بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

مسیح اینجا بود...

توی ترافیک و پشت چراغ قرمز هستم و اتفاقات امروز مثل فیلم جلوی چشمم رژه میرن...اول فیلم  با تصویری از خودم شروع میشه که یه جای پارک رو خیلی دورتر از در ورودی فروشگاه مورد نظرم پیدا کردم ....هوا تقریبا سرده و یه بارون ریز و تندی هم میباره...با عجله پیاده میشم و بطرف فروشگاه میرم..هنوز چند قدم دور نشده م که یه نفر صدام میزنه ..رومو برمیگردونم و میبینم  یه مرد قد بلند با سر و شکل ژولیده و لباسهای کهنه داره دنبالم میاد..با حالت التماس آلودی میگه میشه بهم به اندازه پول خرید یه قهوه کمک کنی؟هوا سرده و من از دیشب چیزی نخوردم...دوباره نگاهش میکنم...چهره ش آشناست....مخصوصا چشمها...چشمهای آبی  که با حالی معصومانه بهم خیره شدن...به یه نفر که قبلا دیدمش شباهت داره..با اونکه عجله دارم ولی نمیتونم مثل خیلی های دیگه به بهانه اینکه لابد معتاده و پول رو میگیره که خرج موادش در بیاد عذرخواهی کنم و برم دنبال کارم...بهش اشاره میکنم که دنبالم بیاد..نزدیک فروشگاه مورد نظرم یه مغازه استارباکس هست..قبل ازینکه بریم داخل  مکث میکنه و میگه بمن تذکر دادن که اینجا وارد نشم ..میدونم چرا ..چون سختگیریها روز بروز داره بیشتر میشه و اگر کسی ماسک نداشته باشه از ورودش به فروشگاهها جلوگیری میکنن...اون بیرون منتظر می مونه و من میرم براش ساندویچ و دونات شکلاتی و یه قهوه بزرگ سفارش میدم...تاکید میکنم قهوه داغ باشه...خوراکی بدست میام بیرون..پاکت و قهوه رو تقریبا روی هوا از دستم میگیره و همین نشون میده که چقدر گرسنه و بی طاقته...اولین جرعه قهوه داغ رو که مینوشه از سر خوشحالی لبخندی میزنه و میگه..اوه خدا من...چقدر خوشمزه ست..در حالیکه داره ازم تشکر میکنه و بهترین آرزوها رو برای خودم و خانواده م در سال جدید میلادی داره براش دست تکون میدم و میرم که زودتر به خریدهام برسم...هنوز تو فکرم مونده که اون آقا رو قبلا کجا دیدم؟؟!!

صحنه دوم توی محیط فروشگاهه...چرخ دستی به دست توی فروشگاه میچرخم و اجناسی رو که لازم دارم از روی قفسه بر میدارم و میذارم توی چرخ دستی...دو قلم از اجناس مورد نیازم تموم شده...حالا باید برم یه فروشگاه دیگه...ناچارا میرم توی صف طولانی صندوق برای پرداخت...نفر جلوییم یه خانم خیلی پیره که با واکر اومده خرید...روی اون واکر تکیه داده و خیلی آرام و با احتیاط راه میره...حس میکنم زیر لبی داره با خودش حرف میزنه..اصلا حواسش نیست که صف حرکت کرده ...توی حال و هوای خودشه...با ملایمت بهش میگم اگر میشه بره جلوتر .....صورتش رو بطرفم برمیگردونه چند لحظه بهم خیره میشه...چشمهاش خیلی آشناست...چشمهای آبی درشت ..با نگاهی مهربان...شروع میکنه به درد دل و میگه شوهرش رو سالهاست از دست داده و الان تنها زندگی میکنه ...بچه ای هم نداره و فقط یه سگ کوچولو داره که همدم روزهای پیری اونه...از گرونی اجناس و ناکافی بودن حقوق بازنشستگی گله میکنه..کمک میکنم جنسهایی که خریده رو روی بلت بذاره...برای پرداخت کارت میکشه ولی پولش کمه ...دقیقا به اندازه بسته بزرگ غذای سگ پول کم داره...توی شک و تردید مونده و میگه سگم فقط به این نوع غذای کارخونه ای علاقه داره...پس مجبورم از خریدهای دیگه م صرفنظر کنم...صندوقدار با بیصبری منتظره که اون تصمیم بگیره و بقیه مشتریهای توی صف هم هی این پا و اون پا میکنن...همه مشغول خرید عید سال نو هستن و عجله دارن...سریع یکدله میکنم و به خانم پیر میگم لطفا همه خریدهاتون رو انجام بدین...غذای سگ رو بعنوان هدیه ای از طرف من برای سگ کوچولوتون قبول کنین...با تشکر و قدردانی نگاهم میکنه و میگه ممنونم دخترم...تو روزم رو ساختی...برای گذاشتن اجناس توی کیسه کمکش میکنم و میگم صبر کنه کارم انجام بشه تا نزدیک ماشینش همراهیش کنم...وسایلش رو دو تایی میذاریم توی ماشین ...قبل ازینکه حرکت کنه میگه ایکاش محدودیت نبود ..بخاطر این کرونا نمیشه ولی خیلی دلم میخواست بغلت کنم و صمیمانه بخاطر کمکت ازت تشکر کنم...برام با دست بوسه میفرسته و یکعالمه دعای خیر...انقدر صبر میکنم تا میپیچه توی خیابون اصلی و قاطی ترافیک میشه و میره....فکر میکنم خدایا من این چشمهای آشنا رو کجا دیده بودم؟!

صحنه سوم بازم منم  که دارم سعی میکنم با شتاب خودم رو برسونم یه فروشگاه دیگه تا اون دو قلم جنس رو که فروشگاه قبلی نداشت تهیه کنم...با سختی یه جای پارک پیدا میکنم و پیاده میشم...قبل ازینکه وارد فروشگاه بشم یه زن و مرد رو میبینم و بچه کوچیکشون که توی کالسکه خوابیده...طفلکی از شدت سرما لپش گل انداخته...دستکش و شال نداره و حتی یه پتوی نازک روش نیست..فقط کاپشن و کلاه..یه مقوا توی دست خانمه هست که نوشته های روی اون توجهم رو جلب میکنه...نوشته بخاطر خدا کمک کنید..ما کارمون رو از دست دادیم و برای تهیه غذا و کرایه خانه نیازمند کمک شما هستیم...یک لحظه سرمو بلند میکنم و میبینم دو جفت چشم آبی با نگاهی نگران و مستاصل بهم خیره شدن...هر دو همزمان سلام میکنن...جوابشونو میدم و وارد فروشگاه میشم..ولی گیجم..حواسم به اوناست که با یه بچه معصوم توی سرمای خیابون چشمشون به دست یاریگر مردم خیره مونده..سریع خریدم رو انجام میدم و از قبل یه مبلغی رو توی مشتم آماده نگه میدارم...موقع خروج به سمتشون میرم و دستم رو میبرم جلو و با شتاب اون مبلغ رو پایین پای کوچولوشون که حالا بیدار شده و با چشمهای آبی قشنگش به رفت و آمد جلوی فروشگاه خیره شده میذارم...زن و مرد هر دو همزمان میگن خدا حفظت کنه...دست تکون میدم و سریع میرم تا کسی اشکهام رو که حالا دیگه بدجوری سرازیر شدن نبینه...از ته دل آرزو میکنم و از  خدا میخوام که هیشکی محتاج نباشه حتی به اندازه پول یه قهوه داغ ....هیچکسی انقدر تنها نمونه که ازدرد بی کسی به سگ و گربه ش پناه ببره و اونا رو همدم روز و شبش به بقیه معرفی کنه....هیچ بچه معصومی بخاطر مشکلات مالی والدینش از حق طبیعیش که داشتن یه سرپناه امن و راحت و خوراک مناسب و تحصیلاته محروم نمونه....با بوق ماشین پشتی بخودم میام...چراغ راهنمایی چند لحظه ست سبز شده ...راه میوفتم..آخرین صحنه فیلم عکس اون چشمهای آبی و مهربونه  که میذارمش توی قاب خاطرات  تا برای همیشه توی ذهنم ثبت بشه...میلاد حضرت مسیح رو به همه مسیحیان عزیز تبریک میگم.

موضوع انشاء: دوشنبه خود را چگونه گذراندید؟

بعد از مدتها گذارم افتاده به خوار و بار فروشی محل قدیمی....یه زن و شوهر افغانی هستن که به نوبت توی فروشگاه پشت دخل میشینن و چند تا کارگر رو مدیریت میکنن..یه چرخی میزنم ..میرسم به قفسه حبوبات و  رشته و کشک و غیره... وسوسه میشم حالا که هوا سرده و قراره برف هم سرافرازمون کنه خوبه آش بار کنم...خلاصه که همیشه فقط  برای خرید یه قلم جنس میرم توی فروشگاه ولی شیطونه گولم میزنه و کلی کار میده دستم...خانم فروشنده پشت دخله...یه خوش و بشی میکنه و میگه آهان...از نشانه ها برمیاد که میخوای آش بپزی؟!بعد شروع میکنه که من خودم عاشق آش کشک ایرانیها هستم ولی شوهرم مشکل معده داره و آش براش نفخ آوره...جلوی خودش رو هم نمی تونه بگیره و تا خرخره میخوره و بعدش گلاب به روتون ...اینجا مشتریهایی که میدونن من آش دوست دارم  دور از چشم شوهرم برام میارن و منو خجالت میدن...اینو میگه و نخودی میخنده...فعلا  شد یه نفر...خداحافظی میکنم و میام بیرون.درست دم در فروشگاه اون دوستم که شوهرش دندانپزشک خانوادگیمونه رو میبینم که اومده خرید...اصرار میکنه بیا بریم آفیس بشینیم یک کم گپ بزنیم..تا میگم نه بخدا سرم شلوغه کار دارم چند تا فحش مثبت 18 میده که چون خانواده ازینجا رد میشه نمیتونم بگم چی  ولی بالاخره زورش میچربه و منو بار به دست میبره توی آفیسشون که فقط دو سه قدم تا خواروبار فروشی فاصله داره...کادرشون همه ایرانی و آشنا هستن ..کلی مورد استقبالشون قرار میگیرم..اون دوستم که خانم دکتره موقع خداحافظی بلند بلند میگه آش پختی تنها تنها نخوریا!!یاد ما هم باش!!میگم چشم سهم شما هم محفوظه....خوب تا اینجا شد 8 نفر ...موقع رانندگی یادم میاد باید ظرف یه بار مصرف بخرم ..سر فرمون رو کج میکنم سمت فروشگاه...یه چرخی میزنم و چند تا ظرف دردار میگیرم  و تا پامو میذارم توی محوطه پارکینگ اولین دانه های برف چرخ زنان روی گونه هام فرود میان...تا برسم توی خونه کلی  برف باریده و چهره شهر رو بکلی عوض کرده...توی آسانسور همسایه ایرانیمون رو میبینم و اون با اشاره به رشته و کشک توی کیسه دستم میگه دخترم بارداره و هی نق میزنه آخه تو چجور مامانی هستی که من هوس آش دارم و برام نمی پزی؟!خوب چه کنم مگه این ساعت کاری طولانی دیگه مجالی میده که آدم یخورده به حال و روز خودش و اطرافیانش برسه؟؟!! حالا مطمئنم که بغیر از خانواده خودم باید برای 12 نفر دیگه هم آش بپزم و بفرستم...برم ...برم که خیلی کار دارم...میدونم  خسته میشم ولی به شاد کردن دل کلی دوست و آشنا که توی این روز برفی از خوردن  آش سنتی و معروف  ایرانی  لذت خواهند برد می ارزه...جای شما خالی.