بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

رفاقت پایدار...

بعد از مدتهای مدید...یه موقعیتی پیش اومده که من و دوستم دیداری داشته باشیم...توی فاصله زمانی که بین پایان ساعت کاری شغل اولش و شروع شغل دومش داره که حدود دو ساعتی میشه یه جایی قرار میذاریم...با لبخند ملایم همیشگیش روبروم میشینه....حال بچه هاش رو میپرسم که میگه بد نیستن...احوال همسرش رو جویا میشم ..کمی من و من میکنه و میگه...مدتیه جدا شدیم..بهت زده نگاهش میکنم....چشمهاش رو ازم میدزده و بی هدف اینور اونور رو نگاه میکنه.....

کمی سکوت بینمون حاکم میشه...بعد خودش با ارامش میگه پسر بزرگم ترجیح داده پیش پدرش بمونه ولی کوچیکه با من زندگی میکنه..

ازش میپرسم چرا اینهمه وقت چیزی به کسی نگفته؟؟ میگه حالم اصلا خوب نبود...گیج و سردرگم بودم....میرفتم پیش مشاور....فقط وقتی برگه طلاق رو امضا کردم تونستم این واقعیت رو بپذیرم و از شر تموم اون کابوسهای چند  ساله رها بشم....

از تلخیهای زندگی مشترک 21 ساله ش گفت...از تن لرزیدنهای مداوم...و ابروداری در برابر نگاههای کنجکاو خیلیها که بقول خودش بدجوری از بیرون به زندگیشون زل زده بودن.. و اینکه انقدر شوهرش وقیح شده بود که جلوی بچه ها صحبت از زندگی و بچه دار شدن از یه زن دیگه رو مطرح میکرد و در جواب اعتراض بقیه فقط هرهر میخندید و دستشون مینداخت...

هی میگه و اشکهاش رو که عین بارون بهاری سرازیر شدن تند تند از زیر عینکش پاک میکنه....میگه با کمک یکی از دوستان دیگه تونسته سهم پولش رو که از فروش خونه مشترکشون داشته تبدیل به یه اپارتمان کوچیک دو خوابه بکنه تا خودش و پسر کوچیکه بتونن راحت اونجا زندگی کنن...میگه مادرم برای اینکه شر درست نشه جرات نمیکرد بیاد اینجا بیشتر از 1 ماه بمونه..از بسکه شوهرم بهش بی محلی میکرد..ولی الان دیگه با خیال راحت میخوام ازش که بیاد هر چقدر میتونه پیشم بمونه..بدون ترس و استرس از قضاوتها و متلکهای فامیل شوهر دل سیر ببینمش...بعد هم میخوام اقدام کنم پدر و برادرهامم بیارم کانادا ... 

کلی تشویقش کردم و بهش روحیه دادم....موقع خداحافظی گفت یاسی ...نمیدونم چرا خاک این کانادا انقدر سرده...از وقتی اومدم کلی خانواده مهاجر رو دیدم که توی همین خاک کانادا از هم پاشیده شدن...چه رازیه واقعا؟؟!! بهش میگم عزیزم....نمیشه گردن سردی خاک اینجا انداخت...پایه و بنیاد زندگی اون خانواده ها از قبل سست بوده....زن و شوهر اگه پابند همدیگه باشن خیلی از اتفاقها بینشون پیش نمیاد...عشقشون قوی نبوده...مشکلات چه اینجا چه هر جای دیگه دنیا وجود دارن....باید ببینی رفیق و همراهت چقدر پایه ست...

اهی میکشه و میگه ...درسته...همینه که میگی...حیف یار من یار نبوده هیچوقت...وگرنه کارمون به اینجا نمیکشید....