بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

مبادا که در این دهر دیر زیستی....

دیروز دوستم تماس گرفت ...حال و احوال و...بعد حس کردم هدف ازین تماس فقط حال و احوال معمولی نیست...شدیدا کسل بود...هم میخواست حرف بزنه هم انگار یه جورایی بیحوصله بود و صداش غم داشت....بهش گفتم بیام دنبالت بریم یه کافی بخوریم؟؟ یکهو لحنش عوض شد و گفت اره بخدا یاسی...اصلا حوصله خونه موندن رو ندارم...خلاصه...پاشدم شال و کلاه کردم رفتم دنبالش...این دوستم خیلی خانم مهربون و صبوریه ..سالهاست از شوهرش جدا شده...کارش نگهداری از سالمندانه و توی ایران نرس بوده...طفلکی دست تنها پسرش رو بزرگ کرده...کلا خیلی زحمت کشه و از زندگی فقط عذابش نصیبش شده همیشه...الان دیگه یه جوری شده از رانندگی توی اتوبان وحشت داره و میگه دیگه اعصابم نمیکشه با این راننده. کامیونهای وحشی سر و کله بزنم!!!

برای همین رفتم دنبالش که براش راحتتر باشه....رفتیم یه کافی شاپ دنج نشستیم به حرف زدن....دلش خیلی پر بود...میگفت یاسی اینهمه ساله دارم از سالمندان نگهداری میکنم ...چیزی که همیشه عذابم میده اینه که چرا ادم ها رو تا پیر میشن میخوان بندازنشون دور؟؟!!!

یه رفتارهایی از بچه ها و نوه های این پیرمرد پیرزنهای بدبخت میبینم که جیگرم اب میشه و تنم میلرزه برای عاقبت خودم!!!! میگفت اخیرا از به پیرزنی نگهداری میکرده که دچار بیماری فراموشی پیشرفته ست...دیگه به هذیان گویی افتاده بوده و مدام از یه موجودات نامرئی میخواسته که اسباب و وسائل اطاقش رو براش بسته بندی کنن و به یه ادرس عجیب غریبی براش حمل کنن...دکتر نظر داده بوده که مغز این بیمار دیگه کاملا از کار افتاده و کاری براش نمیشه کرد...دوستم میگفت پسر بزرگ این خانم بیمار پا شده اومده توی خونه مادرش و به بهانه اینکه میخواد کنارش باشه نمیذاشته دوستم به این خانم رسیدگی کنه ..حتی با موذیگری غذا و اب رو هم از مادرش دریغ میکرده و در حالیکه پیرزنه بدبخت طلب اب و غذا میکرده به اندازه نصف یه لیوان معمولی اب و دقیقا یه کاسه خیلی کوچیک که تا نصفه توش ۳ تا قاشق پوره سیب زمینی میریخته به مادرش غذا میداده...دوستم میگفت اعصابم خورد شده بود و هر چی با پسره بحث میکردم میگفت نه ...همینقدر غذا براش زیاد هم هست...مادرم  که تحرکی نداره!!!!میگفت روز اول تحمل کردم ولی روز دوم که خواستم برم سمت خونه شون پسرش تماس گرفت که نیازی نیست بیایی!!! حال مادرم بهم خورده و الان اورژانس داره میاد ببرتش بیمارستان ...بعد اشکش سرازیر شد که مطمئنم اون پسر بیرحم در نبود من یه بلایی سرِ پیرزن بدبخت اورده که زودتر زحمت رو کم کنه و اینا خونه و اموالش رو صاحب بشن....

..به چند تا مورد دیگه هم اشاره کرد ...با یاداوری هر کدومشون حالش بدتر میشد....میگفت یاسی روزگار چقدر بیرحمه...البوم عکس دوره جوانی و سرحالی این بیماران سالخورده رو که میبینی اصلا زبونت بند میاد...که این ادم پوست و استخوونی که روی اون تخت افتاده و دیگه حتی نمیتونه عزیزانش رو بخاطر بیاره....ایا همین زن زیبا. و دلربای توی عکسه ؟؟؟ یا همون مرد خوش تیپیه که با اون لباس شیک از توی عکس داره لبخندمیزنه??!!!  اصلا گاهی وقتا باورکردنی نیست که ادمها انقدر داغون و ناتوان بشن!!!!  ولی باید باور کرد..که همیشه جوان و سالم. نخواهیم موند...

زیبایی و سلامتی به ودیعه ست و فقط در یک دوره بهمون داده میشه...نه برای همیشه...

راست میگفت...فقط اونایی که در این زمینه شغلی فعالیت میکنن میدونن که جوانی و سلامتی چقدر ارزشمنده...اون سالخورده ای که امروز برای کمترین و ساده ترین فعالیتش نیازمند کمکه همونیه که در دوران جوونیش روی یه پاشنه صد تا چرخ میزده و شاید انقدر فعال و اکتیو بوده که سر و صدای بقیه رو با تحرک و انرژی زیادی که داشته در میاورده!!! 

اعصابش خیلی بهم ریخته بود...میگفت خوشبحال اونایی که راحت از دنیا میرن....دوره بیماری طولانی رو طی نمیکنن و جوری سرشون نمیاد که حتی عزیزان و نزدیکانشون دیگه حوصله شون رو نداشته باشن و خدا خدا کنن که اجل زودتر بیاد جون این رو بگیره تا هم خودش راحت بشه و هم ماها!!! میگفت یاسی خدا شاهده گاهی فرزندان بیمار خیلی رک و پوست کنده بمن میگن با توجه به تجربیاتت در این زمینه ایا میتونی بما بگی بیمارمون تا کی زنده میمونه؟؟!!  

میگفت چند ماه پیش از یه پیرمردی نگهداری میکردم که ۹۹ ساله بود و دقیقا دو هفته بعد از شروع کارم با اون بیمار تولد ۱۰۰ سالگیش رو میخواستن بچه هاش براش جشن بگیرن... که یکیشون ۷۵ ساله و اونیکی ۷۳ ساله بود....جمعشون خیلی شلوغ پلوغ شده چون تا نبیره این اقا که ۵ ماهه بوده هم توی تولد حضور داشته...

دوستم میگفت پیرمرد بیچاره با وجود اینکه اطرافیانش رو درست و حسابی بیاد نمیاورد ولی از دیدن کیک و شمع و اون کلاه بوقی که روی سرش گذاشته بودن و تند تند ازش عکس میگرفتن خیلی به وجد اومده بوده و با وجودیکه بیماری قند داشته و دکتر مصرف شیرینی رو ممنوع کرده بوده ولی مدام طلب کیک میکرده...اخر سر پسر این اقا با صدای بلند گفته هر چی کیک میخواد بذارین بخوره !!!  این اخرین تولد باباست !!! بذارین راحت باشه!!! بقیه شون هم عوض اینکه ملامتش کنن هرهر زدن زیر خنده و حرفشو تایید کردن!!!

دوستم میگفت من همینجور بهش خیره شدم !! که اصلا چطور دلش اومد این حرف رو بزنه؟؟!!! یعنی بی عاطفگی تا چه حد؟؟!

مگه خودش ۷۵ ساله نیست؟؟ ایا خوبه که وقتی از پا افتاد بچه ها و نوه اش باهاش اینجوری رفتار کنن؟؟؟ 

میگفت انقدر ناراحت شدم که رفتم یه گوشه و گریه کردم....دلم برای بی پناهی و مظلومیت اون پیرمرد بدبخت خیلی سوخت...پدری بوده که در جوانی همسرش رو از دست داده و برای اینکه شرایط بهتری از نظر شغلی و مالی داشته باشه دست ایندوتا بچه خردسال رو گرفته و اومده یه استان دیگه...و بعنوان مهندس معدن سالها کار کرده...توی سرمای سخت منفی ۵۰ درجه تا روزی ۱۶ ساعت کار کرده و برای بچه ها پرستار گرفته بوده تا تنها نباشن...بعدها که بچه ها میرن سر زندگی خودشون با یه خانم همکارش که سالها مراوده عاشقانه داشته بطور رسمی ازدواج میکنه ولی متاسفانه اون خانم حدود ۲۰ سال پیش فوت میکنه و از اون به بعد حال جسمی و روحی بیمار دوستم به مرور زمان و براثر کهولت سن بدتر میشه و میرسه الان حدود ۱۵ ساله که توی خونه بستریه و پرستار ازش نگهداری میکنه.....

توی راه برگشت به خونه با خودم فکر میکردم توی فرهنگ ما ایرانیها " پیر بشی الهی" یه دعا محسوب میشه...ولی ایا با این ملک و روزگاری که توی دنیا حاکمه واقعا این دعا در حق کسی محسوب میشه یا ناله و نفرین؟؟!! 

خوشبحال اونایی که براشون مقدر شده تا وقتی سرپا هستن و میتونن از پس نیازهای شخصی خودشون بربیان توی این دنیا باشن.....خدا هیچ تنابنده ای رو با عمر طولانی خوار نکنه...

سالها پیش توی تهران ...وقتی با یکی از دوستانم به دیدن خاله ش که در یه خانه سالمندان خصوصی زندگی میکرد رفته بودیم...موقع خدا حافظی متوجه شدم یه خانم سالمند سعی میکنه با عصا از دو تا پله توی حیاط بالا بره...رفتم جلو کمکش کردم...وقتی رسید توی پذیرایی و جلوی تلویزیون نشست با قدردانی نگاهم کرد و گفت خدا هیچوقت محتاجت نکنه...

با اونکه حرفش دعا و خیر بود ولی اون غمی که ته چشمهای خسته ش دیدم رو هیچوقت فراموش نمیکنم..

بنظرم بهترین دعا در حق یه نفر اینه که بگیم:"خدا بهت سلامتی بده و اخر و عاقبتت رو بخیر کنه".





نظرات 16 + ارسال نظر
شادی دوشنبه 9 خرداد 1401 ساعت 22:08 http://setarehshadi.blogsky.com/

امان از درد پیری و ناتوانی و رنج سربار بودن

ای امان....خدا نصیب نکنه...

ربولی حسن کور یکشنبه 8 خرداد 1401 ساعت 18:49 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
هنوز حالتون بهتر نشده؟

سلام دکتر جان
چه حالی ؟ چه احو الی؟؟؟ مگه این ملک و روزگار حال و احوالی لرای ادم میذارن؟؟!!

سارا وحشی پنج‌شنبه 5 خرداد 1401 ساعت 23:01 http://saravahshi.blogfa.com/

راننده های وحشی نوشتی
حواست باشه من وحشی هستما

ای وای. .خدا نکنه وحشی باشی....اگرم هستی از نوع بافقی باش...

سینا پنج‌شنبه 5 خرداد 1401 ساعت 09:38 https://spread-of-silence.blogsky.com

بیشتر مراقب خودت باش

زندگیت رو سر ساعت صفر تنظیم کن و سفر کن
سفر با اندیشه نو شگفتی به ارمغان خواهد آورد
و آغاز دیگریست

سلام
جهت خوندن پست جدید و تماشای رقص رسوایی هرزه های مذهبی نما (طبیه تی تی و روستا نشین و ... ) دعوتی

سلام سینا جون...برگشتی به سلامتی؟ خوشحالم میبینمت گلم...

مامان فرشته ها پنج‌شنبه 22 اردیبهشت 1401 ساعت 08:47

دوستتون رو درک میکنم چون منم یه پرستار بودم و درب داغون باور کن دایه مهربانتر از مادر و بالاخره این شغل مقدس رو رها کردم و در قسمت اداری مشغول شدم حالا بزار چند تا از اینجا بگم یکی از فامیلای نزدیکمون پدری داشت که در جوانی خیلی اذیت فرزندانش بخصوص دو تا از پسراش میکرد اوایل زندگی پسر بود و وسایل خونه نداشت و ناچار مواد غذایی رو در یخچال پدر میزاشت ولی هر روز این پدر که دارا هم بود وسایل این پسر رو میریخت تو کوچه بارها اب و برقشون قطع میکرد رفتاری و کلامی ازارشون میداد ۹۳سال عمر کرد تقریبا پنج سال اخر عمرش سکته کرد و محتاج اما اون پسر که شوهر خواهرم هست با وجودی که توی یه شهر نبودن مدام میرفت سر میزد دکتر میبرد و بعد مرگش هم همیشه براش قران میخونه و هرگز هم حرفی از نامهربانیها نمیزنه حالا بابای خودم خداییش در جوانی اصلا هوای هیچکدوممون نداشت نه مالی نه تقریبا عاطفی و خیلی فامیل باز بود اما الان که ناتوان شده بچه ها هر یک بنوعی هواش رو دارند اما اون همیشه ناراضی هست فقط بابام مادر پیر ش رو سالها با عزت و احترام نگه داشت تا وقتی فوت کرد شاید توجه بچه ها نتیجه کارش باشه ما هم هر چند یه بار دلخور میشیم ولی به نبودنشون فکر میکنیم تنمون میلرزه و دوباره میریم هرشب همه تقریبا بهسون سر میزنن اما انتظار دارن شما ۲۴ساعت اونجا باشی که امکان نداره و من یه مدت بیشترین وقتم رو میزاشتم اما دیگه کشش ندارم سه بچه و شاغل بودن و ....توان نزاشته ،الهی هیچ بنده ای محتاج بنده دیگر نشه

همیشه از خدا خواستم و میخوام تا وقتی سر پا هستم زنده باشم...خدا هیشکی رو محتاج یه لیوان آب که بخواد از دست اطرافیانش بگیره نکنه....دیگه چه برسه به بقیه ش..

طیبه تی تی سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1401 ساعت 22:51 http://parandehdararamesh.blogfa.com/

سلام یاسی جان خوبی ؟ نیستی دیگه
خط آخر پستت حق بود واقعا

سلام عزیزم....ممنون از لطفت..

monparnass جمعه 9 اردیبهشت 1401 ساعت 16:14 http://monparnass.blogsky.com

سلام یاسی
خوبی؟

سلام دوست جان
چی بگم؟ سکوت سرشار از ناگفته هاست...الهی شما دوستان نازنین خوب باشین همیشه...

نسرین پنج‌شنبه 1 اردیبهشت 1401 ساعت 04:19 https://yakroozeno.blogsky.com/

همیشه برای خودم این دعا رو می کنم: قبل از ناتوانی بمیرم. چون فکر می کنم دیگه زندگی نیست، شکنجه هست و بس.

انشاالله همیشه شاد و سلامت و موفق باشی در کنار فرزند برومندت...

زری.. جمعه 26 فروردین 1401 ساعت 19:52 http://maneveshteh.blog.ir

واقعیت اینه ذات شغل دوستت همینه، یعنی عملا تو موقعیت درد و رنج و اندوه قرار گرفته. بنظرم نیاز داره حتما حتما یه برنامه ی حاشیه ای برای خودش تدارک ببینه که این فشار تلخ را از روی دوشش برداره و از خستگی روحی روانی اش کم کنه.
ببینید ذات زندگی بشر همین بوده و ما نمیتونیم همه کس و همه چیز را عوض کنیم اما باید بتونیم برای خودمون یه مسیرهایی را پیدا کنیم که این سختی ها را قابل پذیرفتن کنه.
پیشنهاد میکنم برای این پست، یه پست تکمیلی در این موضوع بنویس

کاملا درسته زری جان...چشم در اولین فرصت...

پریمهر یکشنبه 21 فروردین 1401 ساعت 22:44 https://parimehr.blogsky.com

جدیدا خیلی از پیری میترسم
امیدوارم عاقبت همه مون بخیر بشه

الهی امین....

منجوق شنبه 13 فروردین 1401 ساعت 21:16 http://manjoogh.blogfa.com

طفلک دوستت چه کار سختی داره

واقعا کارش سخت و طاقت فرساست منجوق جان...

مهری جمعه 12 فروردین 1401 ساعت 10:49

سلام با این روحیه حساس به نظرم دوستتون باید دنبال کار دیگه ای باشن چون این کار مریض و خسته شون میکنه
واقعا وضعیت رانندگی تو کانادا اینقدر بده که نوشتین راننده های وحشی ؟

سلام
منم بهش همینو گفتم ...ولی میگه دیگه سالهاست توی این شغل هستم و سنم رفته بالا حوصله ندارم دوباره از صفر شروع کنم و ...
والا توی کانادا یا از دست رانندگی چینیها به عذابیم یا سیاه پوستها و هندیها......البته اینجا که ما هستیم معروفه چون راننده های تراک دیگه اخرشن!!!!

صفا دوشنبه 8 فروردین 1401 ساعت 09:21 http://Mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

واقعا دردناک هست امیدوارم چنین شرایطی برای هیچکس پیش نیاد .

الهی امین....

سمانه یکشنبه 7 فروردین 1401 ساعت 18:02 https://weronika.blogsky.com/

سلام یاسی عزیزم
سال جدید بهتون تبریک می گم
خیلی سخته یاسی جان خیلی زیاد
پدر من حدود 30 ساله که عمل تومور مغزی انجام دادن و حدود 6 ساله که شرایطشون سخت شده
حتی برای ی سرویس رفتن یا وضو گرفتن و جدیدا غذا خوردن حتی برای جابجایی پاشون توی خواب نیاز ب کمک دارن
برای خود فرد خیلی سخته پذیرش این موضوع و اطرافیان شاید شاید بیشتر به خاطر ناراحتی خود بیمار یا سالمند ناراحتن
هر چند منکر این هم نیستم ک هستن افرادی که ی دید دیگه دارن
این پستت ی تلنگر شد به من که بیشتر برم پیش بابام و ازشون مراقبت کنم

سلام سمانه جانم....ممنونم..سال نوی تو و خانواده گرامی هم مبارک ...
ممنونم که اومدی خیای دلتنگت بودم...متاسفانه دیگه نمیتونم پستهات رو بخونم چون رمز وبلاگت انگار عوض شده و من ندارمش...
چقدر برای پدر جان ناراحت شدم...واقعا مریض داری اونن اینهمه سال کار سختیه ولی احسنت و افرین به شما عزیزان که پدر جان رو حمایت میکنین و اینهمه سال رسیدگی کردین...امیدوارم که خدا به خودت و فرزندان نازنینت سلامتی بده و انشاا...حال پدر جان بهتر بشه بزودی...

ربولی حسن کور یکشنبه 7 فروردین 1401 ساعت 09:35 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
متاسفانه اینجا هم کم کم داره به همون سمت میره

سلام دکتر جان
درست میفرمایین...ایران هم نه به شدت اینجا ولی این سالهای اخیر موردهای زیادی دیدم که چنین رفتارهایی با سالمندان خانواده انجام دادن...و چقدر حیف...ما شرقیها که انقدر به مسائل عاطفی و خانوادگی پاپند بودیم دیگه چرا؟؟!!

monparnass یکشنبه 7 فروردین 1401 ساعت 08:39 http://monparnass.blogsky.com

سلام یاسی
واقعیت تلخی رو بیان کردی
نیاز نیست اونقدر پیر و از کار افتاده بشی تا این چیزها به سرت بیان .
یکی از فامیلها اشتباه کرد و در زمان حیاتش اموالش رو بین فرزندان و خانومش تقسیم کرد.
همسرش بر اثر بیماری قلبی فوت کرد
خونه رو به اسم زنش کرده بود
اگر بدونی پسرهاش چه کلک ها زدن تا خونه ای رو که پدرشون توش زندگی می کرد و به اسم مادر مرحومشون بود بفروشن و خرج قرض و قوله هاشون کنن .

پیرمرد بیچاره در نهایت سلامت بود ولی وقتی که این موزمار بازی پسرهاش رو دید کمرش شکست و در عرض چند ماه مرد .
بچه ها هم خونه روفروختند و پولش رو خوردند
اگرچه مشکلاتشون با این پول حل نشد.

طرف ما قدیمی ها میگن
" اولاده وفا دن نه"
و این عین واقعیته .


پ.ن :
بعد رها کردن قنادی رفتی سر یه کار دیگه یا توی خونه موندی؟

سلام دوست جان
طفلکی اون فامیلتون....ناراحت:خدا برای بچه هاش نسازه که دل پدر پیرشون رو اینجوری شکوندن...مطمئنم که کارما سرسون خواهد امد...دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نه..
پی نوشت: یه کارایی دارم میکنم..قطعی بشه حتما بهتون میگم...از خونه نشینی خیلی خسته م..واقعا حوصله م سر رفته دیگه....برام دعا کن مونپارناس جان...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد