بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

بار کج به منزل نمیرسه...قسمت دوم

سریع برگشتم سمت آفیس و دیدم که آقای زکریا و اون خانم  هموطن منتظرن. یه خانم ظریف اندام بود که حدود 40 سال سن داشت..کت و شلوار مشکی شیکی تنش بود..با کیف و کفش ست همدیگه..کلا سر و وضع خیلی موجهی داشت.....زکریا ازم خواست یه کارت شناسایی  معتبراز اون خانم بگیرم که موقعیت اجتماعیش رو بدونه و وارد سیستم کنه...خانم هموطن اولش طفره رفت و گفت ندارم...هیچ کارتی همراهم نیست...کاملا مشخص بود داره دروغ میگه...زکریا یه سری تکون داد و گفت اینجوری نمیشه.ازش بپرس رانندگی میکنه یا نه؟؟

 خانمه در جواب ترجمه سوال زکریا گفت...آره ..ماشین دارم ...ولی  کارت تصدیقم  توی خونه جا مونده!!!

زکریا:بهش بگو رانندگی میکنی اونوقت تصدیقت همراهت نیست؟؟!! مگه نمیدونی جرمه؟؟!!بهش بگو با این عدم همکاری فقط داره برای خودش مشکل بیشتری درست میکنه...اگه بخواد با ادا در اوردن وقت منو بگیره ناچار میشم به پلیس اطلاع بدم و به جرمش عدم همکاری رو هم اضافه کنم...مواردی که گفت رو برای خانم توضیح دادم...برگشت  و با حرص گفت ای بابا...حالا مگه دو تا رژ لب چه ارزشی داره؟؟؟!!! اینا چرا اینجوری میکنن؟؟!!برای چی سوالهای خصوصی می پرسه؟؟!!شاید نخوام یه چیزایی رو همه بدونن!!..دیدم داریم یه چیزی هم بدهکار میشیم!!!گفتم خانم محترم!!!ایشون دارن وظیفه شون  رو انجام میدن..تا همینجا هم خیلی لطف کردن که با توجه به وضعیت زبان انگلیسیتون از پلیس کمک نگرفتن و از من خواستن که بیام تا مشکل توی همین آفیس حل بشه...چه بسا بعدا مورد توبیخ هم قرار بگیرن که چرا از مترجم های مورد تایید پلیس کمک گرفته نشده برای ترجمه حرفهای شما!!یکهو گل از گل خانمه شکفته شد که :ااااا...چه خوب...اگه اینجوریه پس به گوش پلیس و اداره مهاجرت نمیرسه که من دارم برای پناهندگی اقدام میکنم؟؟!!!حالا بذار توی کیفم رو بگردم!!!شاید اون گوشه کناراش یه کارتی داشته باشم!!!و شروع کرد به کند و کاو توی کیف دستیش...بالاخره رضایت داد و با تردید کارت رو بطرف زکریا گرفت ولی قبل ازینکه اون کارت رو ازش بگیره دوباره قاپیدش و با یه حالت تهدید طوری  بمن گفت: بهش بگو اگه برای من و پسرم دردسر درست کنه هیچوقت نمی بخشمش ها!!! من از شوهرم جدا شدم و با بدبختی این بچه رو آوردم اینجا..الانم برای پناهندگی اقدام کردم..اگه درباره من چرت و پرت بنویسه چی؟؟!! حرفهاشو یه جوریکه زکریا رنجیده نشه براش ترجمه کردم اونم با حالت عصبی سری تکان داد و  گفت :بهش بگو خانم تو با این وضعیت که هنوز بعنوان پناهنده قبولت هم نکردن چطوری بخودت جرات دادی بخاطر دو تا رژ لب اسمت توی سیستم ثبت بشه؟؟!!واقعا فکر عاقبتش رو نکردی؟؟!! آخه ارزش داره؟هیچ میدونی قاضی پرونده پناهندگی همه سوابقت رو بررسی میکنه و اگر نخواد بهت رای مثبت بده همین مورد میتونه بهانه خوبی براش بشه؟؟کانادا در وهله اول شهروند درستکار و متعهد میخواد که برای بقیه الگو باشه...هیچ میدونی اگر مدیریت این فروشگاه بجرم دزدی ازت شکایت کنه ممکنه سرپرستی بچه ت رو ازت بگیرن و به مملکت خودتون پیش پدرش برش گردونن؟؟ یا هم که دولت اون رو به یه خانواده دیگه بده تا ازش نگهداری کنن ..چون اثبات میکنن که شما صلاحیت اخلاقی نداری و بچه داره توسط یه دزد تربیت و نگه داری میشه..

خانم هموطن وقتی حرفهای زکریا رو شنید دوباره زد زیر گریه و افتاد به التماس که:ترو خدا رحم کنین...غلط کردم...شیطون گولم زد...بعد یکهو با یه حالت زاری خودش رو انداخت روی پاهای من ... دستهام رو گرفته بود و با تضرع میگفت:نه...هر کاری میکنن فقط پسرم رو ازم دور نکنن...اون بچه بجز من کسی رو نداره که دلسوزش باشه..من اون رو از پدرش...پدر بی شرف معتادش دزدیدم آوردم اینجا....زکریا پرسید چی میگه؟براش توضیح دادم ...

 حالا این وسط هم مدیرمون با یه صدای خسته و عصبی و یه حالت تقریبا فریاد داشت توی بلندگوی فروشگاه اسم منو پیج میکرد که :خانم یاس بنفشیان...لطفا برگرد به صندوق شماره یک...انگار بخیالش من توی سالن در حال تفریح و استراحت هستم...دیگه خبر نداشت توی چه وضعیتی گیر افتاده م که نه راه پس دارم و  نه راه پیش!!! زکریا به بهانه توضیح برای مدیرم رفت بیرون و چند لحظه منو با اون خانم هموطن تنها گذاشت...همه ش میپرسید: حالا چی میشه؟؟!! چه تصمیمی میگیرن برای من و پسرم؟؟!!یعنی همه اون زحمتها و استرسها بی نتیجه شدن؟؟خاک بر سرم کنن...از بچگی این مرض رو داشتم..دست خودم نیست وقتی از یه چیزی خوشم بیاد باید مال خودم بشه...مهم نیست چی باشه همینکه توی جیب یا کیفم جا بشه کافیه!!!وقتی استرس دارم فقط همین کار آرومم میکنه...الان یه هفته ست بهم خبر دادن که شوهرم به پلیس اینترپل شکایت کرده ازم که چرا پسرمون رو بدون اجازه ش از ایران آوردم بیرون ...هر شب کابوس میبینم...اعصابم بهم ریخته ست ..حالا این بدبختی هم اضافه شد به استرسهام....دوباره با صدای بلند زد زیر گریه....ریملهاش با اشکهای چشمش مخلوط شده بودن و یه رد سیاه روی صورتش ایجاد شده بود...جلوی چشمم یه زن در هم شکسته رو میدیدم که نه تنها از بی پناهی بلکه مشکلات روحی و روانی کاملا بهم ریخته و مستاصل شده بود....با ملایمتی آمیخته به تاثر ازش پرسیدم : مشکل مالی دارین؟گفت: نه..دارم کار میکنم توی یه رستوران ایرانی...زبانم خوب نیست...نمیتونم  جای دیگه ای کار بگیرم...هق هق افتاده بود...ازش پرسیدم آب میخوره؟ که جوابش مثبت بود... از زکریا که داشت به افیس برمیگشت فرصت خواستم تا برای اون خانم یه لیوان آب ببرم...هر چی شنیده بودم رو براش تعریف کردم و با لحن ملایمی ازش خواستم تا جای ممکن به اون خانم کمک کنه تا براش دردسر ساز نشه...یه سری به نشانه ناراحتی تکون داد و گفت: یاسی من به کارول  (مدیر دپارتمان) گفتم که الان تو داری بمن کمک میکنی تا مشکل این خانم رو با هم حل کنیم...احتمالا کمی بیشتر ازین طول میکشه و بعدش تو برو استراحت کن...فقط الان زودتر بیا تا ببینیم دوتایی چکار میتونیم براش بکنیم....گفتم باشه و راه افتادم به سمت سالن ...

نظرات 8 + ارسال نظر
نسرین یکشنبه 19 بهمن 1399 ساعت 23:05 https://yakroozeno.blogsky.com/

ممنون عزیزم
خیلی گلی

خواهش میکنم نسرین جانم...خیلی دوستت دارم گلم..

نسرین یکشنبه 19 بهمن 1399 ساعت 11:14 https://yakroozeno.blogsky.com/

همیشه بدون دانش کافی قضاوت می کنیم و این خیلی بده. مثل من که در مورد تو فکر نکردم که خب لابد وقت یاسی به همین اندازه هست.
پوزش یاسی جان

ای وای...نه ترو خدا نسرین جان...این چه حرفیه..نفرمایین..پوزش چرا؟؟!!چیزی نگفتین که اتفاقا من خوشحال میشم که میبینم پستی که گذاشتم مخاطب خودش رو پیدا کرده و حتما پیامی درش هست که عزیزان دوست دارن بدونن...من از تو پوزش میخوام که نشد همه مطلب رو در یک پست بگنجونم...الان دارم ریز ریز اون قسمت آخری رو هم مینویسم لابلای کارام....تا فردا پست میذارم..

جودی یکشنبه 19 بهمن 1399 ساعت 10:30

اینکه اون خانوم اون بیماری رو داره هیچ دور از انتظار نیس ولی احتمال میدم با توجه به اینکه ایرانیا خیلی اتفاقا مهاجرهای محتاطی هستن حتما دیده انگار کسی به کسی نیس گفته بزار منم یه حرکتی بزنم. بعدم اینکه همون عنوان پست اولت بلاخره یه جا دیگه خودشو گیر میندازه ادمی که انقد بی احتیاطه و حریص.
نمیدونم تو شرایط تو بودم چکار میکردم. دمت گرم.

درسته جودی جان...در واقع فکر کرده بود چون فروشگاه شلوغه کسی منوجه ش نمیشه..غافل ازینکه دو چشم عین عقاب دارن حرکاتش رو دنبال میکنن...بهر حال تو هم حتما همکاری میکردی چون وقتی همکار از آدم کمک میخواد و یه طرف دیگه قضیه هم یه هموطن هست...کار دیگه ای نمیشه کرد..

زری .. یکشنبه 19 بهمن 1399 ساعت 07:13 http://maneveshteh.blog.ir

بنظرم فقط همین قسمتش که مشکل روانی داره و عادت به دزدی داره را راست گفته اما خب ادم به هر حال دلش میسوزه.

بعدها فهمیدم که بیشتر حرفهاش درست بوده ولی توی موقعیتی که داشت باورشون سخت بود...

ربولی حسن کور یکشنبه 19 بهمن 1399 ساعت 00:06 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
در این که چنین اختلالی وجود داره که شکی نیست اما نمیدونم این خانم واقعا بهش مبتلا هستند یا نه؟
منتظر قسمت سوم و احتمالا پایانی هستیم!

سلام دکتر جان
چشم ..دیگه حتما در قسمت بعدی تمومش میکنم...

سینا شنبه 18 بهمن 1399 ساعت 22:12 http://sinadal.blogsky.com

سلام!
که اینطور .... خانوم عادت داشتن به دزدی

آره ! خیییلی سخت گیرن و بالاخص کانادا !
این سابقه ی دزدی کوچیکم خیلی براشون مهمه
پناهندگی از اسمشم بدم میاد
دو تا رژ آخه! خب نمیشد پولشو داد و ... ؟!
به نظر من که صلاحیت حضانت بچشم نداره این کم مورد اخلاقی نیست...البته اگه پدرش بدتر نباشه!

سلام سینا جان
خیلی شرایط بدی بود...منم دچار چند گانگی شده بودم...نمیدونستم از دستش عصبانی باشم...بحالش دل بسوزونم ...یا که بیتفاوت باشم...

نسرین شنبه 18 بهمن 1399 ساعت 21:17 https://yakroozeno.blogsky.com/

ای بابا...
ولی این مرض واقعاً وجود داره. حتی می دونیم که هنرپیشه های پولدار هم از این کارا می کنند.
قبول نیست خانم یاسی. خیلی کم می نویسی برامون. همش بهمون حرص میدی

نسرین جان ..باور کن همین پست رو توی چند نوبت تونستم تکمیلش کنم...آخر هفته ها همیشه سرم شلوغه...

مهری شنبه 18 بهمن 1399 ساعت 19:51

خانم یاسی عزیز سلام
ممندن که زیاد منتظرمون نزاشتین
بنظرم توجیهش خیلی مسخره بود ولی برای خودش خیلی دلم سوخت

سلام مهری نازنین
خواهش میکنم گلماره منم قبول دارم...خیلی شلوغش کرد...ولی حتی اگر نصف حرفهاش هم راست و حقیقی باشه بازم بنظرم جای دلسوزی داشت..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد