو پرداخت میکنه!! اون یکی رو بدون پرداخت پس داد...بهر حال من دارم سعی میکنم کمکش کنم ..ولی حرف گوش کن نیست...خانم سلانه سلانه بسمت آفیس برگشت و در جواب سئوال زکریا که چرا فقط برای یکی رسید آورده؟! گفت: حسابم خالیه!!!همینم باید دوباره پس بدم پولم برگرده!!!یه جوری رفتار میکرد انگار ما مقصر خطاهای اون هستیم!!...با اخم و دلخوری کارتش رو پس گرفت ..و وسط توضیحات و نصایح زکریا و ترجمه های من با بی ادبی در آفیس رو باز کرد و بدون تشکر و خداحافظی رفت بیرون!!در رو هم تقریبا  پشت سرش محکم بست!!! که خودش یه توهین بزرگه در برابر همکاری و گذشت زکریا...حالا من که هیچی!!! لابد فکر کرده چون هموطنشم وظیفه م خیلی هم بیشتر ازین حرفها بوده...یادمه زکریا از عصبانیتش تا گردن سرخ شد!!خودم داشتم از خجالت این رفتار زشت خانم هموطن آب میشدم...سریع گفتم : ببخشید...دیدی که این خانم رفتارش اصلا نرمال نبود..من از طرف اون از شما تشکر میکنم...با دلخوری سرش رو تکون داد و گفت: من از تو تشکر میکنم که وقت استراحتت رو گذاشتی و اومدی برای کمک...بدون همکاری تو کارش بدجوری بیخ پیدا میکرد...همین الانم میتونم گزارشم رو تغییر بدم و جور دیگه ای رد کنم..اونوقت دیگه خدا میدونه سر و کارش به کجاها میکشه!!!دیگه واقعا نمیدونستم چطوری قضیه رو ماست مالی کنم!!! سردرد و خجالتی که تحمل کردم رو هیچوقت از یاد نمیبرم... اونروز با همه خستگی و شلوغی و مسئله ای که پیش اومده بود گذشت...تقریبا 2 ماه بعد...یه روز وقتی ساعت کاریم تموم شده بود و داشتم با عجله وسائلم رو جمع میکردم که برگردم خونه...توی بلندگو اسمم رو پیج کردن...ای خدا...من عجله دارم...چیکارم دارن یعنی؟! از تلفن داخلی بهشون زنگ زدم گفتن نیاز به مترجم دارن توی آفیس ..دوباره مچ یه نفر رو گرفتن که فارسی زبونه و از من کمک خواستن.. قید کرده بودن حتما یاسی بیاد!!..این دفعه دیگه کدوم هموطنی داره جلوی بقیه سرافرازمون میکنه آخه؟؟؟!! رفتم سمت آفیس از لای در دیدم یه آقای کانادایی که تازه استخدام شده داره با عصبانیت به یه خانمی که پشتش بسمت در هست میگه: شما اصلا نباید بیایی توی این فروشگاه!!! الان ازکسیکه براتون ترجمه کرده میپرسم و بعدش سریع  زنگ میزنم به پلیس!!!در آستانه در ایستاده بودم که یه لحظه خشکم زد..خودش بود..همون خانم هموطن...با صورت رنگ پریده و چشمهای مضطرب...دیگه برای نجاتش راهی نمونده بود..

3 دقیقه بعد..توی محوطه پارکینگ سوار ماشینم شدم...قبل ازینکه استارت بزنم دو تا ماشین پلیس آژیر کشان جلوی ورودی فروشگاه ترمز کردن....


نظرات 22 + ارسال نظر
سهیلا سه‌شنبه 5 اسفند 1399 ساعت 05:57 http://Nanehadi.blogsky.com

یاسی جان.این یه جور بیماری روانی هست متاسفانه.یکی از دوستانم لیدر تور بود در مالزی.تعریف میکرد یه خانم دکتر (همسرش دکتر بود و ثروتمند)در مالزی یه چیز خیلی کوچک از فروشگاه بلند کرده بود و پول نداده بود.کل تور گرفتار شده بودن.

سهیلا جون بخدا یه سر و وضع شیکی داشت که من فکر کردم یه سوءتفاهمی پیش اومده شاید...بعد دیدم نه حقیقت داشته...اصلا به اون تیپ و قیافه نمیومد که بخاطر دو تا رژلب ساده به این وضع و روز خودش رو انداخته باشه...همینه که میگی...مشکل اعصاب و روان داشت بنده خدا...

افق سه‌شنبه 28 بهمن 1399 ساعت 01:01 http://ofogh1395.blogsky.com

منظورم سرقت و ایناس
که کم بیاد

نه....صندوقدارها مسئول نیستن ...ولی اگر ثابت بشه که جنسی رو عمدا اسکن نکردن تا خریدار مجبور به پرداخت نشه در اونصورت محکوم میشن به همکاری ...برای یکی از همکارام پیش اومد...دوست پسرش رو به عنوان خریدار اورده بود فروشگاه...در شرایطی که لاین بقیه صندوقدارها خالی بود این اقا با یک چرخ دستی پر از وسیله و خوار و بار رفت توی اون لاینی که این خانم صندوقدارش بود ..و تازه دو تا مشتری دیگه هم توی همون لاین منتظر بودن...همین کنجکاوی سوپروایزر رو تحریک کرد...با دوربین چک کردن دیدن از هر چند تا جنس که توی کیسه میذاره فقط اونایی رو که خیلی ارزونن اسکن میکنه...قبل ازینکه اقاهه فروشگاه رو ترک کنه سکوریتی مچش رو گرفت...معلوم شد از کل خرید که بالای 300 دلار میشده این بی انصاف فقط 84 دلارش رو پرداخت کرده!!!

افق دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 19:37 http://ofogh1385.blogsky.com

امیدوارم بچه ش شرایطش بهتر از مادرش باشه
اینکه میگی خارجیا هم در این زمینه هاد زرنگن ولی نم پس نمیدن انگار یه قسمت از ذات همه ی ما ادما ، راحت طلبی هست دیگه چطور و کجا بروز کنه خدا بدونه
ولی داستان هیجان انگیزی بود
ایا صندوق دار مسئول همچین چیزایی هم هست؟

بله منم امیدوارم ....خداوند همه بچه ها ی معصوم رو حفظ کنه تا پا سوزاشتباه والدینشون نشن..منوجه منظورت نشدم؟ مسئول چه چیزایی؟

آلبالو یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 22:03

سلام
عنوان پستت عالیه . کمی چشم بصیرت داشته باشیم باید درس بگیریم . ممنونم که می نویسی بانو جان

خیلی ممنونم از لطفت دوست عزیزم...سپاسگزارم از اینکه وقت میذاری و میخونیشون البالو جان..

نگار یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 21:19

یعنی چارچنگولی موندم چطوری برگشته به همون فروشگاه...

برای منم سواله که چطور جرات کرد برگرده؟؟!! بنظرم کلا ادم خیلی ماجراجوئیه این خانم هموطن...

من خیلی دلم میگیره این پست رو میخونم :(
چرا ادمیزاد باید به چنین جایی برسه یاسی جون ؟
من فکر میکردم به خاطر چه چیزای مهمی شرایط خودشو به خطر انداخته !!!اخه رژ ؟
عمیقا غمگینم ...

امیدوارم هیچکس در زندگیش با چنین شرایطی روبرو نشه...عزیزم برای منهم این سوال خیلی وقتها پیش اومده...هیچ چیزی ازین بدتر نیست که ادم ابرو و تربیت خودش رو زیر سوال ببره...

نسرین جمعه 24 بهمن 1399 ساعت 13:56 https://yakroozeno.blogsky.com/

یاسی جان دیروز تو فروشگاه مشتری جلویی من یه خانم بود با بچه ای در گالسکه. وقتی حساب کرد، خانم پشت سر من ازم عذرخواهی کرد و قبل از اینکه رسید خریدشو بگیره رفت جلوشو گرفت و سر تا شده ی گالسکه بچه رو باز کرد. دوتا جوراب مردونه را از اونجا در آورد و نشونش داد و گفت پس اینا چی؟ گفت آهان یادم رفته بود
ولی شده بود رنگ لبو.
بعد اون مامور دست کرد زیر پای بچه و نمیدونم چی بود در آورد و پرسید: این چی؟ لبنانی هستی؟
و بردش دفتر فروشگاه.
یاد این پست تو افتادم گفتم بیام برات بنویسم تجربه ت زیاد بشه

ای داد بیداد...مچش رو گرفتن.....حالا دیگه افتاد گیرشون...خدا به دادش برسه...مرسی نسرین جون...تو دورانی که صندوق دار بودم تا دلت بخواد ازین موارد پیش اومد...و چقدر مایه تاسفه که پیش میاد...

منجوق پنج‌شنبه 23 بهمن 1399 ساعت 12:14 http://manjoogh.blogfa.com/

جالبی این داستان برام این بود که خود ذکریا چقدر راهکار بلد بود برای دور زدن قوانین فروشگاه
به این میگن روح شرقی

منجوق جان ..غربی ها از ماها خیلی واردترن...ولی تجربیاتشون رو در اختیار بقیه نمیذارن...علی رغم تمام این جور تدابیر امنیتی...هنوز که هنوزه راحت میان دزدی میکنن و میزنن بچاک...عین خیالشون هم نیست...

ترنج چهارشنبه 22 بهمن 1399 ساعت 20:03 http://khoor-shid.blogsky.com

والا همونطور که زکریا گفته ممکنه این داستان پسرش اینها رو هم از خودش در آورده باشه... بعضی آدمها فکر میکنند خیلی زرنگ هستن.

بعدها خیلی اتفاقی تونستم امارش رو دربیارم....اینکه گفته بود پسر داره. رو دروغ نگفته بود...

نسرین چهارشنبه 22 بهمن 1399 ساعت 16:13 https://yakroozeno.blogsky.com/

خیلی لطف داری خانم گل

نسرین سه‌شنبه 21 بهمن 1399 ساعت 22:26 https://yakroozeno.blogsky.com/

نه عزیزم مهم نیست، عذرخواهی لزومی نداشت. خیلی خیلی مهربونی.
زمانی که من خاطرات کوچ و زندگیمو می نوشتم هم خواننده هام عجله داشتن. بخصوص عمدا جای حساس قطع می کردم بدجنس بودم.
لینکش توی آدرس دوستان به اسم ترمه های رنگی مادربزرگ هست . ولی 52 قسمت شد و خیلی طولانی.
اول تا زمان بچه دار شدنم نوشتم و نمی تونستم بقیه رو بنویسم از بس ضربه ی بدی از همسرم خوردم ولی بعد تمامش کردم که تخلیه روانی خیلی خوبی شد.

آخی...چه دوران سختی رو گذروندی و چقدر خوب که با نوشتن اون وقایع سخت تونستی تخلیه شون کنی از روح و روانت....حتما میرم میخونمشون...نسرین جون تو خیلی مهربان و دلسوزی....قلب رئوفی داری...حتی اگر تلاش هم بکنی نمیتونی بدجنس باشی....شیطنتی هم اگر بکنی سرشار خواهد بود از عشق و محبت...

نسرین سه‌شنبه 21 بهمن 1399 ساعت 10:07 https://yakroozeno.blogsky.com/

منهم دلم برای اون بچه سوخت.
توضیح نداده بودی که فقط برای برگشتن به فروشگاه دستگیر شده، فکر کردم باز هم دزدی کرده. الآن از جواب کامنت ها متوجه شدم.
هرچند اینجور مریضها فقط در صورتیکه برن پیش روانکاو ممکنه عادتشونو بذارن کنار.

عذر میخوام دیگه داشت خیلی طولانی میشد...نمیخواستم حوصله تون سر بره..منم همون موقع علت دستگیریش رو نفهمیدم...بعدا از زکریا پرسیدم اون گفت داستان چی بوده...

رافائل سه‌شنبه 21 بهمن 1399 ساعت 08:39 http://raphaeletanha.blogsky.com

سلام.
منتظر بودم به آخر ماجرا برسم.
این خانم احتمالا بیماره.
من این وسط دلم برای بچه ای میسوزه که تنها توی غربت زیر نظر این مادر قراره بزرگ بشه.
اون از پدر، این از مادر! خوب معلومه این بچه یه آدم نرمال نمیشه.‌

سلام
مشتاق دیدار رافائل جان..بیماری که از تک تک حرفها و رفتارهاش عیان بود..ولی منم تمام مدت داشتم به سرنوشت تلخ اون بچه معصوم فکر میکردم...حالا شاید از اعتیاد دورش کرده باشه ..از دزدی و سرقت چی؟؟!!

جودی سه‌شنبه 21 بهمن 1399 ساعت 07:57

خب طلبکار بودنش بعد اینهمه کمک کردن و وقت گذاشتن خودت و زکریا منو متعجب نکرد متاسفانه. بعدم اینکه یه سری از ایرانی ها وقتی از کشور خارج میشن احساس میکنن خیلی زرنگی خاصی دارن که همه ی تلاششونو باید بکنن یا یه کلاهی سرت بزارن یا از مثلا کلاهی که داره سرشون میره جلوگیری کنن. توهم توطعه. این خانومم احتمال زیاد میدم دفعه اول فکر کرده هموطنش و یکی از کشور همسایش دارن الکی بزرگش میکنن و الکی ترسوندنش و کلاه سرش گذاشتن که بره به زور چیزی که دزدیده رو بخره واسه همین باز برگشته و باز کارشو تکرار کرده. دیدم این دسته از ادمها رو که وقتی حتی بهشون لطفم میکنی فکر میکنن داری کلاه سرشون میزاری!!!!
نکته دیگه اینکه امیدوارم اینجا یکی نیاد بت بگه وای تو دلت و یواشکی خودت از رفتار خانومه بد گفتی و داشتی تحقیرش میکردی :)))))

احتمالا جایی مطرح کرده و بهش گفتن این چیزا برای همه پیش میاد...مهم نیست و اهمیت نده!!!و اینجور پشتیبانیهای کلامی و کاملا اشتباه!!
نه والله ...شکر خدا خواننده های پستهام آدمهای منطقی هستن...اونا هم مثل خودم اهل حاشیه نیستن جودی جان..

شادی سه‌شنبه 21 بهمن 1399 ساعت 00:43 http://setarehshadi.blogsky.com/

من خیلی وقتها با دیدن اینجور اتفاقات به این نتیجه می‌رسم که اکثر بدبختی‌های کوچیک و بزرگی که گریبانگیر قشر عمدتا ضعیف جامعه است ناشی از همین نادانی‌هاست . حالا این خانم هم با اینکه ظاهر موجهی داشته چه بسا بقیه گرفتاری‌هاش هم به خاطر همین نادونی‌ها بوده.

منم همین نظر رو دارم شادی جان...امان از "ندانم کاری"هایی که بعضی انسانها انجام میدن ...

دلارا سه‌شنبه 21 بهمن 1399 ساعت 00:15 http://delarama.blogfa.com

چقدر از شنیدن این خاطره ناراحت شدم...

شرمنده...نمیخواستم کسی ناراحت بشه...ولی اینا واقعیتهاییه که آدم خواهی نخواهی توی جامعه باهاشون روبرو میشه...

سینا دوشنبه 20 بهمن 1399 ساعت 04:39 http://sinadal.blogsky.com

جنون دزدی یا کلپتومِینیا aKleptomaniیک تمایل غیرقابل مقاومت برای دزدیدن وسایل کم ارزشه فرد مبتلا به این اختلال به دنبال دزدیدن وسایل کم ارزش مثل خودکار، چسب و ....هست.


سلام میگم بیچاره اختلال روانی داشته هر چی گشتم تو گوگل نفهمیدم این در دسته کدوم اختلالات طبقه بندی میشه

سلام سینا جان
ممنون از بابت تحقیقت عزیز ..دیگه اینکه در کدوم رده و دسته قرار میگیره چندان مهم نیست...اینکه چرا تا این سن و سال در پی درمان خودش نبوده یا بفکر درمانش نبودن مهمه!!!

ربولی حسن کور دوشنبه 20 بهمن 1399 ساعت 03:59 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
شرمنده اگه به خاطر من مجبور شدین خلاصه اش کنین!
این خانم واقعا مشکل داشته به خدا
حالا فقط به خاطر ورودش دستگیر شده بود یا باز هم دزدی کرده بود؟
راستی از کجا فهمیده بودن که حق ورود نداره؟ مگه کارت شناسایی همه مشتریها رو چک میکنن؟
ببخشید که خیلی طولانی شد فقط یه چیز دیگه را هم بگم
تمام مدت خوندن این ماجرا منتظر بودم ببینم این که جناب زکریا ترکی را دست و پا شکسته حرف میزنه چه نقشی توی ماجرا داره؟

سلام دکتر جان
نه ..خواهش میکنم...من بعد ها از زکریا پرسیدم و اون یواشکی بهم گفت قضیه رو...گفت اون خانم اصلا تیز هوش نبوده چون میتونست بیاد توی فروشگاه ولی با کارت بانکیش خرید نکنه ...اگر پول نقد میداد متوجه نمیشدن...مشخصات کارتش به سیستم داده شده بود و همین لوش داد...
کسانیکه برای این شغل انتخاب میشن خیلی جدی و تا حدودی خشن هستن...من خودم فقط درحد یه سلام گفتن با زکریا صحبت میکردم چون ظاهر بسیار اخمو و ترشرویی داره..یه روز توی سالن نهارخوری داشتم با دوستم تلفنی گپ میزدم و که زکریا هم اومد برای ساعت نهارش ....وقتی دید من دارم ترکی صحبت میکنم فقط زیر لبی چند بار لبخند زد...صحبتم که تموم شد ..اون با خنده شروع کرد ترکی رو با لهجه انگلیسی - پاکستانی حرف زدن...که برام خیلی جالب بود..همین شد باب آشنایی بیشتر...بخاطر همین هم اونروز از من کمک خواست و به خواهشم برای کمک به اون خانم هموطن ترتیب اثر داد...دفعه بعدی اون آقای کانادایی مثل بقیه همکاراش خیلی خشک و رسمی رفتار کرد...در واقع شانس یه بار سراغ اون خانم اومد که مچش رو توی شیفت زکریا گرفتن وگرنه همون دفعه اول پای پلیس بمیان کشیده میشد..

صفا دوشنبه 20 بهمن 1399 ساعت 03:54 http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

ای بابا چه وحشتناک ... آبرو برای ایرانی ها نذاشتن اینا....

چی بگم والا صفا جان...خدا آخر و عاقبت همه رو بخیر کنه..

سمانه دوشنبه 20 بهمن 1399 ساعت 02:33 http://weronika.blogsky.com

یاسی عزیزم
می دونین با خوندن این تجربه اتون به این نتیجه می رسم ما انسان ها فارغ از مکانی که هستیم ذات خودمون رو نشون می دیم و اینکه گاهی هم لطف بقیه رو می ذاریم روی حساب بخت و اقبال.
به قول معروف ی بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک

سمانه جان کاملا درست میگی...انسان هر جایی ازین دنیای پهناور که بره از اصل و ذات خودش نمیتونه فرار کنه...مگر اینکه انقدر با خودش صادق باشه که بتونه با ایرادهای خودش رو برو بشه و اونا رو برطرف کنه...

مهری دوشنبه 20 بهمن 1399 ساعت 00:31

خانم یاسی عزیز سلام
انگار از کوه افتادم چقدرر بد که باز هم اون خانمه بوده
مگه میشه با وجودی که از شرایطش خبر داره باز همون کارو تکرار کرده باشه

سلام مهری نازنین
اصلا نمیدونم چرا اینکار رو کرده بود؟؟!...اون آقای مسئول از من پرسید و منم گفتم که همه موارد رو براش ترجمه کردم و توضیح دادم...با علم به این مسئله بازم سرشو انداخته بود پایین و اومده بود توی فروشگاه!!

نسرین یکشنبه 19 بهمن 1399 ساعت 23:04 https://yakroozeno.blogsky.com/

عجب احمقی بوده.
بار قبل شک داشته ولی دیگه با گیر افتادنش می دونست چی ممکنه به سرش بیاد و باز انجام داد!
خدا بعضیا رو شفا بده یه کیسه پر از پول هم بندازه تو بالکنی ما براش کلی نقشه دارم
لطفا یورو باشه

واقعا جا خوردم...وقتی دیدمش اونجا ایستاده..فقط ایندفعه دیگه مثل دفعه قبل نبود...جواب سوال shadow shopper رو دادم و سریع اومدم بیرون...
آره بخدا...آرزو میکنم خواسته ت برآورده بشه نسرین جون...تازه یوروهاش از جنس طلا هم باشن...دیگه چه شود..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد