بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

محله قدیمی ....خاطرات ابدی (قسمت آخر)

یه چند وقتی اوضاع به همین منوال گذشت...نزدیک یونیت روسها یه جابجایی انجام شد و یه خانواده روس اومدن اون یونیت رو اجاره کردن...این خانواده تشکیل شده بود از یه پیرمرد قوی جثه با ریشهای انبوه و موهای بلندو چشمانی بسیار نافذ...من رو یاد راسپوتین انداخت دفعه اول که دیدمش.. و یه خانم حدودا بیست و دو سه ساله و یه دختر نوجوان حدود 15 ساله...بازم نشونه ای از مادر خانواده یافت نشد!!!

چند شب بعد خواستم برم زباله ها رو بندازم توی کانتینر اصلی که دیدم این آقای راسپوتین با اون خانم جوان که لباس نامناسبی به تن داشت  جلوی درواحدشون توی تاریکی گیلاس مشروب دستشونه و ضمن سیگار دود کردن مشغول مغازله عاشقانه هم هستن و کلی منظره +18 خلق کردن دوتایی با هم...انگار نه انگار خانواده از اونجا رد میشه!!!خوب پس وضعیت تاهل  هم معلوم شد... البته با وجود اسوتلانا هیچ سوالی بیجواب نمیموند!!

روز بعد ..موقع ورود به جای پارکم اون دختر نوجوان و دمیتری و آلکسی رو دیدم که بطور نامحسوسی حواسشون به من بود..انگار میخواستن از دور من رو به اون دوست جدیدشون نشون بدن...هیچ به روی خودم نیاوردم و رفتم سمت خونه..کمی بعد اسوتلانا زنگ زد و گفت اگه وقت داری بیا قهوه بخوریم..گفتم دارم شام درست میکنم ..تو بیا که ضمن صحبت من به کارا هم برسم...قبول کرد و زود اومد...

گفت خبر داری این مارمولکها یه یار و یاور جدید پیدا کردن؟ هنوز از راه نرسیده خیلی با هم جیجی باجی شدن!!!آقاهه گویا وضع مالی خوبی داره .. سن بالا ازدواج کرده و با یه دختر بچه از زنش جدا شده از اون به بعد هر چند وقت با یه دختر جوان دوست میشه و یه مدت باهاش زندگی میکنه و بعد یه نفر دیگه رو جایگزین قبلی میکنه...اسم دخترش اولگا هست... مواظب این خانمه که معشوقه شه باش خیلی زن بی حیاییه...دیروز موقع رانندگی درست جلوی خونه اینا  یه سنجاب پرید جلوی ماشینم و من براش بوق زدم که بره کنار این خانمه جلوی در بود از صدای بوق عصبی شد بهم چشم غره رفت و انگشت وسطی نشون داد بعد هم  رفت تو و در رو کوبوند...گفتم نیومده چه خوب دارن خودشون رو معرفی میکنن...جواب داد خدا به دادمون برسه...

دوباره پای این دو تا برادر روس به بیرون از خونه باز شده بود و با اولگا اتحاد مشترک تشکیل داده بودن...خیلی موذیانه ما رو از دور تحت نظر داشتن ولی تظاهر میکردن که اصلا انگار ما رو نمیبینن..چند بار دیده بودمشون که از پشت شمشادهای حیاط خلوت ما که به حیاط خلوت بقیه همسایه ها راه داشت دارن سرک میکشن برای همین همیشه پرده های اون پنجره رو کیپ میکشیدم که توی خونه معلوم نباشه..

چند روز بعد تولد من بود...چند تا از دوستانم زحمت کشیدن و خواستن منو سورپرایز کنن...کیک گرفتن و اومدن دیدن من...یکی از دوستهام زنگ زد و گفت سردرد شدید داره ولی حتما میاد فقط ممکنه کمی دیر برسه...هر چی قسمش دادم که استراحت کنه و هر وقت حالش خوب بود بیاد گفت نه..حتما میخوام بیام روز تولدت پیشت..تقریبا هوا داشت تاریک میشد که اونم رسید...دور هم چایی و کیک خوردیم و جای شما خالی خوش گذشت ...تولد بهانه ای شد که بعد از چند وقت همدیگه رو ببینیم..آهان...اینم بگم که وقتی فریبا جان داشت از ماشین پیاده میشد این سه تا بچه که من اسمشون رو گذاشته بودم سه تفنگدار داشتن باهم توپ بازی میکردن که گویا توپشون حالا عمدی یا غیر عمدی محکم میخوره به پای فریبا و اون سه تا بجای اینکه عذرخواهی کنن همینجور ماست ماست خیره میشن بهش...دریغ از یک کلمه عذرخواهی...فریبا هم با خنده بهشون میگه ببخشید که توپمون خورد به پای شما!!!یعنی باید عذرخواهی کنین...که بازم انگار نه انگار...

مهمونی  تموم شد و مهمونها یکی یکی رفتن...نفر آخر فریبا جان بود که دیگه باهم راه افتادیم بسمت ماشینش اومد که سوار بشه دیدیم آینه بغل شکسته و از جاش دراومده..بنده خدا همینجور هاج و واج مونده بودو میگفت بخداآینه بغل سالم بود...نمیدونم چرا اینطوری شد؟من شصتم خبردار شد که قضیه از کجا آب میخوره ولی اون وسط چی میتونستم بگم؟فقط از شدت عصبانیت داشتم سکته میکردم!!!طفلک فریبا راه افتاد بسمت خونه شون و منم با اعصابی خورد و خاکشیر برگشتم خونه...هنوز 10 دقیق نگذشته بود که فریبا زنگ زد و سراغ کیف پولش رو گرفت...میخواست بدونه که آیا اونرو توی خونه ما جا گذاشته یا نه ؟؟!چون بنده خدا توی مسیر رفته بود خرید و تازه موقع پرداخت برای اجناس دیده بود کیف پولش نیست..همه مون بسیج شده بودیم  و همه جا رو گشتیم ...سرتا پای خونه رو..ولی نبود که نبود...طفلک فریبا خیلی ناراحت بود...بهش گفتم همونجا صبر کنه تا براش پول ببرم ولی قبول نکرد..

نگران کارتهای اعتباری و کارت ماشین و سایر مدارکی که توی کیف پولش بودن  شده بود چون برای دوباره گرفتن هر کدومشون باید  کلی معطل میشد و صد جا هم تلفن میکرد..از قرار معلوم حدود 200 دلار هم پول نقد توی کیفش بوده...همه ش میگفت تا لحظه آخر که توی ماشین بودم کیفم همراهم بود...اگه گم شده توی مسیر بین ماشین تا دم در خونه شما بوده چون لحظه آخر قبل ازینکه از ماشین پیاده بشم توی دستم بود...خدا میدونه اونشب تا صبح من چی کشیدم...خیلی سخته که بدونی خرابکار کیه ولی نتونی ثابتش کنی!!طفلکی هم به ماشینش صدمه وارد شده بود و هم اینکه کیف و پول و کلی کردیت کارتش رو از دست داده بود..فردا صبح با اعصاب داغون و سری که از درد داشت میترکید آماده شدم برم سر کار...تا در رو باز کردم دیدم یه کیف پول زنانه پشت در افتاده!!!!فقط خدا میدونه که با چه ذوقی کیفه رو از روی زمین برداشتم ..ولی هر چی زیر و روش کردم هیچی توش نبود..خالی خالی..این یکی هم به لیست شاهکاراشون اضافه شد...کیف به دست و هاج و واج مونده بودم دم در و نمیدونستم چیکار کنم؟؟! برگشتم خونه و به فریبا زنگ زدم...از صداش معلوم بود که اونم نتونسته خوب بخوابه...بهش گفتم کیفش پیدا شده ولی خالیه و هیچی توش نیست...گفت دیشب با بانک ها تماس گرفته و تونسته چند تا از کردیت کارتهاش رو باطل کنه تا کسیکه اونا رو دزدیده نتونه ازشون برداشت کنه..., طفلکی ازینکه کارت تصدیق رانندگیش و کارت شناسایی و همینطور کارت بیمه ش رو دزدیده بودن و حالا باید برای دوباره گرفتنشون کلی دوندگی میکرد خیلی دلخور و کلافه بود..بنده خدا توبه کار شد یه تولد اومد...توی دلم حرص میخوردم و باعث و بانی هاش رو لعنت میکردم که تولدم رو برای خودم و مهمونم کوفت کرده بودن...

دو روز بعد بچه ها که از مدرسه میان میبینن سه تا کارت اعتباری درست جلوی در افتاده و یه کارت تصدیق ماشین هم چند ساعت بعد توی حیاط پشتی پیدا شد...که همه شون مال فریبا جان بودن ...با خوشحالی زنگ زدن بمن و گفتن این کارتها مال خاله فریباست..البته کارتهای اعتباری رو فریبا باطل کرده بود و برای کارت تصدیق هم به  اداره راهنمایی و رانندگی درخواست داده بود...خیلی از مدارکی که توی کیف داشت دیگه برگردونده نشدن...با پیتر هم صحبت کردم و اونم مثل همیشه گفت متاسفم...این بچه ها انگار از شیطان درس میگیرن!!!چون کاملا معلومه که تمام خرابکاریا رو خودشون انجام میدن ولی ردی ازشون نمی مونه که من اقدامی بکنم...

دوباره اذیت و آزار ها کم و بیش شروع شده بودن...یه روز صبح که داشتم با ماشین میرفتم سرکار دیدم ماشین تقریبا یه وری شده...پیاده شدم دیدم لاستیک پنچره ....خودمو رسوندم اولین کمپانی سر راه ...بررسی کردن گفتن توی لاستیک میخ تیز کار گذاشته شده بوده....30 دقیقه معطل شدم و اونروز دیر رسیدم...چند وقت بعد با بچه ها از بیرون برگشتیم ..هر سه تامون هم خسته و گرسنه بودیم...حالا هر چی تلاش میکنم کلید نمیره توی قفل...معلوم شد گچ خیس خورده فرو کردن توی جای کلید ...بیشتر از یکساعت معطل شدیم تا قفلساز اومد و در رو با روش خودش باز کرد..اینم به لیست اذیت و آزارشون افزوده شد..کاملا معلوم بود که اولگا نقشه میکشه..اون دوتا اجرا میکنن...دیگه فقط خدا خدا میکردم یه شرایطی فراهم بشه از اون مجتمع جابجا بشیم...هر روز منتظر یه دردسر جدید بودم و از این بابت حرص و جوش زیادی میخوردم...به طرز خیلی معجزه آسایی  شرایط محیا شد و ما  تونستیم از اون مجتمع به یه محله خیلی بهتر نقل مکان کنیم...دیگه اونجا زندگی نمی کردیم ولی هر وقت گذارمون به اون محله میوفتاد خاطرات بدی که باعث آزارمون شده بودن جلوی چشممون میومدن ..همسرم بعدها که از این ماجراها باخبر شد خیلی حرص خورد...شاکی شده بود و میگفت چرا نذاشتین من بفهمم اینا با شما اینجوری رفتار میکردن...خوب منم دلایل خودم رو داشتم و هیچوقت ازین بحثها به نتیجه ای نمیرسیدیم...فقط اینو اعتراف کنم که از ته قلبم همه شون رو به خدا واگذار کرده بودم و معتقد بودم که جزای این حرکات زشتشون رو خواهند گرفت...

حدود سه سال بعد از طرف آموزش و پرورش  یه گرد همایی برای مدارس مناطق مختلف گذاشته بودن که در اون محل پسر بزرگم دیده یکهو یکی محکم کوبیده روی شونه ش...روشو برگردونده دیده دمیتری داره با لبخند بهش نگاه میکنه...بعد باهاش دست داده و گفته درسته شماها از ما دلخورین ولی بیخیال...بچه بودیم دیگه...آخه شما هم هی میرفتین چغلی ما رو به آفیس میکردین!!ولی من مامانت رو خیلی دوست دارم...هیچوقت یادم نمیره که با چه محبتی برامون غذا آورد و وقتی دید دستم ترک ترک شده بهم پماد وازلین داد!!! پسرمم گفته آره دمیتری راست میگی ما هم قدرشناسیهای شما رو هیچوقت فراموش نمیکنیم!!...دمیتری دوباره زده روی شونه پسرم و گفته سخت نگیر بابا ...بی خیال!!پسرم میگفت مامان اگه دور و برم انقدر شلوغ نبود از خجالتش درمیومدم ...

از این ماجراها حدودا یه 10 سالی گذشته..چند وقت پیش با بچه ها باید جایی میرفتیم که مسیرمون دقیقا از جلوی همون مجتمع بود...بچه ها گفتن خوبه بریم یه سر اونجا...بهشون گفتم شماها یا خیلی کنجکاوین یا خیلی ماجراجو...حوصله دارین ها!!!ولی بازم اصرار کردن...ناچارا گفتم باشه...از قسمت ورودی که رد شدیم یکهو همون حالت اضطرابی که اونوقتها از ترس مواجه شدن با یه دردسر جدید بهم دست میداد اومده بود سراغم ...ناخود آگاه اخمهام تو هم بود و خدا خدا میکردم این بازدید اجباری و نچسب زودتر تموم بشه برگردیم...

یکهو شنیدم بچه ها دارن با یه نفر سلام علیک میکنن...نگاه کردم دیدم یکی از همسایه های قدیمیه به اسم ویلی...این خانواده اهل پرو هستن...بسیار خونگرم و مهربون..همسر ویلی یه خانم سبزه بانمک باسم نلی همیشه منو به صبر و شکیبایی دعوت میکرد و میگفت اینا بالاخره رسوا خواهند شد و ما باید صبور باشیم...طفلک ویلی بخاطر سالها کار ساختمانی سخت همیشه پا درد داره و میلنگه...اونروز لنگ لنگان جلو اومد و گفت خیلی از دیدن ما بعد از این همه سال خوشحاله....و البته کلی اخبار هم برامون داشت...یه سری تکون داد و گفت سر این روسها کارما آمد...یوری دو سال پیش در اثر افراط در مصرف مشروبات الکلی و مواد مخدر دچار هپاتیت شد و درگذشت...ولی قبل از اون یه رسوایی ببار آورد که براش خیلی گرون تمام شد و مدتی در زندان بسر برد...چون با اون زن جوان که معشوقه پدر اولگا بود رابطه مخفیانه ایجاد کرده بود و راسپوتین یه روز که این دو تا خلوت کرده بودن مچ هر دوشون رو میگیره و معشوقه ش رو با یه سر و وضع نامناسب از خونه یوری بیرون میکشه و با اسلحه شخصی که بعدا معلوم میشه بدون مجوز بوده هر دوشون رو تهدید به مرگ میکنه ...بخاطر شکایتش هر دو تا به زندان میوفتن ولی خود راسپوتین بخاطر فشار غصه و حرص و جوشهای ناشی ازین خیانت سکته ناقص میکنه و بعد از ماهها بستری بودن در بیمارستان آخرش با ویلچر مرخصش میکنن و الان حتی کنترل ادارش رو هم نداره....اولگا رو دولت به یه خانواده سپرده بوده تا در زمانیکه پدرش بستریه اون خانواده ازش نگهداری کنن ولی متاسفانه توی اون خونه بهش تجاوز میشه و بخاطر اثرات روانی بدی که ازین حادثه براش پیش اومده دو بار خودکشی ناموفق داشته و الان تحت نظر دکتر روانپزشکه و قرصهای قوی اعصاب مصرف میکنه...اون دو تا پسر بچه هم به یه خانواده دیگه سپرده شده بودن ولی انقدر رفتارهاشون زشت و پرخاشگرانه بوده که از همدیگه جداشون کردن والا یکیشون توی استان انتاریو هست و دیگری رو فرستادن استان کبک ...چند تا همسایه قدیمی دیگه هم سراغ گرفتیم که یا فوت و یا جابجا شده بودن من جمله پیتر که رییس مجتمع بود ..اونم بخاط ابتلا به بیماری قند 3 سال پیش جونش رو از دست داده...از ویلی خداحافظی کردیم...عذرخواهی کرد که بخاطر کرونا نمیتونه دعوتمون کنه بریم داخل خونه ش به صرف چای یا قهوه..که خوب خداییش اگر هم تعارف میکرد ما خودمون نمیرفتیم...موقع برگشتن هر سه تا سکوت کرده بودیم...هجوم خاطرات تلخ گذشته و اخباری که اونروز ویلی بهمون داده بود دیگه حوصله ای برای بحث و گفتگو در رابطه با اون اتفاقات ناخوشایند نذاشته بودن...سکوت فضای داخل ماشین رو صدای پسرم  بزرگم شکست که فقط گفت  : محله قدیمی....خاطرات ابدی  ...و ما دو تا هم  تاییدش کردیم..

نظرات 22 + ارسال نظر
افق بهبود سه‌شنبه 19 اسفند 1399 ساعت 06:40 http://ofogh1395.blogsky.con

حالا که قضیه ی جیجی باجی؟ و آنچه گل به صنوبر فرموده بود و آنچه صنوبر در جوابیه ی ایشون آماده کرده بودو اینا پیش اومد گفتم به نظرم اومد به دعوای" شست" یا "شصت" دعوتتون کنم

دعوای چی؟عدد شصت با شست پا دعواش شده؟؟!!!بریم جداشون کنیم؟یعنی چی اونوقت؟؟؟!

مهربانو دوشنبه 18 اسفند 1399 ساعت 03:42 http://baranbahari52.blogsky.com/


خدا رو شکر برای شما تموم شد و بخیر گذشت ... کارما کار خودش رو میکنه

آره والا گذشت مهربانو جانم ولی به چه عذابی گذشت...خاطراتش هنوز که هنوزه آزار دهنده هستن.

مهری یکشنبه 17 اسفند 1399 ساعت 21:56

خانم یاسی مهربون سلام
عجب سرنوشتی خیلی دلم برای همشون سوخت
چقدر خوبه که شما اینقدر صبور بودین و خداروشکر نتیجه صبرتون گرفتین
بهترینها رو براتون آرزو میکنم نازنین

سلام مهری نازنین
ممنونم از لطفت گلم...مرسی از دعای خیرت...همچنین برای شما دوست خوش کلام من..

جودی یکشنبه 17 اسفند 1399 ساعت 07:07

یاسی من نوشتم اون خاطره بدی که داشتم رو. اینجا اومدم هی رفرش میکنم ببینم پست جدید نزاشتی :)

جودی جان ممنون که اطلاع دادی...چشم بزودی پست جدید هم می ذارم...راستی منجوق جان خیلی مشتاق بود بدونه چی شده که میخوای درباره ش پست بذاری..از من پرسید منم آدرست رو بهش دادم...

زری .. شنبه 16 اسفند 1399 ساعت 06:26 http://maneveshteh.blog.ir

یاسی جون انتظار داشتم اونجا بازوهای حمایتی قوی تری برای بچه های بد سرپرست وجود داشته باشه.

زری جان همه چیز در حال تغییره..دیگه هیچی مثل سابق نیست...

نسترن جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 21:05 http://second-house.blogfa.com/

سلام
چه قلم خوبی دارید
واقعا هم بانی صبور . با درایتی هستید
من که کلی حرص خوردم از دست این دوتا خانواده اگرهم جای شما بودم اصلا نمیتونستم تحمل کنم، خوشحال شدم کارما جوابشون رو داد ولی طفلی بچه ها گناهی نداشتن، خصوصا اولگا

سلام نسترن جان
خوش آمدی... ممنونم گلم...در اون موقعیت چاره ای بجز صبر و تحمل نداشتم...عامل اصلی خرابکاریهای بعدی اولگا بود...اون مغز متفکر گروه شده بود..نقشه میکشید و طرح میداد..اون دو تا اجرا میکردن..ولی منم با تمام اذیت و آزارهاشون راضی نبودم اینجوری سرشون بیاد...

ترنج جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 14:59 http://khoor-shid.blogsky.com

راستش من به کارما باور ندارم. ولی دلم برای این بچه‌ها و دختره خیلی سوخت. اونها چوب نادونی و الکلی بودن پدرشون رو خوردن ...

بله مربی خیلی مهمه...این بچه ها خوب تربیت نشدن و توی زندگی بخاطر رفتارهای نابهنجارشون همیشه با مشکلات زیادی مواجه خواهند شد...

پرنسا جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 03:30

وای یکسال و نیم خیلی زیاد و فرسایشی بوده
یه جایی خوندم حدیثه البته که یکی از نشانه های فرج (گشایش) تمام شدن صبر است.
همون موقع که دیگه صبرتون لبریز شد خدام واستون راه نجات فرستاد.
ولی یه کمم دلم سوخت دمیتری اینقدر محبت ندیده بود که بعد از چند سال هنوز کار شما یادش مونده بوده اما تربیت بد و اون پدر منفعل باعث شد آینده اینام سیاه بشه.

باورش شاید سخت باشه ولی من بطرز وسواس گونه ای حساس شده بودم..مدام اطراف رو چک میکردم...دور از چشم اینا ماشین رو با دقت بررسی میکردم...نگران رفت و آمد بچه ها بودم...تلفنم که زنگ میخورد قلبم میریخت نکنه باز اینا توی مدرسه مزاحم بچه ها شده باشن..ذهنم همه ش درگیر این قضیه بود...پرنسا جان..محبت فراموش شدنی نیست...دمیتری محبت مادر ندیده بود...اگر این رفتارها ازشون سرنزده بود من خیلی بهشون توجه میکردم....بقول شما اگر پدرشون روش تربیتی درستی داشت اینده این بچه ها انقدر سیاه نمیشد...

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 20:58

سلام
مگه گل به صنوبر چی گفت؟

سلام دکتر جان
احتمال قوی چون اونا با هم خیلی جیجی باجی هستن اطلاعاتشون محرمانه ست و به این راحتیها نمیشه ازشون سر درآورد...ولی من نهایت تلاشم رو میکنم و اگر نتیجه رضایتبخش بود حتما شما رو هم در جریان میذارم...خیالتون راحت باشه...قول شرف میدم..

منجوق پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 20:45 http://manjoogh.blogfa.com/

این بانو جودی چرا ادرس نذاشته منم میخوام بخونم چی به سرش اوردن

هنوز ننوشته منجوق جان....بزودی انشالله...ای جودی جان کجایی؟؟!!زودی اون پستت که وعده داده بودی بنویس ....خواننده ها منتظرن..
گفتم بهش منجوق جان...
آهان... آدرس جودی توی لیست لینکهاست...اسم وبلاگش ؛قلعه ای در آسمان؛ هست.

نسرین پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 14:36 https://yakroozeno.blogsky.com/

امان از دست منجوق و ربولی حسن کور خودشون گفته بودن جیجی باجی
خیلی از کامنتاشون خندیدم.
منجوق جون اگه می زدشون که بلاها ده برابر به سر یاسی و بچه هاش می اومد.
جالب اینکه کاری به همسر یاسی نداشتن. فهمیده بودن ایشون خبر نداره اینا چه آتش هایی می سوزونن

راست میگی نسرین جان؟منجوق که میدونم ترک هست پس دکتر ربولی حسن کور هم حتما از طایفه پدری من هستن...
اره والا ما اینا رو نزده این همه آزار و اذیت داشتن برامون..حالا فکر کن در صدد تلافی اگر برمیومدیم میخواستن چیکارمون کنن؟
حواسشون خیلی جمع بود...اصلا همینکه من خودم رفتم دم درشون و با یوری بحثم شد اینا دوزاریشون افتاد که من نمیخوام شوهرم درگیر ماجرا بشه...

غزال پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 13:25 https://otaaaq.blogsky.com/

سلام یاسی عزیز،
چقدر شما صبور هستین. تحمل اینهمه آزار واقعا فراتر از تصوره. همسایه ی بد واقعا کابوسه.

از سرگذشت تلخ اون بچه ها ناراحت شدم، ولی خب متأسفانه انتظار اوضاع بهتری نداشتم.

سلام غزال عزیزم
خیلی خوش آمدی..ممنونم از لطفت گلم..درست میگی..همسایه بد واقعا دردسر سازه و امیدوارم نصیب هیچکس نشه...خدا آخر و عاقبت همه رو بخیر کنه ..مخصوصا اون دوتا بچه رو که حالا دیگه تنهای تنها شدن...

پرنسا پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 13:02

سلام
میگم این اسوتلانا یه رگش ایرانی نبوده:)
خیلی شبیه این خاله زنکای خودمون هستا
چه قدر بدبختی سر اینا اومدها
بازم با اعصاب خوردی برخورد منطقی داشتی و نذاشتی به هدفشون برسن و خدا هم کمک کرده کلا راحت شدین
راستی در کل چند ماه درگیری داشتین باهاشون

سلام پرنسا جان
والا خودش میگفت یه رگ ایتالیایی داره...که بنظرم درست هم باشه ...ایتالیایی ها ملت بسیار کنجکاو و متجسسی هستن(شما بخون فضول و حرف دربیار)ولی انصافا خیلی مهربون و دلسوز بود...ما جمعا 2 سال اونجا زندگی کردیم که تقریبا یکسال و نیمش با این روسها گیسک ریسک داشتیم...وای..چه روزگاری بود!!

monparnass پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 11:11 http://monparnass.blogsky.com

آخخخخخخ یاسی !!!
واقعا آدم صبوری هستی
اینهمه بلا رو چطور تحمل کردی؟

حیفت نمیآد ایران؟
مردم مزخرف ترین جاهاش هم انقدر حرومزاده نیستند
یه چیزی به اسم انسانیت لا اقل در بچه هاشون هست که میفهمند خوبی رو با بدی نباید جواب داد .
معلوم نیست چقدر از دایره انسانیت خارج شدن این روسهای همسایه تون
امثال همین بجه ها هستند که وقتی بزرگ میشن و به ارتش ملحق میشن جنایات جنگی رو مثل آب خوردن انجام میدند

مونپارناس جان...در زندگی یه وقتهایی شرایطی پیش میاد که راهی بجز تحمل و صبوری نداری...من توی اون موقعیت قرار گرفته بودم ...شوهرم خیلی خسته و کلافه بود...بازگو کردن خرابکاریهای اینا براش میشد جرقه به باروت...یه درگیری بی فایده که باعث تادیب اونا نمیشد ولی پرونده ما رو خراب میکرد...اتفاقا صبور نبودم و مدام حرص و جوش میخوردم ...مدام سردرد داشتم چون حتی جلوی بچه ها چیزی نمیگفتم که مبادا بخاطر تلافی با اون دو تا درگیر بشن...همه ش بچه های خودم رو به آرامش دعوت میکردم و میخواستم تظاهر کنم که شیطنتهای اینا اصلا روی اعصابم نیستن و اهمیتی ندارن..تا اونها هم همینجور با ملایمت باهاشون برخورد کنن...که درگیریمون با روسها از اونیکه بود بیشتر نشه...همسرم همیشه همین حرف شما رو میزنه و میگه این دو تا بچه دیگه الان دو تا دیو انسان نما هستن..با این همه بدجنسی و بدخواهی بعیده که سر سالم به گور ببرن!!

رافائل پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 10:42 http://raphaeletanha.blogsky.com

خدایی خیلی صبور بودی، من نمیتونستم تحمل کنم. برای اونها هم انتظار اتفاق بهتری نمیرفت. بالاخره آینده ی ما رو رفتارهای فعلی ما میسازند.

امیدوارم که این وضعیت برای هیشکی پیش نیاد..انسانها در برابر رفتارهاشون مسوول هستن..پدرشون حاضر نبود هیچی رو بهشون تذکر بده...ازشون به ناحق جانبداری میکرد...اونا هم که میدیدن تنبیه و بازخواستی در بین نیست هر دفعه بدتر رفتار میکردن..

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 09:16

ممنون که جواب دادین
میگم خود اسوتلانا گفت جیجی باجی؟!

خواهش میکنم...بعله خودش گفت...اینجا به اونهایی که خیلی بیش از حد باهم دوست و رفیق هستن میگن.buddy...buddy;....که ما ها همیشه به اینجور افراد میگیم جیجی باجی...که در اصل چی چی باجی هست...یعنی چی شده خواهر؟؟!! که همین چی شده یعنی رد و بدل اطلاعات سری...همون ورژن قدیمی واتس آپ و تلگرام و اینستا و.....ای وایییی...دکتر جون ...ماشالله شما هم خوب بلدین جماعت رو بذارین سرکار ها!!!!حالا الان من با این همه کار بیخودی که ریخته سرم باید بشینم قصه گل به صنوبر چه گفت رو تعبیر و تفسیر کنم !!!

سینا پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 07:40 http://sinadal.blogsky.com

این کارمایی که گفتی درست؛ ولی در کل چنین آدمایی انتظار نمی رفت سرنوشت بهتری داشته باشن.

درسته سینا جان..متاسفانه همینطوره...

افق بهبود پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 06:59 http://ofogh1395.blogsky.com

من شانس داشتم همه ی قسمتا رو داشتم با هم وگرنه از کنجکاوی می مردم
چند تا کیس دارم در حد همون واگذاری اگه بلا به سرشون بیاد خیلی خوشحال میشم(دقیقا با همین قدر نشناسی و محبت بی حد و اندازه و نمک خوردن و نمکدون شکستن)
ولی اعصاب ندارم خیلی سال بگذره ترجیحا زود باشه

افق جان باید صبور باشی جانم...دیر و زود داره ولی سوخت و سوزز نداره..خاطرت جمع باشه...

سهیلا پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 05:29 http://Nanehadi.blogsky.com

چه عاقبت بدی.طفلک بچه ها.

جودی پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 05:06

وای یاسی چه غمی نشست به دلم یهو. چرا بعضی ها انقد شیطان صفت هستن. این خاطرت باعث شد یاد خاطره ای بیافتم که تو ایران برام اتفاق افتاد و بنویسمش.

میام میخونم جودی جان...

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 04:02 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
عجب
مسئله اینه که خودشون هم هیچ سودی از کارهاشون نمیبردن پس چرا انجامش میدادن؟
سر اسوتلانا چی اومد؟
راستی اهل کجا بود؟ اسمش که به کانادائیها نمیخوره

سلام دکتر جان
اسوتلانا از شوهرش جدا شد با سه تا بچه برگشت کرواسیا...میگفت اونجا راحتتر میتونه زندگی کنه چون خانواده ش هستن و حمایتشون میکنن...تنبل خانم چند وقتیه ازش خبری نیست...همین روزا وقت کنم یه سراغی ازش میگیرم...

منجوق پنج‌شنبه 14 اسفند 1399 ساعت 02:10 http://manjoogh.blogfa.com/

خیلی صبور بودی و تحمل کردی من بودم حتما یه بار یواشکی کتکشون میزدم

چاره ای نداشتم منجوق جان...بدجوری گیر افتاده بودم...هنوز سیتیزن نشده بودیم و اصلا نمیخواستم بخاطر درگیری با اینا سر و کارمون با داروغه و پلیس بیوفته...ایام خیلی سختی بهم گذشت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد