بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

ماوراء الطبیعه

اینجا یه برنامه تلویزیونی نشون میدن که من از طرفدارهای پر و پا قرصش هستم... اگر وقت کنم  میشینم مشتاقانه تا آخرشو میبینم...البته فقط مورد توجه یه عده خاصه و همه پیگیرش نیستن چون کمی تا قسمتی ترسناکه..موضوعش درباره ارتباط با ارواحه... صاحب خونه ها یا صاحبان رستوران  ها یا هتل ها با یه گروهی که متخصص در این امر هستن تماس میگیرن و ازینکه نشانه هایی رو میبینن یا اصوات ترسناکی رو در بعضی کنج و زاویه های محل مورد نظر میشنون که خیلی غیر طبیعیه شکایت دارن و میگن این محل توسط روح یا ارواحی تسخیر شده..اون گروه هم میاد و با تجهیزات مدرن و روشهایی که بلدن با روح ارتباط برقرار میکنن و حتی صدای روح رو با دستگاههای پیشرفته ثبت میکنن و میتونن از اون طریق باهاش ارتباط بگیرن و سوال کنن و جواب بگیرن...اینکه به چه علت ازین دنیا رفته و چرا این محل رو ترک نمیکنه و از جون اهالی اون محل تسخیر شده چی میخواد و خیلی چیزهای دیگه....برای من خیلی جالبه...دیشب به یه موضوعی اشاره کردن که دیدم عینا برای من اتفاق افتاده...

تابستونها که مدرسه تعطیل میشد من میرفتم خونه مادر بزرگم و تقریبا کل 3 ماه رو پیش اونا میموندم...چون مادرم کارمند بود و باید از صبح زود تا بعد از ظهر که مامان برگرده توی آپارتمانمون تنها میموندم و کلی حوصله م سر میرفت...عوضش خونه مامان بزرگم یه حیاط درندشت خیلی سرسبز داشت...ته باغشون یه در داشت که باز میشد به یه کوچه بن بست و انقدر قواره زمین بزرگ بود که اون در به یه محله دیگه باز میشد..توی اون کوچه جمعا چهار تا همسایه زندگی میکردن که چون خیلی قدیمی هم بودن دیگه فقط خودشون مونده بودن و بچه هاشون بعد از ازدواج یا مهاجرت به کشورهای دیگه خونه و پدر مادرشون رو ترک کرده بودن...حیاط باغ فقط یه دیوار مشترک با یکی ازین همسایه ها داشت که یه زن و شوهر بودن به اسم فریده خانم و حسین آقا ...قبلا اسم کوچه یاران بود ولی این آقا با نفوذی که توی شهرداری داشت اسم خودش رو روی کوچه گذاشته بود و چون ترک بودن اسم کوچه شده بود حسین لی...ما بواسطه اینکه زیاد از اون در رفت و آمدی نداشتیم کمتر اهالی کوچه پشتی رو میدیدیم...این زوج صاحب یه پسر بودن باسم عزیز که عقب مانده جسمی بود و قوز بزرگی روی پشتش داشت و میگفتن قابل جراحی نیست ...یه پسر دیگه هم داشتن که من هیچوقت ندیدمش چون قبل از تولد من مهاجرت کرده بوده به آلمان ولی طفلکی قد خیلی کوتاهی داشته و به نوعی او هم از اختلال ژنتیکی  رنج میبرده...نفر سوم دخترشون مینا بود که در اون تاریخ ازدواج کرده بود ولی بنده خدا سالها در انتظار داشتن فرزند مونده بود و دکترها هیچ راه حلی برای درمان نازاییش پیدا نمیکردن...

حیاط خونه مادر بزرگ بواسطه گلکاری فراوان فضایی برای دوچرخه سواری نداشت ولی نزدیک در پشتی  یه مساحتی حدودا 80 متر مربع بصورت موزاییکی در آورده بودن و یه وقتایی اگه میخواستن خرجی بدن و دیگ و دیگبر برای یه مجلسی بار بذارن از اون قسمت حیاط استفاده میکردن که تابستونها میشد پیست دوچرخه سواری من...اونروز خیلی حوصله م سر رفته بود و گفتم من میرم دوچرخه سواری...یادمه فقط من و مامان بزرگم خونه بودیم ..تقریبا یه ده دقیقه ای بازی کردم ولی بعدش حس کردم سرم سنگین شده و بشدت خوابم میاد..از دوچرخه اومدم پایین و به دیوار تکیه دادم ..حس کردم یکی داره نگاهم میکنه..رومو برگردوندم دیدم یه دختر کوچیک حدودا 5-6 ساله خیلی ظریف اندام و بشدت رنگ پریده با لبخند داره نگاهم میکنه...سریع به در چوبی که سمت راستم بود نگاه کردم دیدم بسته ست..دوباره بسمت دختر بچه نگاه کردم دیدم انگار ازم دورتر شده...بهش گفتم اسمت چیه؟ با صدای خیلی ضعیفی که انگار از ته چاه میومد گفت زیبا..پرسیدم تو از کجا اومدی توی حیاط ما؟...فقط با دست بسمت دیوار مشترکمون با خونه فریده خانوم اشاره کرد..یادمه هی سر دردم داشت بیشتر میشد و انگار حال تهوع داشتم..همون لحظه مادر بزرگم از سمت ساختمون صدام زد که برگردم پیشش... جواب دادم باشه..فقط یه لحظه طول کشید تا سرمو برگردونم سمت اون دختر بچه ولی دیگه اونجا نبود..هر چی دو ر و بر رو نگاه کردم هیشکی نبود...برگشتم توی ساختمون ولی انقدر حالم بد بود که در جا بالا آوردم و در جواب پرسشهای پی در پی مادر بزرگ فقط گفتم یه بچه ته باغ بود.گفت اسمش زیباست..طفلکی هول کرده بود و نمی دونست من رو جمع و جور کنه یا بره ببینه کی اومده توی حیاط ؟؟!!طولی نکشید که بقیه هم از سرکار برگشتن خونه و تا قضیه رو شنیدن وجب به وجب حیاط رو گشتن ولی هیچ نشونی ازینکه کسی اومده باشه داخل پیدا نکردن..سردردم هم خیلی دیر خوب شد..طرفهای غروب در کوچه پشتی رو زدن...عمو جون رفت در رو باز کنه و بعدش با یه بشقاب حلوای خیلی معطر برگشت و گفت فریده خانم سلام رسوند و گفت چون شب جمعه ست برای شادی روح اموات حلوا خیرات کرده...یادمه اونشب خیلی بد خوابیدم و چند بار همون دختر بچه رو دیدم که آروم آروم دنبالم میاد ولی تا بهش توجه میکنم  از جلوی چشمم محو میشه...فردا صبحش باز حوصله م سر رفته بود ولی هر وقت اراده میکردم برم سمت محل دوچرخه سواری ترس و حالت تهوع میومد سراغم..مادر بزرگ چند تا شکلات ریخت توی بشقاب فریده خانوم که خالی پس نداده باشه. گفت بیا یه دقیقه بریم بشقابشون رو بدیم و برگردیم..دوباره تا رسیدیم همون جایی که دیروز ایستاده بودم  سنگین شدم و حس کردم یکی داره ما رو نگاه میکنه...فریده خانم تعارف کرد بریم تو ..مامان جون از طعم خوب حلوا خیلی تعریف کرد و فریده خانم گفت این حلوا رو برای شادی روح همه اموات پخته ولی چند روزه  که دلش خیلی گرفته و بعد با پر روسریش اشکهاش رو پاک کرد و گفت کمتر کسی میدونه  اونا یه دختر دیگه هم داشتن که وقتی تبریز زندگی میکردن در سن خیلی کم و بخاطر سرطان خون فوت کرده...من و مامان جون بهم نگاه کردیم و من گفتم اسمش چی بود؟فریده خانوم با بغض گفت زیبا...اگر زنده بود الان حدود 50 سال سن داشت چون بچه اولمون بود.یادمه وقتی قضیه روز قبل رو براش تعریف کردیم  با چه محبتی من رو بغل کرد و توی هق هق گریه هاش گفت این یه پیامه...پس زیبا میدونه که من همیشه  دلتنگشم..روزی نبوده که بدون یاد آوری اون برای من شب شده باشه...چه خوشحالم کردی پس زیبا همین جا پیش ماست..ایکاش میشد منم ببینمش..شاید باور نکنین ولی همونشب بازم خواب زیبا رو دیدم که توی همون نقطه حیاط ایستاده و برام دست تکون میده بعد رفت سمت دیوار خونه خودشون و محو شد..انگار داشت تشکر و خداحافظی میکرد...دیگه هرگز باهاش روبرو نشدم نه توی خواب و نه بیداری...

توی این برنامه تلویزیونی به همین نکات اشاره میکنن که ارواح وجود دارن و برای دیدن عزیزانشون به این دنیا میان و برای اثبات وجودشون همیشه یه راهی رو پیدا میکنن...حتی ارواح بد و شریری هم وجود دارن که مدام در حال اذیت و آزار زنده ها هستن و اینکه چه راههای هست که بشه اون محیط تسخیر شده رو از گزند آزارشون پاکسازی کرد ....شما تا حالا تجربه ای در این زمینه داشتین؟



نظرات 10 + ارسال نظر
نسرین سه‌شنبه 2 دی 1399 ساعت 11:29 https://yakroozeno.blogsky.com/

آره خیلی زود بردنش.
باید کارگرش کاری را انجام میداد، اما بهش میگه: بشین چاییتو بخور خودم انجام میدم. وقتی میره توی خیابون تا کنتور برق فروشگاهی رو چک کنه، یک راننده ی احمق که مواد مخدر استفاده کرده بود و از دنیا خارج، با ماشین شاسی بلند می کوبدش به دیوار. برادرم با سختی بلند میشه ولی اون راننده هل میشه و بدون گرفتن دنده عقب بهش میزنه... بعد از 24 سال هنوز مرگشو باور نمی کنم و نتونستم باهاش کنار بیام.
رفتن پدر و مادرم را پذیرفتم، ابراهیم را نه. نمی تونم... دلم براش تنگ شد. یاسی بگو بیادخونمون... بگو دلم براش تنگه تا خدا

روحش شاد و قرین رحمت الهی...عمیقا ناراحت و متاثر شدم...حسم میگه اون همیشه پیشت میاد و برات پیام میفرسته...اگر دقت کنی متوجه میشی...مطمئن باش.

نسرین دوشنبه 1 دی 1399 ساعت 04:28 https://yakroozeno.blogsky.com/

من هر وقت کارم به بیمارستان می کشه، برادر و مادرم را می بینم که کنار تختم ایستادند. حالشون خوبه و در بهترین سال های زندگیشونن. باهام حرف نمی زنند فقط با لبخندی بهم نگاه می کنند و نشون میدن با منند. و در این غربت وانفسا خیلی بودنشون بهم دلگرمی میده.
گاهی هم که خیلی احساس تنهایی می کنم یا دلم گرفته برادرم مهمونم میشه که عالیه.
دوست ندارم مدیوم باشم، خیلی آدم اذیت میشه. دختر عمه ای دارم که اونقدر اذیت شد ازشون خواست دیگه سراغش نرن. دختر همون برادرم که کشته شد هم همینطور.

روح هر دوشون شاد و قرین رحمت الهی...چقدر برای برادرتون ناراحت شدم...حتما در جوانی فوت کردن..واقعا برای اطرافیان تحملش خیلی سخته...قبول دارم مدیوم شدن اصلا خوب نیست...خیلی به اعصاب فشار میاد...خیلیها بعد از مدتی دچار بیماری روانی میشن.

چه قدر خوب که زیبا هنوزم به پدر و مادرش سر میزد... معلومه اونم حسابی دلتنگشون بوده ...

طفلکی...البته الان دیگه سالهاست که با همن...فریده خانوم چندسال بعد بر اثر سکته مرحوم شد.چند ماه بعد شوهرش و تقریبا بعد از یکسال اون پسرشون که قوز داشت فوت کردن...از حال و روز اون یکی پسرشون که آلمان بود و دخترشون مینا دیگه خبری ندارم.

نگار یکشنبه 30 آذر 1399 ساعت 19:23 https://zanekhoshbakht.blogsky.com/

واییی چقدر جالب. ببین می شه بگی اسم برنامه چیه؟

ghost adventure....ولی ترسناکه ها...گاهی خود عوامل برنامه از ترس زهره ترک میشن.

رافائل یکشنبه 30 آذر 1399 ساعت 01:05

سلام یاسی جان.
کاملا حست رو میفهمم. گاهی مرده ها ما رو انتخاب میکنند.
این برنامه ای که میگی رو من از یه شبکه ی ماهواره ای دیدم. واقعا جالب بود. یه فسمتش در مورد یه هتل و یه اتاق خاص بود.
راستی اجازه هست آدرست رو بیارم توی پیوندها؟

سلام رافائل جان
حتما عزیزم خیلی هم مایه افتخارمه که جزو پیوندهای وبلاگت باشم..
کاملا همینطوره..اموات خودشون تشخیص میدن که از طریق چه کسی میتونن پیام و منظورشون رو انتقال بدن...ممکنه اون ادم اصلا از افراد نزدیکشون نباشه ولی اونو مناسب بدونن و سراغش برن.

ستایش شنبه 29 آذر 1399 ساعت 21:41 http://mimsina.blogfa.com

من خودم به شخصه تجربه ای ندارم ولی مامانم گاهی اوقات منو جاهایی ببینه که من وجود خارجی ندارم. مثلا شده منو دیده که پاهاشو له کردم یا سر کمدم چیزی برداشتم ولی در اصل من توی اون موق ها اونجا نبودم.
از این داستان ها بازم بنویسین :)

من میدونم چرا...از بسکه تو یکی یکدونه ای و عزیز دلشون هستی توی خواب هم حواسشون بهت هست...ستایش جون بخدا داستان نبود...واقعی بود.انقدر هم مورد زیاده که اگه بخوام تعریف کنم چندین پست رو باید بهشون اختصاص بدم...ولی چشم..در اولین فرصت.

سمانه شنبه 29 آذر 1399 ساعت 20:57 http://weronika.blogsky.com

سلام
چ برنامه خوبی به نظر خیلی جالب ی آد و همینطور چ تجربه جالبی
من خیلی زحمت بکشم شاید شاید بعد از کلی اظهار دلتنگی برای پدربزرگ و مادربزرگهام خوابشون ببینم اونم مثلا توی 20 سالی که پدربزرگ و مادربزرگ پدریم فوت کردن 5 بار در مجموع خوابشون دیدم که کلی برام لذت بخش بوده
به نظرم فهم و درک این موضوع خیلی سنگینه و جالبه که توی اسلام به این موضوع تاکید شده و راستش بخوایی من ی مقاومت ذهنی راجع به فهمش دارم

سلام سمانه جان..روحشون شاد..اره برنامه جالبیه ولی خوب ترسناک هم هست...یه شب یکی از دوستام پیشم بود و اونم با من برنامه رو دید...انقدر بهت بگم که بیخیال خونه رفتن شد و موند چون تنها زندگی میکنه.. درست میگی ..با تمام تحقیقاتی که درباره عالم ارواح و ماوراءالطبیعه شده بازم مجهولات زیادی داره که بنظر میاد بشر حالاحالاها باید تلاش کنه برای کشف این معمای پیچیده....

سهیلا شنبه 29 آذر 1399 ساعت 19:02 http://Nanehadi.blogsky.com

سلام.بعد از فوت پدرم همش احساس میکردم در اطرافم حضور داره.وقتی سر مزارش میرفتم انگار میدیدمش و باهام حرف میزد.بعد از چهل روز تموم شد.

سلام سهیلا جان...روحشون شاد..پدر من 43 ساله که نیست..باز خوبه که میتونی گاهی بری سر مزار و دلت رو خالی کنی..

S شنبه 29 آذر 1399 ساعت 04:40 http://sinadal.blogsky.com

سلام گرچه خودم اعتقاد چندانی به این مسائل ندارم اما خیلی از تجربه های دیگران شنیدم مثل آقایی که میگفت روح پدرش همیشه همراهشه!
جالب بود.

سلام..خوش اومدین..من باور میکنم...ارواح عزیزانشون رو دوست دارن و تا بتونن میخوان پیششون باشن.

مهربانو جمعه 28 آذر 1399 ساعت 22:36 http://baranbahari52.blogsky.com/

سلام یاسی جون
مو به تنم راست شد چه تجربه ی نابی از دیدن روح داری . راستش من تا سن سی سالگی خیلی به این موضوع فکر میکردم و گاهی که خیلی دلتنگ عزیزای از دست رفته بودم تو دلم باهاشون نجوا می کردم و ازشون میخواستم با علامتی حضور خودشون رو اعلام کنند یا جواب سوالامو بدن . مثلا می گفتم اگر جات راحته یه نشونه بفرست و قاب عکس کوچیک روی میز بی دلیل می افتاد ولی هیچوقت خودشون رو ندیدم . .
الانم سالهاست که دیگه اون گفتگوی درونی رو ندارم و به حضورشون هم فکر نمیکنم .
اهااا...یه دوستی داشتم یه اقایی بود که این ماجرا رو برام تعریف کرد که
دختر هجده ساله ش شب چهارشنبه سوری که همه ی دختر و پسرای فامیل رو خونه شون دعوت کرده بودن برای جشن ، عصر همون روز احساس سرماخوردگی میکنه و با یه امپول تاریخ گذشته تو کلینیک نزدیک خونه شون فوت کرده بود . این خانواده خیلی غمگین بودن تا اینکه یه دختر خانمی از شاگردان تیزهوش رشته ی ریاضی از تبریز زنگ میزنه به خونه شون و میپرسه شما همچین دختری داشتید ؟ اینم میگه بعله و دختر قطع میکنه
خلاصه پیداش میکنند و اصرار که تو کی هستی دختره میفته به گریه که دختر شما منو رها نمیکنه و میگه باید به خانواده م خبر بدی من راحت و خوبم و پل ارتباطی ماباشی
اما انگار هر بار ارتباط میداده طفلک حالش کلی بد میشده و بهش فشار زیادی می اومده اینم یادم افتاد گفتم برات بنویسم

سلام مهربانو جانم...تجربیاتی از این قبیل زیاد دارم..این فقط یکیش بود قبلا بهم هشدار دادن که مدیوم قوی هستم و باید خیلی مواظب باشم یه وقت بدون آگاهی وارد امور مربوط به ارتباط با ارواح نشم...چون انرژی زیادی صرف میشه و هر کسی تحمل نمیکنه...اون دختر خانم تیز هوش هم حتما مدیوم بوده که روح دختر جوان بهش مراجعه کرده ...کلا اگر ارواح رو صدا کنی بطرفت میان و باهات به هر طریقی که بتونن ارتباط برقرار میکنن...من چند سال پیش خیلی دلتنگ پدرم بودم...شب قبل از خواب بهش گفتم ای کاش یه نشونه بفرستی که بدونم حرفهام رو میشنوی و حضور داری...باورت نمیشه مهربانو...تازه چشمام گرم شده بود که حس کردم چرا همه جا روشنه...چشمام رو باز کردم دیدم لامپ اطاقم روشن شده..فکر کردم شاید مامان اومده چیزی برداره بعد یادش رفته خاموش کنه...بعد یادم افتاد مامان که قبل از من رفت اطاقش و خوابید..ولی اطاقم تا صبح یه جور عجیبی خنک بود...فردا که از مامان پرسیدم اظهار بی اطلاعی کرد...فهمیدم کار خود بابا بوده..میخواست بفهمونه که حضور داره و حرفهام رو میشنوه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد