بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

آواز دهل شنیدن از دور خوشست...(قسمت اول)

چند وقت پیش یونیت بغل دستی ما تخلیه شد...حدودا یکماه طول کشید تا تر و تمیزش کنن و آماده بشه برای اینکه مستاجر جدیدی بیاد اجاره ش کنه.. چند روزی طول کشید و یه روز دیدیم یه آقایی که از قرار معلوم کانادایی هم بود اومد بهمراه رئیس مجتمع داخل این یونیت تازه تعمیر شده  یه چرخی زد و بعدش هر دو بیرون اومدن و رفتن سمت دفتر مجتمع...شصتم خبردار شد که همسایه بعدیمون همین آقاهه ست.

هفته بعد روز یکشنبه صبح...کامیون بزرگی جلوی خونه بغلی پارک کرد و کازگرها دست بکار شدن...کلی وسیله و اثاثیه منزل آوردن داخل خونه و بعدش رفتن...آقای مستاجر هم حضور داشت ...نکته ای که سوال برانگیزه  نبودن خانواده این اقا بود..این خونه 3 تا اطاق بزرگ داره و با احتساب زیرزمین جادارش 3 طبقه محسوب میشه و بالطبع برای زندگی یه مرد مجرد بسیار بزرگ و پر از فضای مازاد خواهد بود...فردای اونروز رئیس مجتمع رو دیدم و درباره همسایه جدید ازش سوال کردم...گفت این آقا از یه استان دیگه اومده و خانواده ش بزودی بهش ملحق میشن..خانمش استاد دانشگاه هست و دو تا هم بچه داره...امیدوارم برخلاف مستاجرهای قبلی همسایه های خوبی براتون باشن..و بعد یه لبحند معنی داری هم زد.

این آقا خیلی بنظر خجالتی میومد چون چند بار که موقع رفت و آمد باهاش روبرو شدیم سریع به جای دیگه نگاه میکردتا بخاطر چشم تو چشم شدن مجبور به سلام و احوالپرسی نشه..بنظرم رفتارش کمی بی ادبانه اومد ولی انقدر از دست قبلیها کشیده بودیم که پیش خودم گفتم بیخیال این رفتارها!!شر نرسونن ما ازینا انتظار خیر و برکت نداریم.

تقریبا یکماه بعد..یه روز صبح داشتیم توی آشپزخونه صبحانه میخوردیم که دیدیم یه ماشین  بزرگ سیاه رنگ جلوی درشون پارک کرد و یه خانم ریز اندام  با کلاه حصیری و یه پسر و دختر که هر دو زیر ده سال داشتن با ذوق و کمی سر و صدا از ماشین پیاده شدن و بسمت خونه اومدن...یه سگ کوچولوی بامزه هم در آغوش خانم بود...آقای مستاجر با عجله بطرفشون رفت و ضمن روبوسی کمکشون کرد تا چند تا چمدون سنگین رو از پشت ماشین بردارن.

روزها به همین منوال میگذشتن تا اینکه یه روز با خانم مستاجر برخورد کردم. بواسطه رفتار شوهرش  خیلی محتاطانه لبخند زدم....سلام کردو صحبتمون شروع شد...یه خانم کره ای بود که بواسطه شرکت در کلاس زبان انگلیسی  که شوهرش معلم اون کلاس بود با هم آشنا شده و ازدواج کرده بودن..باید زود میرفتم سر کار و مجالی برای گپ و گفتگوی بیشتر نبود ولی ازش خواستم  اگر دلش خواست بیاد پیش ما و بیشتر صحبت کنیم..با خوشحالی قبول کرد و گفت توی این شهر غریبه و کسی رو نداره و خیلی خوشحال میشه که بتونه رفت و آمد داشته باشه.

چند روز بعد ..خسته از کار روزانه و خرید بعدش داشتم افتان و خیزان برمیگشتم خونه...بخیال خودم میخواستم یه دوش بگیرم و اگه بشه یه چرت نیمساعته بزنم...تا رسیدم در خونه دیدم این خانم همسایه با پسرش کنار در ورودیشون ایستادن و سگ کوچولوشون هم روی چمنهای جلوی در داره بازی میکنه...خانمه همسایه تا منو دید گل از گلش شکفت و با خوشحالی گفت:اتفاقا ما امروز میخواستیم بیاییم چایی رو با شما بخوریم...ای دل غافل!!!اینجا اصلا رسم نیست آدم اینجوری با کسی قرار بذاره که!!یخورده فکر کردم و گفتم خیلی دلم میخواد تشریف بیارین ولی راستش من امروز آمادگی ندارم اگه میشه آخر هفته بیایین...یخورده فکر کرد و برای روز شنبه توافق کردیم حدودای ساعت 5 بعد از ظهر بیان.

القصه ..روز موعود همه شون تشریف آوردن...دخترشون بطرز خیلی عجیبی ساکت بود جوریکه ما کم کم داشتیم شک میکردیم نکنه طفل معصوم لال باشه!!!ولی  در عوض برادرش چنان جبران مافاتی کرد که بصورت یه حماسه تاریخی تا ابد توی ذهنمون خواهد ماند...یعنی اینجوری بهتون بگم که خونه زیر و رو شده بود...بواسطه حضور همین یدونه بچه!!!اصلا خبری از اینکه بهش تذکر چیزی بدن نبود..راستش توی ذوقم خورد بدجور...معلوم بود که معتقدن بچه رو نباید تعلیم داد...حالا بزرگ میشه خودش یاد میگیره.

از روی مبلی که نشسته بود پاهاش رو فرو میکرد توی ظرف میوه...با انگشتهای پاش دونه دونه حبه های انگور رو جدا میکرد و میذاشتشون توی پیشدستی... شیرینی ها رو از توی دیس برمیداشت یک گاز میزد مینداخت کنار و بعد سریع یه مدل دیگه ش رو .....در جواب نگاههای تعجب زده ما خودش و بقیه اعضا خانواده شون هر هر به این شیرینکاریهای شازده شون میخندیدن.

نهایتا وقتی منزل ما رو ترک کردن من تمام شیرینی ها و  میوه های روی میز ..حتی اونایی رو که دست نخورده بودن ریختم دور و مجبور شدم روی مبل رو با شامپو و کف تمیز کنم...از فردای اونروز هر وقت  خانمه من رو میدید میگفت خوب حالا نوبت شماست...کی وقت دارین بیایین؟...منم کا ربیرون و خستگی رو بهونه میکردم که تا بشه دیرتر بازدیدشون رو پس بدم چون معلوم بود که دوست داره در فاصله های کوتاه خاله بازی راه بندازه!!!منم راستش حوصله نداشتم برای یه همنشینی یکی دوساعته مجبور بشم سر تا پای خونه رو تمیز کنم و کلی جنس و خوراکی دستمالی شده رو بریزمشون دور...چقدر بده که آدم با رفتارهای اجتماعی بد و حال بهم زن باعث بشه که دیگران از معاشرت باهاش طفره برن.

یه روز ..حدودای بعد از ظهر تازه رسیده بودم خونه که دیدم زنگ در رو میزنن...خانم همسایه با هاپوشون  پشت در بودن...زودی گفت از پنجره دیدمت که اومدی...میایی قهوه بخوریم؟گفتم الان خسته م ...ولی فردا میام ....گفت پس همتون بیایین...قرار بعد از ظهر رو گذاشتم و اومدم داخل به بچه ها گفتم..هر دوشون گفتن مامان ترو خدا ما رو بیخیال شو...ما حوصله اون بچه زلزله شون رو نداریم...از نظر سنی هم که به ما نمیخورن..خودت برو...دیگه با التماس که آخه باباتون هم که نیست...ممکنه بهشون بربخوره با اکراه قبول کردن...رفتم یه بشقاب  میوه خوری سرامیکی بعنوان کادو خریدم براشون..فردای  اونروز راه افتادیم و موعد مقرر زنگ خونشون رو زدیم...

نظرات 19 + ارسال نظر
رافائل جمعه 22 اسفند 1399 ساعت 00:38 http://raphaeletanha.blogsky.com

سلام.
من بودم تحت هیچ شرایطی نمیرفتم خونه شون. کرونا رو بهونه میکردم.
هر آدمی رو بتونم تحمل کنم اینجور آدم هایی که بچه هاشون رو مثل علف هرز رها میکنند تا بقیه توی جامعه بهشون تربیت یاد بدن رو ندارم.
خدا بهت صبر بده.

سلام رافائل جان
چاره ای نبود از بسکه هی پیگیر میشد مجبور شدم که برم....بعدش یه ماجراهایی پیش اومد که دیگه خودش رو قایم هم میکرد ازمون ...بنده خدا..

مهری پنج‌شنبه 21 اسفند 1399 ساعت 18:31

خانم یاسی عزیز سلام
تا عنوان پستتون رو دیدم استرس گرفتم ک نکنه مث قبلیه باشه.
این ماجرا تموم شد درباره همسایه خوبتون هم بنویسین تا این دوتا رو بشوره ببره

سلام مهری نازنین..
چشم...انشالله اگر همسایه خوبی که خاطرات قابل تقدیرو بیاد ماندنی از خودش بجای گذاشته باشه توی لیست پیدا کردم...حتما براتون درباره ش مینویسم...

منجوق پنج‌شنبه 21 اسفند 1399 ساعت 10:28 http://Manjoogh.blogfa.com

نمیدونم فیلم اپارتمان شماره ۱۳ رو دیدی یانه. هرچند اون انگشت کوچیکه همسایه های شما نمیشه.
در مورد چرخ خیاطی بایر بگم اگه سوزن رو در ارتفاع مناسب نبندی یا اگه کج ببندی و یا سوزن با پارچه مناسب نبندی میشکنه. یا اینکه سوزنت چینی باشه که رد خور نداره حتما تند تند میشکنه. در مورد پاره کردن نخ هم احتمالا نخ خیلی کشیده شده باید مسیر رسیدن نخ به سوزن رو دستکاری کنی تا نخ یه کم شل بشه. با عرض معذرت از نسیرین جون که در حوزه تخصصی ایشون دخالت کردم

نه والله چندان فرصت فیلم دیدن ندارم...ممنون از راهنماییت منجوق جان...چقدر خوشحالم که تو و نسرین جان به این امور وارد هستین..

سلام یاسی جون
من فکر میکردم این تربیت هیچی بهش نگی خودش درست میشه فقط مال ایرانیاس :))) نگو کانادایی ها و کره ای هام از این جور تربیتا دارن . و وای که من چه قدررررر حرص میخورم از این کار پدر مادرا !! و به نظرم اصلا بچه بعدا تربیت نمیشه..

سلام عزیزم
درست میگی ...اینجا فکر میکنن اگر به بچه جلوی غریبه تشر بزنن به شخصیتش بی احترامی شده...دیگه یکی نیست بگه اگه قبل ازینکه کا ربه توپ و تشر بکشه یادش بدین چطوری رفتار کنه هم بقیه دعاتون میکنن همینکه خودتون به خدا نزدیکترین و رستگار محسوب میشین..والا با این تربیتاشون...

افق بهبود پنج‌شنبه 21 اسفند 1399 ساعت 08:49 http://ofogh1395.blogsky.com

بعد از کامنت جودی رفتم تو فکر اینکه ما ایرانیا تو چشم خارجیها چطوریم
یاد اون پست خرید از فروشگاه ایرانیت افتادم
احساس میکنمهمه ی ملتهای دنیا کم و بیش یه خورده شیشه ای دارن
تو بگو حتی سوییس فقط فرصت بروز پیدا نشده احتمالا

سوییس که از همه جا بدتره ازین نظر...خواهر دوست من الان بیش از 40 ساله ساکن سوییسه هر وقت ازش میپرسی دلش خونه از دستشون!!!میگه 100 دیگه هم اینجا بمونم غریبه م...از بسکه این سوییسیها نژاد پرست و از خود راضی هستن...

سهیلا پنج‌شنبه 21 اسفند 1399 ساعت 08:13 http://Nanehadi.blogsky.com

بد نبود تذکر بدید.وقتی خودشون اینقدر بدون رو دروایستی هستن نباید تحمل کرد.

آخه سهیلا جان چی میشه گفت؟ دفعه اول بود میومدن...ترسیدن دلخوری پیش بیاد...سخته به مهمون چیزی بگی و بعد حس کنی ازت رنجیده..تمام زحمتی که برای پذیرایی ازشون کشیدی به تنت میمونه..

نسرین پنج‌شنبه 21 اسفند 1399 ساعت 03:32 https://yakroozeno.blogsky.com/

چهل و دو ساله خیاطی می کنم معلومه که متخصصم عزیزم.
دلیل اول پاره شدن نخ اینه که بعضیا نخ ارزون می خرند. نخ ارزون نه تنها خیلی پود داره و بتدریج زیر جای ماسوره جمع میشه و خفه اش میکنه، باعث میشه هی نخ پاره بشه.
اگه می خوای چرخت سالم بمونه هیچوقت از اون نخ ارزونا نخر براش.
دوم اینکه بعد از هر هشت ساعت خیاطی حتما و بدون شک کردن سوزنشو نو کن.
اگه نخ جمع کرد ایرادش مال اینه که سوزن را وارونه انداختی و باید بچرخونیش.
گاهی که شل و ول میدوزه باید نخ را کامل از تمام جاهایی که نخ باید رد بشه بکش بیرون و دوباره و با دقت نخ را رد کن.
به حرفام گوش کن خیرشو ببین
خوش بحال مامانت که سینگر قدیمی داره. اونا شاهکار بودند. الآن چرخ خوب فقط ژانومه.

دستت درد نکنه....ممنونم از اطلاعات خوبی که دادی نسزین جانم...من همیشه از والمارت یا فابریکانا قرقره ها رو میخرم...میگن تازه کیفیت اجناس خیاطی توی این دو تا فروشگاه بهترن..

سینا پنج‌شنبه 21 اسفند 1399 ساعت 01:48 http://sinadal.blogsky.com

چقدر تنوع ملیتی دارن همسایه هات!

سینا جان این خاصیت زندگی توی کاناداست...خودشون میگن اینجا آش شله قلمکاره...

نسرین چهارشنبه 20 اسفند 1399 ساعت 20:47 https://yakroozeno.blogsky.com/

چرخ خیاطی؟!
اون دیگه چرا؟
بگو چشه از راه دور برات درستش کنم

قربون محبتت نسرین جان...این جدیده که الان دو ساله گرفتم فعلا خوبه..قبلیه هردقیقه نخ پاره میکرد و نمیدونم چش بود که مدام سوزنش میشکست...مامانم طفلکی خیلی از دست چرخ خیاطیاش به عذاب بود...فقط یکدونه چرخ خیاطی سینگرش خیلی خوب از آب دراومدو تا همین حالا بهش وفادار مونده...ولی خداییش تو دیگه ماشالله متخصص هستی برای خودت ها...وقتی از راه دور بتونی چرخ خیاطی رو تعمیر کنی یعنی که خیلی واردی...

نسرین چهارشنبه 20 اسفند 1399 ساعت 13:17 https://yakroozeno.blogsky.com/

یاااا ابوالفضل!
تو چقدر تو همسایه هات بدشانسی؟
خودمونیم کنجکاو هم هستیا خب تو چیکار داشتی یه نفر آدم خونهء به این بزرگی واسه چی می خواد؟ اصلا همش تقصیر خودته. وگرنه ساکت می نشستی ماستتو می خوردی
نه ناراحت نشو شوخی کردم (اصلاً)
منهم یکشنبه دختر برادرم با دوست پسر کروشیاییش اومدن خونمون. خوشه های انگور را با قیچی به تکه هایی به اندازه های ده سانتی بریده و چیده بودم کنار ظرف میوه. یک آجیل خوری هم بادام زمینی و مخلفات دیگه توش بود.
پیشدستی هم جلو هر کسی بود ولی این پسره لندهور دونه دونه از تمام انگورها کند و گذاشت تو دهن صاب مونده اش یا دست می کرد تو آجیل خوری یکی یکی بادام زمینی ها را سوا می کرد و می خورد. همه رو دستکاری کرد!
و من هی حرص خوردم.
به فارسی به مزدک گفتم: یه خوشه انگور بردار بذار تو پیشدستیت بخور این یاد بگیره.
اما انگار با روش خودش بیشتر بهش می چسبید.
من اگه جای پدر و مادر اینجور بچه های همسایه ات باشم محاله بگذارم بچم به اینجور کاراش حال کنه. یا این دوست پسر...
بابا شعور هم خوب چیزیه والا
خب منتظر بقیه میشم، خدا بدادت برسه.
نگو بچه تو خونه خودشون مثل آدم رفتار می کرد که کتکه را داره از دستم
چقدر استیکر گذاشتم! از بس از دست این پستت حرص خوردم خواهر

ای خواهر جان...پس تو هم اخیرا از دست یه آدم شلخته و بی توجه کلی حرص خوردی..
واقعا درسته که از قدیم گفتن بچه عزیزه ولی تربیتش عزیزتره...شرمنده م که باعث حرص و جوشت شدم بخدا...حالا ببین خودمون از دستشون چی کشیدیم...:

افق بهبود چهارشنبه 20 اسفند 1399 ساعت 12:25 http://ofogh1395.blogsky.com

هر دم از این باغ بری میرسد
کتاب بنویس از این خاطرات اسمش بذاراندر احوالات ما و همسایگان
دونه کردن انگور با پا!!!

اینی که تو گفتی هم میشه اسم کتاب و هم نا م گزاری فصل اولش..

غزال چهارشنبه 20 اسفند 1399 ساعت 07:12 https://otaaaq.blogsky.com/

شما چه همسایه های جالبی دارین امیدوارم این یکی ختم به خیر بشه یاسی جان!

جالبی مال همون دو دقیقه اوله...بقیه همه ش عذاب و حرص و جوشه غزال جان..

جودی چهارشنبه 20 اسفند 1399 ساعت 06:12

هم کلاسی کره ای داشتم بیشتر این صمیمی شدنشون از روی فضولیه! یعنی میزان خاله زنکی و ای وای دیدی فلانی چی گفت شوهرت چکار میکنه خونتون چه شکلیه و اینا از خاله خانباجیای ایرانی حتی بیشتره ! مثال بگم که تو کنفرانسای علمی یه گروه کره ای میزنن که فقط بشینن تخمه بشکونن غیبت کنن من اوایل تعجب میکردم بعد میخندیدم بعد کم کم دیدم بهتره فاصله بگیرم. از کسی هم خوششون نیاد قشنگ مدل با پنبه سربریدن طرفو ناک اوت میکنن.
اینجا تا گفتی خانوم کره ای گفتم اوه اوه داستان داریم :))) ایشالا که ماجرا ختم به خیر شده البته.

دقیقا راست میگی جودی جان...یه فضولیای خاص خودشون رو دارن...تا از کارت سر در نیارن خواب و خوراکشون تعطیله انگار...

ربولی حسن کور چهارشنبه 20 اسفند 1399 ساعت 02:37 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
عجبا
انگار شما هیچوقت از همسایه شانس نمیارین!

سلام دکتر جان
ما کلا از سه تا مورد شانس نداریم...همسایه..چرخ خیاطی...آنتن تلویزیون..

زری .. چهارشنبه 20 اسفند 1399 ساعت 02:09 http://maneveshteh.blog.ir

اوووووم خب من خیلی راحت به بچه میگم نباید اینکار را بکنی :) اونطوری اگر بدشون بیاد تازه مثل هم شدیم وگرنه هم که هر دو مثل هم خوشحال ادامه میدیم :)

چی بگم زری جان...تجربه ست دیگه...هنوزم که هنوزه خلق و خوی خودم رو نتونستم عوض کنم...بگمونم هیچوقت هم نتونم...

ستایش چهارشنبه 20 اسفند 1399 ساعت 01:26 http://mimsina.blogfa.com/

زیاد به وبلاگ سر نمی زنم این روزها. هر وقت بیام حتما به شما هم یه سر می زنم

امیدوارم که به خیر و خوشی سرت شلوغ باشه نه اینکه خدای نکرده گرفتار باشی..ستایش جان..هر وقت شد که بیایی خوش آمدی...

صفا چهارشنبه 20 اسفند 1399 ساعت 00:42 http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

جالبه منتظر بقیه ماجرا هستیم . خوب در این جور مواقع من حتما تذکر میدم یا ظرف شیرینی و میوه رو از دسترس اون بچه دور میکنم کار هم ندارم که خوششون میاد یا بدشون میاد.

چی بگم والله ؟اینا خیلی قاطی پاطی بودن..تربیتشون نه آسیاییه و نه کانادایی....آدم تکلیفش باهاشون معلوم نیست...

ستایش چهارشنبه 20 اسفند 1399 ساعت 00:23 http://mimsina.blogfa.com/

چرا حس می کنم هی قراره بدتر شه؟

به به سلام ...ستایش خانم..چه عجب..یاد فقیر فقرا کردین...

پرنسا سه‌شنبه 19 اسفند 1399 ساعت 23:01 http://yevariharvari3.blogfa.com

یا خدا
دوباره داستان جدید
فقط سوال اینجاست چطوری با انگشت پا میشه حبه انگور رو جدا کرد گذاشت تو بشقاب؟
اگه ایران بود الان مامان باباش براش پیج زده بودن به عنوان استعداد درخشان

پرنسا جون اگه بخوام از شاهکارهای همسایه هامون بنویسم مثنوی 70 من میشه و بقول یکی از دوستهام خوراک خوبیه برای تهیه سناریو و سریال تلویزیونی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد