بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

آواز دهل شنیدن از دور خوشست...(قسمت دوم)

وارد که شدیم دیدیم انگار خونه رو هنوز نچیدن...بعد از حدود  یکماه هنوز وسایل بحالت پخش و پلا توی خونه بودن و نظم چندانی دیده نمیشد...روی میز پذیرایی هم هیچ آثار و نشانه ای ازینکه منتظر مهمان باشن نبود..برخلاف ما ایرانیها که تا مهمون از راه نرسیده پذیرایی رو شروع میکنیم ..اینا اومدن نشستن و انگار نه انگار...تقریبا یه نیمساعت و چهل دقیقه ای گذشت...آهان...یه نکته ای خیلی برامون جالب بود ..پسرشون عین بچه آدم نشسته بود یه گوشه روی مبل جیکش در نمیومد..انگار نه انگار که  این همون بچه ست ...دخترشون هم که بنده خدا از دیوار صدا درمیومد ولی از اون نه!!سگ کوچولوی بامزه شون با شیرینکاریاش سر ماها رو خیلی گرم کرده بود...توی این فاصله دو بار زن و شوهر غیبشون زد و رفتن توی آشپزخونه ولی کمی بعد دست خالی اومدن و دوباره نشستن ..دیگه کم کم داشتیم بلند میشدیم که دیدم خانم با یه حالت غیضی پا شد رفت توی آشپزخونه و با سه تا پیش دستی کوچیک که توی هر کدوم  5 تا قطعه هندونه کوچیک در اندازه حبه قند گذاشته شده بود برگشت ...بعدش پرسید من میدونم که شما چایی بیشتر دوست دارین ولی ما چون مصرف نداریم هیچوقت نمیخریم..اگه میخوایین قهوه بیارم؟ که ما هم گفتیم نه خیلی ممنون..یه چند دقیقه ای هم نشستیم و برگشتیم خونه...کادو شون رو هم تا ما انجا بودیم بازنکردن...تا پدر خانواده نبود پسرشون خیلی آتیش میسوزوند و شیطنت میکرد ..اونکه میرسید خونه سوراخ موش میشد صد تومن!!...از هیچ تنابنده ای صدا بلند نمیشد ...خانمه چند تا دوست کره ای پیدا کرده بود و اونام تا وقتی شوهرش نبود میومدن خونه شون و وقتی بچه ها دور هم جمع میشدن خونه رو میذاشتن سرشون...اصلا ملاحظه همسایه رو که ما باشیم نمیکردن..فردای اون روز در رو باز کردم تا صندوق نامه رو چک کنم ...سگشون با ذوق اومد طرفم و پرید رفت توی خونه...خلاصه همین بهانه ای شد که مادر و دو تا بچه هاش بیان تو و دیگه ایندفعه با همراهی هاپوشون کلی بچه هاش آتیش سوزوندن جوریکه بچه های من که هر دوشون طبقه بالا بودن از خواب و استراحت افتادن...خانمه نشسته بود روی مبل و میگفت..من از خونه شما خیلی خوشم میاد...روشن و تمیزه...رنگهای شاد بکار بردین ...انرژی مثبت داره فضای اینجا...ولی خونه ما اینطوری نیست...تاریکه...وسایل به میل و خواسته من خریداری نشدن...ازشون خوشم نمیاد...دلداریش دادم و گفتم کم کم میتونه اونا رو به میل خودش عوض کنه...ازینکه خارج از کشورش زندگی میکنه اظهار دلتنگی کرد..گفت اونجا مدارس خیلی سختگیری میکنن و بچه ها اکثرا مشکل روحی روانی میگیرن چون مدام از نظر درسی تحت فشار هستن...آمار خودکشی زیاده...وبا اونکه اونجا شغل و درامد خوبی داشتن ولی بخاطر بچه ها تصمیم گرفتن به کانادا مهاجرت کنن البته شوهرش کاناداییه و اولش رفتن استان زادگاه او ولی بعلت سرمای خیلی زیاد اومدن این استان و از گرونی اینجا خیلی شاکی بود..میگفت حتی شوهرش خیلی اوقات تلخی میکنه و مدام در حال مقایسه اینجا با جاهای دیگه ست...چند روز بعد موقع رانندگی زن و شوهر رو دیدم که هر دو دست همدیگه رو گرفته بودن و با سگشون داشتن بیرون از محوطه با هم قدم میزدن..بنظرم صورت هر دوشون خیلی ناراحت بود..چند روز بعد زنگ در ما رو زدن و دو تا خانم که چند تا فایل و پرونده دستشون بود اسم همسایه رو آوردن و گفتن از دادگاه خانواده اومدن برای بچه ها تشکیل پرونده بدن...گفتم اشتباها زنگ در ما رو زدن..عذزخواهی کردن و رفتن سمت در اونا...این ملاقاتها چند بار دیگه هم تکرار شد..دیگه مثل سابق نمیدیدمشون...بنظر میومد خانمه چندان سرحال نیست...بعضی وقتها  میدیدمش که با یه لباس  خونه و سر و ریخت ژولیده  سگشون رو آورده برای هواخوری و معمولا زود برمیگشت توی خونه...دیگه از گردشهای دو نفره با شوهرش خبری نبود..از یکشنبه هفته بعدش دیدیم آقای همسایه با ماشین اومد جلوی درشون ولی پیاده نشد...بچه ها رفتن سوار شدن و ماشین حرکت کرد...بعد از ظهر دوباره پدرشون بچه ها رو رسوند و باهاشون روبوسی کرد ...بچه ها برگشتن خونه و پدرشون با ماشین رفت...دیگه آقای همسایه رو توی محله نمیدیدیم...جای پارک ماشینشون همیشه خالی بود ..بغیر از همون چند دقیقه ای که روزهای یکشنبه برای سوار و پیاده کردن بچه ها اونجا توقف میکرد..خانمه رفتارهاش خیلی عوض شده بود...تقریبا فرار میکرد تا ماها رو میدید...بچه هاشون هم همینطور...عوضش رفت و آمدشون با دوستان کره ای خیلی زیاد شده بود..میومدن دنبالشون و با خودشون میبردنشون بیرون...صبحها میومدن به همراه بچه های خودشون پسر و دخترش رو میبردن مدرسه و بعد از ظهر برمیگردوندن...چند بار ظرف غذا و خوراکی دست دوستهاشون دیدیم که براشون آورده بودن..ولی صورت خانمه خیلی درهم و افسرده بود ...معلوم بود که بچه ها هم دل و دماغ ندارن...یه شب شوهرم زفت زباله ها رو بندازه وقتی  اومد اخمهاش تو هم بودو بمن گفت این خانم همسایه رو دیده که توی زباله های مجتمع داشته دنبال پلاستیکهای بازیافتی میگشته...خیلی تعجب کردم...چند روز بعد..طرفهای غروب توی آشپزخونه بودم که صدای حرف زدن دو نفر رو شنیدم ..به پنجره نزدیک شدم و دیدم یه آقایی که خیلی به شوهر همین خانم کره ای شباهت داره داره باهاش حرف میزنه...همون چهره و قیافه ولی چند سال مسنتر و چاقتر...خانم همسایه در خالیکه سعی داشت صداش رو از یه حدی بالاتر نبره داشت میگفت..خیلی تحت فشارم..اریک اصلا موقعیت منو در نظر نمیگیره...حتی یه 50 دلاری بهم نمیده...فقط بخاطر بچه ها زنده هستم ...بارها به خودکشی فکر کردم ..ولی فکر میکنم بعد از من این دوتا بچه چی میشن..اریک که دیگه به ماها اهمیتی نمیده...اون آقا میگفت:من درک میکنم  سوما..ولی شما با هم توافق کردین...اریک فقط باید خرج بچه ها و کرایه خونه رو بده...در قبال تو وظیفه ای نداره..تو استاد دانشگاه بودی...بگرد اینجا برای خودت یه کاری دست و پا کن دیگه...خانم همسایه به پهنای صورت اشک میریخت و با زاری میگفت چقدر احمق بودم که گول حرفای اریک رو خوردم..من رو کشوند اینجا و ازم جدا شد...توی کشور غریب تنهام گذاشت...برای اینکه بچه ها بهش نزدیک باشن و هفته ای یه بار بتونه بیاد ببینتشون...هنوز خانواده من نمیدونن چه بلایی سرم آورده..والدینم بهم هشدار داده بودن که اریک از یه مملکت غربی هست و فرهنگش با ما فرق داره..غربیها آنچنان متعهد و پابند خانواده نیستن..ولی من بیشعور بودم فکر میکردم ازدواج با یه مرد کانادایی چقدر میتونه هیجان انگیز باشه و با اینکار موقعیت اجتماعی خوبی پیدا خواهم کرد..من راه به جایی ندارم ..اگه این چند تا دوست که از طریق مدرسه بچه ها باهاشون آشنا شدم نبودن خدا میدونه تا حالا کارم به کجاها کشیده شده بود..اون آقا صداش رو پایینتر آورد و کمی بصورت پچ پچ با سوما حرف زد و بعدسوار ماشینش شد و رفت...عمیقا براش ناراحت شدم...پس معلوم شد که چرا توی زباله ها دنبال ظروف بازیافتی میگشته...خیلی دلم میخواست کمکش کنم ولی اون حتی متارکه ش رو از ما پنهان کرده بود...

چند روز بعد ..یکی از همسایه ها که با هم سلام و علیک داشتیم من رو دید و لابلای حرفهاش گفت به یه نفر نیاز داره که بچه ش رو از مهد کودک بیاره خونه و پیشش بمونه تا اون از سر کار بیاد...گفت حاضره ساعتی 10 دلار هم پول نقد بده..پیش خودم گفتم میتونه مورد مناسبی برای خانم همسایه باشه...رفتم خونه و بهش زنگ زدم...شرایط رو که شنید خیلی خوشحال شد..زودی گفت آره با توجه به اینکه بچه هام هنوز به مراقبت نیاز دارن و شوهرم با کار بیرون موافق نیست!!!من همیشه خونه هستم پس میتونم از یه بچه نگهداری کنم تا خیال مادرش هم راحت باشه...ازش اجازه گرفتم تا شماره ش رو به اون خانم همسایه بدم خودشون با هم قرار بذارن...خوب تا حدودی خیالم راحت شد...دیگه هیچی گیرش نیاد 50 دلار حتما میاد....یه مدت گذشت..دیدم به به...دو تا بچه دیگه هم به جمعشون افزوده شد..البته اونا کره ای بودن...بعدش دوباره یه بچه دیگه که اونم کانادایی بود..خلاصه ..شوخی شوخی  این خانم یه مهد کودک خانگی زد و بزودی انقدر تعداد زیاد شده بود که دیگه خیلی شلوغ میکردن در طول روز ..فقط خوبیش این بود که تا ساعت 5 بیشتر کار نمیکرد و روزهای تعطیل هم خبری از نگهداری بچه نبود...یه روز اومد در زد و گفت ما یه خونه با موقعیت بهتر و کرایه کمتر گیرمون اومده و داریم جابجا میشیم...یکی از هموطنهام که اینجا خونه بزرگی داره زیرزمینش رو با کرایه کمتر ازین خونه که هستیم در اختیار ما گذاشته...ممنونم ازینکه این چند وقته سر و صدای مهد کودک خانگی منو تحمل کردین...هرگز فکر نمیکردم از شغل استادی در دانشگاه انصراف بدم که بیام به یه مملکت غریب و اینجا مهد کودک بزنم....یه لبخند تلخی زد و گفت این شاید سرنوشت منه ولی من زندگی خودم در  کانادا رو یه جور دیگه تصور میکردم!!!توی دلم گفتم حق داری طفلکی...شوهر کانادایی کردی که بخیال خودت خوشبختت کنه!!...نمیدونستی که آواز دهل شنیدن از دور خوشست!!!

نظرات 17 + ارسال نظر
پرنسا سه‌شنبه 26 اسفند 1399 ساعت 08:21

ولی در نظر من همچنان اریک نامرده
آدم زن و بچه رو بدو ورود به یه کشور غریبه ول نمیکنه که یه انسان رو مجبور به زباله گردی کنه
میتونست شش ماه دندون رو جیگر بزاره

نظرت کاملا درسته...این اریک بیمعرفت انقدر صبر نکرد که این زن بیچاره توی مملکت غربت لااقل دست چپ و راستش رو بشناسه!!!بنده خدا میگفت رانندگی بلدم ولی حتی نمیتونم برم امتحان بدم تصدیقم رو تبدیل کنم...نه پولش رو داشت نه وقتش رو!!!این نهایت بیرحمیه که آدم یه زن و دو تا بچه غریب رو توی مملکت غربت بحال خودشون ول کنه و بره...

جودی سه‌شنبه 26 اسفند 1399 ساعت 07:25

سلام یاسی. امیدوارم روز خوبی داشته باشی امروز.
کامنتارو میخوندم دیدم چقدر اتم خوب توضیح داده. تو یه رابطه درست هر دو طرف به تفاوتها تا جایی که به رابطه یا به همدیگه اسیبی نزنه احترام میزارن. اگه بخوایم از تفاوت فرهنگی و ازدواج با هموطن حرف بزنیم بازم اونجا اختلاف فرهنگی صد در صد هست! یکی از شماله یکی از جنوبه! حتی اگه از یه شهر باشن یکی از بالای شهر محله ی فلان یکی از وسط شهر محله ی بهمان! ماشاله ایرانی جماعت هیچوقت کم نمیاره تو درست کردن این تفاوتها و طبقاتی کردن ادمها. اینکه این خانوم کره ای بخاطر وایت بودن و کانادایی بودن اقاهه اینطوری شیدا و واله شده و بدون تحقیق اومده باهاش کانادا کاراییه که خیلی تو ایرانم اتفاق میافته حالا نه لزوما به یه خارجی! با یه پسر ایرانی ازدواج میکنن میان اینجا و به سال نکشیده برمیگردن یا کلاه میزاره سرشون پسره و وعده ی بهشت و خونه و ماشین میده و وقتی دختره اومد درو روش قفل میکنه صب به صب میره دنبال کار خودش چون بدبینه میترسه زنش بره بیرون خراب شه! (اینو به چشم تو امریکا دیدم ازدواج یه پسر ایرانی با یه دختر ایرانی).
خولاصه که فرقی نمیکنه از چه فرهنگ یا کشوری اومدیم اگه ندونیم چی واقعا از زندگی خودمون و زندگی دو نفرمون میخایم همیشه یه بهونه ای برای بهم زدنش پیدا میکنیم. از همون اول اگه اشتباه انتخاب کنیم تا درست کردنش کلی اشتباههای دیگه هم اتفاق میافته. مشکل اینجاس که ادما مسولیت اشتباهشونو به گردن نمیگیرن و دنبال بهونه هستن بندازنش گردن یه چیزی. به نظرم کره ای ها خیلی ادمهای با پشتکاری هستن و این خانومم میتونه گلیم خودشو از اب بکشه بعد از این اتفاق.

سلام جودی عزیزم..ممنونم برای تو هم همینطور نازنین..
دقیقا درست میگی..اتم جان خیلی خوب تفسیر کرد...میدونی بنظرم در امر ازدواج باید خیلی محتاط بود...اولش باید چشمها رو خیلی باز کرد ولی بعد از ازدواج اشکالی نداره اگه آدم کمی چشم پوشی کنه...هیچ ازدواجی بدون عیب و ایراد نیست...مشکلات کم و بیش هستن ولی اینکه بقول شما آدم بخواد در امر ازدواج رویایی فکر کنه ..فقط خودش رو بیچاره کرده و این یعنی بدنبال سراب دویدن...من نمیدونم این خانم با وجود شغل و تحصیلات خوب چه مشکلی توی کره داشته که فکر میکرده اگر با یه کانادایی ازدواج کنه آینده روشنی خواهد داشت ولی بهرحال امیدوارم که طبق پیش بینی تو بتونه گلیم خودشو از آب بکشه ..مخصوصا با وجود دو تا بچه که نگهداری ازشون مسوولیت بزرگیه..

افق بهبود یکشنبه 24 اسفند 1399 ساعت 23:54 http://ofogh1395.blogsky.com

ولی فکر خوبی بود که بچه ۶اشو از سیستم استرس اور آموزشی در اورده

خیلی شاکی بود از سیستم آموزشی استرس آور کره..میگفت آمار خودکشی بین بچه ها خیلی بالاست و هنوز که هنوزه بچه ها رو تنبیه بدنی میکنن...

مینو یکشنبه 24 اسفند 1399 ساعت 05:15

سلام
چقدر بخاطر همسایه ها اذیت شدید.
بنظرم ازدواج دو نفر با دو فرهنگ متفاوت ، مشکلات زیادی داره.بقول نسرین جان بعضی آدم ها هم راجع به خارج تصورات عجیب و غریبی دارند.

سلام مینو جان...خیلی خوش آمدین...درسته همسایه ها بارها سرافرازمون کردن تا حالا!!منم همین عقیده رو دارم...خوبه که حتی توی غربت با هموطن وصلت کرد..تفاوت فرهنگی بین زوجین همیشه یه جایی خودش رو نشون میده و آزار دهنده ست..

افق بهبود یکشنبه 24 اسفند 1399 ساعت 03:35 http://ofogh1395.blogsky.com

هعی
چه بگم
ما نه میتونیم خانم کره ای رو محکوم کنیم نه شوهرشچون همه یماجرا رو نمیدونیم
ولی امیدوارم خوشبخت بشن
جه جدا چه با هم

آره دیگه...همینه افق جان...با همدیگه که نشد و دیگه هم فکر نمیکنم که بشه...خدا کنه لااقل جدا جدا خوشبخت بشن..

اتم شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 20:51

بعد از صحبت کردن و همشنینی با آدم های مختلف از گوشه و کنار جهان اینجا فقط یه قاعده میتونم ازش دربیارم و اونم اینکه هیچ قاعده ای وجود نداره.
شعور و مسئولیت پذیری و درک متقابل به خصوص توی روابط شخصی و نزدیک تر خیلی صریح بگم هیچ ربطی حتی به نژاد رنگ پوست ملیت و حتی مذهب نداره.

+یکی از کامنت ها در مورد فرهنگ ترک کردن در اینجا اشاره کرده که متقابلا ما توی ایران و بسیاری از کشور های مردسالار فرهنگ "سوختن و ساختن" رو داریم که نتیجش میشه قتل ها و خشونت های فوق العاده بالا عموما نسبت به زنان که در طی سال ها جمع شده و یه دفعه میریزه بیرون که اینجا به صورت محسوسی کمتره.
چون عموما دو طرف نمیتونن کامیونیکیت کنن ویاد نکرفتن و نمیخوان هم یاد بگیرن چون فرهنگ ملزمشون نکرده. مسئولیت هم قبول نمیکنن مثل همون خانم توی پست شما و فرافکنی دارن. طرف فکر میکنه یا یه وایت ازدواج کرده پس خوشبخت دوعالم شده. این نهایت توهم و نپختگی یه نفر رو میرسونه. کانادایی بودن یا نبودن اصلا خوشبخت بودن یا نبودن نمیاره.
خود من به شخصه ترک کردن یا بهتر بگیم جدا شدن رو بارها و بارها ترجیح میدم به سوختن و ساختن که چقدر زندگی ها رو خودم دیدم نابود کرده به خصوص توی ایران.

درست میگی اتم جان...منم خیلی برام تعجب آور بود...ایشون با وجود تحصیلات عالیه چطور انقدر از روی ناپختگی چنین تصمیم سرنوشت سازی رو گرفتن...حالا ایکاش پای دو تا بچه بیگناه در میان نبود...الان چوب این بیفکری رو اون دو تا هم باید یه عمر بخورن...

مهری جمعه 22 اسفند 1399 ساعت 23:17

خانم یاسی مهربون سلام
خداروشکر ماجراشون ختم به خیر شد.
و اینم بگم چقدر خوش شانس بودن ک سر راه شما قرار گرفتن

سلام مهری جانم..
آره شکر خدا مال این یکی فعلا بخیر گذشته ..لطف داری گلم...خداوند همیشه خودش وسیله سازه...خواست خدا بود که اونروز خانم همسایه تا منو دید درباره مشکل نگهداری از بچه ش صحبت کنه..و به دل من بیوفته که چقدر اینکار برای خانم همسایه مناسبخواهد بود اگه قبولش کنه...

نسترن جمعه 22 اسفند 1399 ساعت 20:55 http://second-house.blogfa.com/

فکر میکنم درصد زیادی از آدمهایی که فکر میکنن با این نوع ازدواجها میافتن تو ظرف عسل کاملا اشتباه میکنن، خصوصا تو جوامع غربی فکر میکنم بیشتر اینطوره که زن و شوهر هر دو باید تلاش کنن برای زندگی شون نه فقط یک نفر...
کره ای ها هم مثل ما ایرانیا شنیدم خیلی سنتی هستن شاید بابت همین متارکه اش رو پنهان کرده بود
مهربونی شما بی نظیره یاسی جان

ممنونم از لطفت نسترن عزیزم...کاملا درست میگی ..اینجا مثل مملکت خودمون نیست...هیچکدوم از زوجین وظیفه ندارن خرج طرف مقابل رو بدن..هر کی سهم خودش رو پرداخت میکنه...توی همه اموال و داراییهاشون نصف به نصف هستن..کره ای ها هم تا حدود زیادی سنتی فکر میکنن....خانواده ش احتمال قوی با ازدواج این دو نفر موافق نبودن..برای همین هم ازشون پنهان کرده بود که سرزنش نشه...

نسرین جمعه 22 اسفند 1399 ساعت 12:54 https://yakroozeno.blogsky.com/

خیلی ها فکر می کنند هر جایی خارج از کشور خودشون بهشته. کافیه راه بری و از درختها بجای گل پول جدا کنی. اگه کسی ماشین و خونه داشته باشه لابد دولت بهشون مجانی داده و کلی افکار بی اساس دیگه. بدون اینکه فکر کنند: مگه میشه؟
درینمورد به هر کجا روی، آسمان همین رنگ است.
مثلا این خانم فکر کرده می تونه چکاری بهتر از شغل خودش در کشوری دیگه با زبانی متفاوت داشته باشه. احتمالاً ایشون بخاطر موقعیت شغلیش انگلیسیش خوب بوده اما اینجا که فقط مدرک دو سه تا کشور را قبول دارن مثل امریکا، کانادا و انگلیس. خیلی از دکترای ایرانی نرسند دبیر دبیرستان راننده تاکسی شوهر دوستم ایتالیا آرشیتکت بوده اینجا تو پیتزایی کار میکنه و...
یه مورد دیگه اینکه وقتی گفتی خونشون بهم ریخته و بچه هاش بی ادب بودن فکر یا قضاوت کردم: اگر این خانم مروری هم در رفتار خودش داشت شاید می تونست در کنار همسرش زندگی بهتری داشته باشه. کسی که تمام روز خونه تنهاست چرا باید خونه ش بهم ریخته باشه؟ شایدم افسردگی شدید داشته و اول نشون نمیداده. کسی چه میدونه؟
چه باعث خیری شدی؟ استارت خوبی براش زدی
بهرحال امیدوارم بعداً زندگیشون بهتر شده باشه. بخصوص در تمام مدت اون دخترک ساکت و گوشه نشین برای من خیلی رنگ داشت. کاش حال دلش خوب باشه.

کاملا درست میگی نسرین جان...برای بعضیا زندگی در خارج از کشور خودشون دورنمای بسیار زیبا و جذابی داره...شروع میکنن به رویا بافی...بعد که میان و میبینن ازین خبرا نیست بدجوری توی ذوقششون میخوره و میرن توی فاز افسردگی...
اتفاقا یا وجود اینکه از تحصیلات عالیه برخورداره و سالها با همسر انگلیسی زبان زندگی کرده متاسفانه وضعیت زبانش چندان جالب نبود...دفعه اول که اومدن خونمون دیدیم همسرش به راحتی و روانی داره با بقیه شون کره ای صحبت میکنه...برامون خیلی جالب بود..وقتی ازش پرسیدیم گفت خوب طبیعیه...من رفتم با کره ایها زندگی کنم..حتی با یه خانم کره ای ازدواج کردم...معلومه که وظیفه منه زبونشون رو یاد بگیرم...
فکر میکنم اختلافشون از همون روزای ابتدایی ورود شون به کانادا شروع شده بود ...معلوم بود که خانم خونه دل و دماغ چیدن وسایل رو نداره...ولی کلا هم چندان آدم خوش سلیقه ای بنظر نمیومد باشه...مثلا راه ورودی به یونیت ما و اونا مشترک بود...همیشه خدا ما باید جارو میزدیم...انگار فقط ما از اون مسیر رفت و آمد میکنیم...در صورتیکه اونا خیلی بیشتر رفت و آمد میکردن و مدام یا دوستهاشون اونجا میومدن یا بچه های مهد کودک و والدینشون...برف میومد همینجور...فقط ما به خودمون زحمت پارو کردن میدادیم...
منم برای دخترش خیلی دلم میسوزه...اونروز که اومدن پیش ما در عین سکوت...به پدرش چسبیده بود و موقعیکه اون حرف میزد خیلی آرام و عمیق بهش خیره میشد...چند بار اریک به حرف زدن تشویقش کرد ولی لبخند زد و بیشتر به پدرش چسبید...یه جور علاقه عاشقانه خاص توی چشمهاش نسبت به پدرش میدیدم...خدا به دل این بچه رحم کنه...هفته ای یک بار دیدار با پدری که اینطور عاشقانه دوستش داره کافی نیست...جبران هیچ کمبودی رو براش نمیکنه..

زری .. جمعه 22 اسفند 1399 ساعت 11:29 http://maneveshteh.blog.ir

میدونی من دو تا نکته تو این جریان دیدم.
اول از همه اینکه تو نسبت به ادمهای اطرافت بی تفاوت نیستی.
دوم اینکه درسته که تمام معادلات و حساب کتابهای این خانم اشتباه از کار دراومدند اما زن با جربزه ای بوده که تو توهمات خودش و حس استاد دانشگاهی اش نمونده! سریع هدفش را تعیین کرده و آن هم موقتا پول در آوردن! بنظرم یه روزی بشنوی که در کانادا استاد دانشگاهه :)

زری جان ...خیلی ممنونم از دیدگاهت...فرمایشت کاملا درسته...من نمیتونم در برابر ...فقر..گرسنگی..کثیفی و بی انضباطی و از مهمتر استیصال و بیچارگی دیگران بیتفاوت باشم...همیشه سعی میکنم از یه راهی که غرورشون جریحه دار نشه بهشون کمک کنم...
در مورد این خانم همسایه هم باهات موافقم...حتما با توجه و حمایت دوستان هموطنش و همینطور اراده و پشتکار خودش به وضعیت خیلی بهتری خواهد رسید...

monparnass جمعه 22 اسفند 1399 ساعت 08:34 http://monparnass.blogsky.com

سلام
واقعا هم آواز دهل شنیدن از دور خوشست!!!
سرنوشت غم انگیز این زن مشت نمونه خرواره

اینجا طرف با هموطن و همزبان و با حداقل اختلاف فرهنگی ازدواج میکنه بعد آمار سه طلاق از چهار ازدواج رو داریم
وای به وقتی که با شخصی ازدواج کنند که چیزهایی مثل
" ترک کردن " که توی فرهنگ ما نیست هم جزو رسوم شون باشه

سلام مونپارناس جان
راست میگی...متاسفانه بین خانمهای ایرانی هم چنین مواردی داریم...دوست خانوادگی ما بدو
بدو دختر یکی یکدونه ش رو به بهانه اینکه عوضش راحت میره انگلیس به عقد پسر یکی از
اقوام دورشون درآوردو دختر بیچاره بعدها که با کمک پلیس تونست از چنگال اون شوهر

هیولای خودش فرار کنه و به ایران برگرده یه چیزایی تعریف میکرد که همه وحشت میکردن..مدتها تحت نظر روانپزشک بود از بسکه شوهرش باهاش بدرفتاری کرده بود و بعدا معلوم شد که شوهره مشکل حاد روانی داشته...ازدواجهای از این قبیل زیادن..

Safa جمعه 22 اسفند 1399 ساعت 07:23 http://Www.mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

عجب چه شرایط سختی باز خوبه این کار براش جور شد. دست شما درد نکنه .

منم با توجه به شرایطش دیدم اینکار براش خیلی مناسبه..هم توی خونه پیش بچه هاش هست و هم یه پولی هر چند کم گیرش میاد...مرسی صفا جان..

غزال جمعه 22 اسفند 1399 ساعت 06:29 https://otaaaq.blogsky.com/

دوست داشتم اون خانم کره ای توی این شرایط قرار نمیگرفت. ولی خب متأسفانه شرایط زندگی همیشه دلخواه نیست. تفکر اون خانم هم اگر این بوده که حتما با شوهر کانادایی خوشبخت میشه خب اشتباه بوده. کانادایی بودن و یا نبودن یه نفر لزوما تضمین کننده ی خوشبختی نیست. کلا طرز فکرش رو نمیفهمم؛
ولی بازم خوشحالم این یکی همسایه دردسرش براتون کمتر از روسها بود.

آره طفلی اصلا شرایط خوبی نداشت ....طرز فکر خیلی اشتباهیه...اصلا مهم نیست که کجا بدنیا اومدیم و نژاد و رنگ پوستمون چیه؟باید ببینیم طرف مقابلمون چقدر معرفت و شعور داره...دقیقا..اینا اصلا با روسها قابل مقایسه نبودن!!!

ربولی حسن کور جمعه 22 اسفند 1399 ساعت 05:19 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
عجب
از این داستان نتیجه میگیریم خانمی که قدرت کار پیدا کردنو نداره باید توی بستن توافق حواسشو بیشتر جمع کنه!
حتما علتی داشته که همسر سابقش این رفتارو کرده
اون شوهر چند سال پیرتر کی بود بالاخره؟ نفهمیدین؟

سلام دکتر جان
والا درسهای زیادی میشه گرفت...این فقط یکیش بود...بنظر من اصلا آدم نباید بی گدار به آب بزنه...این خانم چوب اعتماد بیش از حدش رو خورد..و شاید هم بلند پروازیهاش رو..
اون آقا احتمال قوی برادز بزرگتر اریک بود...شدیدا بهش شباهت داشت...فقط چند سال پیرتر بود...و کمی هم چاقتر...

پرنسا جمعه 22 اسفند 1399 ساعت 04:25

غصه ام شد .اریک نامرد.
باز کار خیری در حقش انجام دادین باریکلا.
شما چی ؟ به نظرتون ازدواج با یه آدم غربی درسته یا نه؟

بنظر منم در اریک در حق این خانم نامردی کرد...من سعی کردن به یه طرز محترمانه بهش کمک کنم...خدارو شکر که همینطور هم شد...والا بستگی داره پرنسا جان...اگر طرف باوجدان و فهمیده باشه ..چرا که نه؟

سهیلا جمعه 22 اسفند 1399 ساعت 04:15 http://Nanehadi.blogsky.com

بنده خدا.ولی این طرز تفکرش خیلی شرقی بوده که کاملا به همسرش وابسته شده.

آخه شوهر بی انصافش انقدر فرصت نداد که این بنده خدا توی مملکت غربت دست چپ و راستش رو بشناسه!!!زودی ازش جدا شد و ولش کرد به امان خدا...

سمانه جمعه 22 اسفند 1399 ساعت 02:16 https://weronika.blogsky.com/

می دونی
دارم ب اون خانم کره ای و هزار تا آرزوش فکر می کنم و اینکه چقدر سخته ک داره سعی می کنه خودش با شرایط وفق بده

واقعا شرایط سختی براش پیش اومد سمانه جان...کاملا به شوهرش متکی بود و اون بی انصاف هم کاملا پشت همسرش رو خالی کرد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد