سالها پیش توی یه مجتمعی زندگی میکردیم که کمی شلوغ بود...خوب کانادا یه مملکت مولتی کالچرال هست و مصداق کامل آش شعله قلمکار ..از هر گوشه این دنیای پهناور که فکر کنین اینجا مهاجر هست با آدام و رسوم خاص خودش...نوع تربیت و فرهنگی که مختص خودشونه...در همسایگی ما یه خانواده روس متشکل از پدر و دو تا پسر 10 و 12 ساله زندگی میکردن...مادری اون دور و بر دیده نمیشد و بنظر میومد که یا مدتها پیش ترکشون کرده و یا اینکه اصلا کانادا نیومده و موندن توی کشور خودشون رو به مهاجرت ترجیح داده..این دو تا بچه مثل در بدر ها بودن..همه ش توی حیاط و زمین بازی مجتمع بودن..گرما و سرما هم هیچ مانعی برای حضورشون نبود...پدرشون از صبح تا شب توی خونه بود و فقط برای خرید که عمدتا مشروبات الکلی بود از خونه خارج میشد..یکی از همسایه ها که باهاش سلام علیک داشتیم ازین دو تا پسر بچه خیلی بیزار بود و به ما هم توصیه اکید کرده بود که هرگز اجازه ندیم بچه هامون با اینا همبازی بشن...اینم دردسری شده بود..چون به محض اینکه بچه های ما میرفتن برای دوچرخه سواری اینا هم خودشون رو میرسوندن و دیگه کنترل ماجرا خیلی سخت میشد چون یه عادت خیلی بدی داشتن و اونم این بود که بچه ها رو تشویق میکردن باهاشون از زمین بازی مجتمع خارج بشن و اونا رو بسمت خیابون اصلی که همیشه شلوغ و پرخطر برای دوچرخه سواری بود میبردن..البته من قلبا دلم براشون میسوخت چون هر وقت میدیدن که بچه های همسایه در کنار مادرهاشون رفت و آمد میکنن با یه حسرتی نگاه میکردن..مثلا یه بار به پسر بزرگم گفته بودن خوش بحال شماها..مامانتون همیشه غذاهای خوشمزه براتون درست میکنه...بوی خوب غذای تازه از پنجره آشپزخونتون میاد..پدر ما اصلا حوصله آشپزی نداره..ما همه ش باید سوسیس و کالباس بخوریم یا نون و کره بادام زمینی...اینو که شنیدم خیلی ناراحت شدم...دفعه بعدی که حرف پیش آمد این رو به خانم همسایه گفتم ..اونم در جا جواب داد یه وقت دلت براشون نسوزه ها!!!به اینا رحم کردن همانا و چوبشو خوردن همان...دیگه خود دانی!!هر چی هم میگفتم چرا؟ جواب میداد اینا خیلی وحشین...طلبکار هم هستن و خیال میکنن کل این مجتمع باید هواشون رو داشته باشن...این گذشت...یه روز بعد از ظهر تابستون بود....بچه ها بعد از کلی توصیه که مبادا با این دو تا بچه روس برن از مجتمع بیرون بچه های ما رفته بودن دوچرخه سواری که هنوز 10 دقیقه نشده برگشتن و گفتن دمیتری ( پسر کوچیکه) داره گریه میکنه و میگه چون به پدرشون اعتراض کرده که چرا هر روز باید غذای تکراری بخورن پدرشون از خونه بیرونش کرده و گفته همینه که هست..مگه من زن هستم که پیش بند ببندم واسه شماها آشپزی کنم؟! الان هم خیلی گرسنه شه و داره گریه میکنه...توی بد وضعیتی گیر کرده بودم...از یه طرف حس مادرانه م اجازه نمیداد بی تفاوت برخورد کنم و از طرف دیگه یاد نصیحت های اون خانم همسایه افتاده بودم...نمیدونستم بر اساس عقلم اقدامی بکنم یا احساسم؟؟!! قبل از مهاجرت بهم توصیه کرده بودن که غذای مملکت خودم رو نباید به همه تعارف کنم چون اگر خدای نکرده به اون غذا آلرژی داشته باشن و بیمار بشن میتونن شکایت کنن و این مسئله پیگیرد قانونی بدنبال خواهد داشت... مونده بودم چیکار کنم؟!.بیرون از اون در یه بچه بی مادر و گرسنه که تازه پدرش بهش تشر هم زده بود داشت گریه میکرد و داخل آشپزخونه ما یه غذای خوشمزه توی قابلمه در حال قل زدن و پختن بود...حسم بهم میگفت که اگر اون بچه از این غذا سهمی نبره خودم هم قادر به خوردن شام اونشب نخواهم بود... سر دو راهی پر استرسی قرار گرفته بودم...
خب خدا رو شکر که من دیر رسیدم و بقیه ش رو نوشتی و الان میرم میخونم .



خدایا از من درگذر سریالی که نوشتم هییییچ ، رمزی هم نوشتم
به به سلااام مهربانو جاان ..یاد فقیر فقرا کردی...پستهای شما پر کشش و جذابن...چه بارمز...چه بی رمز..بسیار آموزنده هستن...برای من که همیشه اینطوری بوده..
سلام
این چه حرفیه؟
مطالب شما از اون دست مطالبیه که از دل برآید و لاجرم بر دل نشیند
من که از خوندن وبلاگتون لذت میبرم وگرنه دلیلی نداشت که چنین وبلاگ کم سن و سالی را لینک کنم
سلام دکتر جان
خیلی سپاسگزارم از کامنت پرمهرتون..شرمنده میفرمایین...ممنون..
سلام
به قول بشیر حسینی در عصر جدید اوضاع " پارادوکسی کال " شد که !!!!
والا من هم توی دو راهی موندم که اگر خودم بودم چیکار باید میکردم
پ.ن :
اونجا هم شرایط برای پیدا کردن یه شریک زندگی انقدر سخته که این خونواده روس بدون زن و مادر با این فلاکت زندگی میکردند؟
سلام مونپارناس جان
آره والا...یه وقتهایی آدم بد جوری گیر میوفته بین عقل و احساسش...
کلا شریک زندگی معنی و مفهوم خاصی رو در بر میگیره که توی این دوره و زمانه پیدا کردنش تقریبا جزو محالاته...نه فقط اینجا بلکه همه جای این دنیای پهناور...
عجب وضعیتی گیر کردی!

من اگر همچین همسایه ای داشته باشم به حرفش گوش نمیدم چون هیچ دلیل قانع کننده یا توضیحی نمیده که چرا فکر میکنه وحشی اند یا بدند؟
خودم یه کم باهاشون همصحبت میشدم تا خودم روی نظر خودم تصمیم بگیرم.
اصلا حالا که اینطور شد من میگم شاید خانمه از مرد روس خوشش میاد ولی او محلش نمیذاره اینم اینجوری میگه
یه وضعیتی بودها..خوب میدونی گذشت زمان یه چیزایی رو بهم ثابت کرد و فهمیدم که خانم همسایه همچین بیراه هم نمیگفته...خانمه خودش با شوهرش مشکل داشت و چند ماه بعد جدا شدن...بعد هم دیگه نموند توی کانادا...سه تا بچه رو برداشت و برگشت کروواسی...

چه موقعیت عجیبی! واقعا میفهمم اون قسمتی که باید حواست باشه مخصوصا غذایی به همسایه ندی حالا نه لزوما غذای کشور خودت. یادم افتاد من اون اوایل اصلا هیچ اطلاعی از این قضیه نداشتم یه بار باقالی پلو دادم به دوستم و اون سریع بهم گف این باقالیا خیلی حساسیت زاس خوبه من دوستتم ولی انقد راحت تعارف نکن غذاتو به اینو اون اینجا! من تازه فهمیدم اوووه چه داستانی داره این غذا تعارف کردن.
نصیحت درستی بهت کرده...ما روی اصل کالچر خودمون که دوست داریم خوراکی مورد علاقه مون رو به بقیه تعارف کنیم متوجه خیلی از خطراتی که ممکنه دامنگیرمون بشه نیستیم...
وااای یاسی جون تو که اینقدر بی رحم نبودی چرا تو این نقطه قطعش کردی داستان رو حالا من نگران اون بچه هستم زود بیا بقیه ماجرا رو بنوییییس


ببخش صفا جون...دیگه بیشتر وقت نبود بقیه ش رو بنویسم...چشم به همین زودیها مینویسم دنباله ش رو...نگران هیچی نباش گلم...


سلام
یه سریال دنباله دار دیگه
اما من از اون سریالها مینویسم که هرقسمتش یه داستان مجزا داره!
مطمئنم که بهش غذا دادین
بعدش چی شد؟
سلام دکتر جان
خوب صد البته که من در داستان نویسی انگشت کوچیکه شما هم نمیشم...جا دادن تمام ماجرا توی یه پست واقعا مهارت میخواد و کار هر کسی نیست...بهر حال شرمنده که حوصله تون رو همیشه سر میبرم...
خانم یاسی عزیزم سلام


مرسی پست جدید گذاشتین
امیدوارم پایانش خوب باشه
سلام مهری جانم...خواهش میکنم گلم...امیدوارم که همیشه تمام ماجراها ختم به خیر بشن...
