بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

اونور دنیا شبه اینور دنیا روزه....

امان از کم لطفی بعضی ازین دوستان گرامی که حاضر نیستن اول یه نگاهی به ساعت بندازن و بعد هوس تماس گرفتن به سرشون بزنه...ساعت 4 صبح صدای نفیر تلفن بلند شده..افتان و خیزان خودمو رسوندم به تلفن و گوشی رو برداشتم..میبینم به به...یکی از اشناهای دور یکهو دیگ محبتش جوشیده و یاد ما غریب مهاجرا افتاده و بخیالش که اینجا هم روزه...بعد با خوشحالی میگه حیلی دلتنگتون بودیم و چون مادر خانم و خواهراشون هم اینجا تشریف دارن گفتیم باهاتون تماس بگیریم...ای خداااا...این یعنی این وقت شب باید با تقریبا یه پادگان ادم سلام و علیک کنی !!! حالا همه ش به کنار....اینکه مادر زن گرامی ایشون گوشهای سنگینی دارن و موقع حرف زدن باهاش باید چنان هواری بکشی که صدای گوشنوازت تا دفتر رسمی جناب ترودو که در اتاوا واقع شده برسه رو کدوم گوشه دلم بذارم؟؟؟!!!!

 خلاصه... دردسرتون ندم. دیشب همه زابراه شدن...بقدری  حرص خوردم از بابت ندانم کاری این عزیزان که این احوالپرسی نه تنها بهم نچسبید بلکه باعث سردردی شد که تا همین حالا باهاش درگیرم!!

دیدم اگه تذکر ندم دوباره تکرار میکنن..اینه که بهشون خیلی ملایم گوشزد کردم که الان اینجا به وقت محلی ساعت 4 بامداده...البته با خنده و شوخی قضیه رو ماست مالی کردن ولی حس میکنم چندان هم براشون مهم نبود که همه رو از خواب پروندن با این احوالپرسی بی وقتی شون!!!!

چی بگم؟؟!! بقول بچه ها بهترین کار اینه که شبها قبل از خواب تلفن خونه رو هم مثل موبایلهامون خاموش کنیم و خلاص!!!!! بنظرم بهترین راهکار همینه....

مالیات...مالیات...مالیات...

انقدر ازین ماه مارچ بدم میاد که فقط خودِ خدا میدونه!!!! چرا؟؟!! چون ماهیه که باید این Tax کوفتی رو بپردازی....هر چی بلا هم قراره  نازل بشه دقیقا همین موقع سر ادم میاد!!! یا ماشینت قالت میذاره...یا شغلت رو از دست میدی...یا خونه عیب پیدا میکنه و تعمیرات لازم میشه...یا موقع پرداخت قبوض مختلف و قسط خونه دقیقا میوفته همون تاریخ !!!! از همه ش هم مصیبت تر التماس دعای اون دسته از دوستان عزیزهمیشه حاضر در صحنه هست...که به انواع وسایل ارتباط جمعی بدون توجه به ساعت و زمان در شبانه روز باهات تماس میگیرن و با مطرح کردن انواع و اقسام بدبختیاشون و گاها اجرای مراسم روضه سکینه و صغری و راه انداختن اه و ناله های جگرسوزبلایی به سرت میارن که تا چند روز دچار افسردگی حاد میشی و نمیدونی چه خاکی بریزی روی سر گرفتاریهای مالی خودت و اونا؟! دیشب اومدم بخوابم....یکهو میبینم نفیر تلفن بلند شده...حالا ساعت چنده؟؟ به وقت محلی نزدیک به یک بامداد!!! دوستم اونموقع شب زنگ زده میگه دیدم انلاینی وگرنه تماس نمیگرفتم بخدا...داری ؟؟؟؟ بریزی به حسابم...فردا باید ؟؟؟ دلار بریزم به حساب اداره مالیات هنوز حسابم خالیه...سریع جریمه م میکنن!!!! دیدم نخیر..این رشته سرِ دراز دارد!!! از تخت اومدم بیرون رفتم سراغ پسر بزرگه....چون وضع حساب بانکی خودم خیلی خرابه....دست بدامان اون شدم که بلکه اونمقدار پول رو بریزه بحساب دوستم...لااقل اون بنده خدا نجات پیدا کنه تا ببینیم بعدش چه گلی باید بسر بگیریم با این اوضاع دراماتیک مالی که گریبانگیر 99% مردم شده!!! با این قیمتا و هزینه ها که هر روز دارن بیشتر میشن!!! 

اون طفلکی هم یخورده من من میکنه ولی نهایتا چون دوستم رو میشناسه و از مشکلات زندگیش باخبره میگه باشه...من براش ایترنسفر میکنم...یه چند دقیقه ای طول میکشه تا پول جابجا بشه و نهایتا وقتی پوله میره تو حساب بانکی دوستم دوباره تکس میزنه و کلی دعا و تشکر میکنه که اگه امشب پول نمیرسید تا صبح سکته میکردم از نگرانی و این جور تعارفاته که رد و بدل میشه تا ساعت 2 صبح....

حالا اومدم دوباره بخوابم....دیگه فکر و خیال ولم نمیکنه...اینکه چرا باید ما مهاجرا انقدر بدوویم اخرش هم هشتمون گرو نهمون باشه و دوقرون پس انداز نداشته باشیم که بتونیم اخر سالی مالیاتمون رو با خیال راحت و بدون استرس پرداخت کنیم؟؟!! اقای ترودو دوران کرونا تا تونست با دست و دلبازی به یه عده پول دادحالا که خزانه خالیه و کلی از استانها بدهکاری بالا اوردن افتاده بجون مردم و با بالا بردن قیمتها و سخت تر کردن شرایط پرداخت مالیات میخواد جبران مافات کنه!!!! یه جایی خوندم که نوشته بود هزینه تعمیر قسمتی از کاخ محل سکونت خودش و خانواده ش سر به جندین میلیون دلار میزنه و هزینه خوار و بار منزلشون حدود 8 هزار دلار در ماه تخمین زده شده!!!! 

واقعا چرا باید انقدر بین ادمها و سبک زندگیشون فرق باشه؟؟!! اینم از اون سوالهاست که هیچوقت جوابی براش نبوده و نیست....خلاصه که دیشب فکرم بدجوری ریخته بود بهم....نتونستم خوب بخوابم....نتیجه ش هم شده بیحوصلگی و سردرد....و نوشتن این واگویه های بی خاصیت...امیدوارم که به بزرگی خودتون منو ببخشین....که یا پیدام نیست...یا وقتی هم که میام سرشارم ازین چرا چرا های بی جواب!!!! 


غوغای سکوت.....

چقدر بعضی وقتها نوشتن برای ادم سخت میشه...کلمه ها از زیر قلمت سر میخورن و روی کاغذ پخش میشن...نمیتونی بهشون نظم بدی...افکارت بهم تنیده میشن و مثل یه کلاف سردرگم نمیدونی از کجا باید شروع و به کجا ختمشون کنی....این روزا من هی میام مینویسم و بعد پاک میکنم....عین ادمهای دستپاچه که خیلی عجله دارن شدم....انگار فرصت محدوده و باید توی یه بازه همه چی نوشته و ویرایش شده باشه وگرنه دیگه مجالی نخواهد بود....این همه عجله و سردرگمی از کجا میاد ؟؟؟ نمیدونم...نمیتونم سردربیارم ریشه ش از کجاست....چرا همه عین نقطه ای در دایره سرگردان شدن؟؟ این ور دنیا یه خانم ایرانی جایزه لاتاری چندین میلیونی رو برنده میشه..اون ور دنیا خانمی مجبوره برای دراوردن خرج روزانه ش تن به هر کاری بده....چرا انقدر اختلاف؟؟!! سالها پیش عزیزی بهم گفت در دنیا هرگز بدنیال عدالت نباش ...چون وجود نداره...اونموقع باورم نشد...انقدر روزگاربالا و پایین شد که دیگه به این حرف ایمان اوردم...حالا میبینم حقیقته ...نمیشه منکرش شد..چرا مصائب و سختیهای زندگی بعضیا هرگز تمومی نداره ولی زندگی یه عده دیگه همه ش راحتی و خوشگذرونیه؟؟!! انگار خلق شدن که فقط از زندگیشون لذت ببرن...انقدر چرا و چراهای زیادی توی ذهنمه که گاهی حس میکنم مغزم بوی نعنا گرفته!!!دست خالی و بی نتیجه ...خسته از اینهمه سوال بی جواب....کمی عقب نشینی میکنم ...ولی امان ازین غوغای سکوت..ازین سایه های خیال ..که جا خوش کردن و رفتنی نیستن....

برف....برف...برف

از بسکه این روزا بیحوصله و کسل هستم بخدا اصلا حالشو ندارم بیام دو خط بنویسم و بقول اون دوست کاناداییم یه علائم حیاتی از خودم نشون بدم!!!! لابد شماها هم فکر کردین دیگه خدا یاسی رو بیامرزه!!! اینم گذاشت و رفت!!! حق هم دارین اینجوری فکر کنین!!! خیلی وقت اینجا نیومدم....ولی بقول نیاکان پاک ما ...خنده دل خوش میخواد و گریه چشم و چال درست حسابی!!!! نه دل خوشی مونده و نه چشم و چال سالمی....تا عینک نزنم که هیچی....
چند بار برف اومده حسابی سرافرازمون کرده شدید....منم که امروز بطرز ویژه ای مورد لطف اثرات تبعاتش قرار گرفتم....پشت چراغ قرمز سرچهارراه منتظر بودم. و داشتم به اتفاقات و اخبار ناخوشایند اخیر فکر میکردم که یکهو تقریبا با سر رفتم توی شیشه!!! اگه ضربه فقط یخورده شدیدتر بود که الان فقط خدا میدونه کجا بودم!!! اصلا بودم؟؟؟ نبودم؟؟!!! نمیدونم والا...گویا هنوز موقعش نشده بوده که بشه!!!! 
یه چند لحظه گیج و ویج شدم بعد رفتم از ماشین بیرون میبینم یه پسر خیلی جوون سیاهپوست راننده ماشین عقبی بوده که گویا چون سرعت رو رعایت نکرده کوبیده به سمت چپ ماشین بنده و جالبه که بیشتر از ماشین من ماشین خودش که متعلق به  شرکتشون هم هست مورد لطف قرار گرفته!!!!
حالا خر بیار و باقالی بار کن!!!! هی اطلاعات رد و بدل کن....ابن وسط از خونه زنگ زدن برای اونا توضیح میدم چی شده اونا هم جیغ و داد که کجایی؟؟ تو حرف بزن نیستی!!! حتما زخمی شدی هیچی نمیگی!!!! زنگ زدم به مرکز پلیس...اینا چقد باحالن بخدا!!! افسره میگه کسی مجروح شده؟؟؟ میگم نه...میگه خوب پس ما نمیاییم!!! خودتون بیایین مرکز پلیس گزارش بدین!!!!ای داد بیداد....کدوم مرکز بیاییم اخه؟؟؟ ادرس داده نزدیکترین. لوکیشن اینه!!! پاشین بیایین!!! به پسره میگم چند سالته میگه 17 سال!!!! اینم نتیجه اجازه دادن به یه مشت جوجه برای رانندگی!!! این استان از 16 سالگی اجازه رانندگی میده!!! اخه این درسته یه بچه به این سن رانندگی کنه؟؟!!
اولین کاری که کردم از شماره پلاک ماشینش عکس گرفتم که یه وقت وسط راه نزنه به چاک!!!! اونم به توصیه همسر اقا بود وگرنه خودم انقدر عصبی شده بودم که فقط دلم میخواست برگردم خونه هیچ حوصله این مراتب قرطاس بازی پلیس جماعت رو نداشتم!!!! 
حالا رسیدیم اونجا!!!! میبینم تمام پارکینگها پره!!!! ای خدا ساعت 9 صبح چقدر جرم و جنایت بوده توی این شهر که اینهمه ادم ریختن اینجا؟؟!! برف هم که تا زانو اصلا جای پارک پیدا نمیشه!!!
حالا به هر بدبختی بوده اون سر پلیس استیشن یه جای پارک کج و کوله پیدا کردم و خودمو رسوندم به افیسشون...میبینم به به....جمع اضداده!!!! اصلا حا نیست توی افیس!!! دو تا پلیس وایسادن پشت کانتر با یه لشگر ادم باید سر و کله بزنن!!! پسره از من زودتر رسیده بود!!! یه چپ چپی بهش نگاه کردم که دیگه تا لحظه اخر از ترسش به چشمام نگاه نکرد!!! 
نوبت ما که شد افسرپلیس که یه خانمی هم بود با حالت پوزخند میگه ببخشین که معطل شدین....ما امروز پیش بینی این وضع رو میکردیم که تصادف زیاد بشه بخاطر لیز بودن خیابونا!!! تو دلم گفتم لابد واسه همین فقط دو تا افسر در خدمت این لشگر پنچر هستن!!! حالا ورداشته دو تا برگه داده دست ما دو نفر میگه شرح ماجرا رو بنویسین...همراه با جزئیات!!! 
من که توی چهار خط همه رو توضیح دادم و خلاص...پسره حالا نشسته داره قصه حسین کرد شبستری مینویسه!!!! ولکن هم نیست!!! دقیقا دو تا برگه بزرگ پشت و رو پر شد!!! برگه ها رو تحویل دادیم به افسره ....خانم هرهر زده زیر خنده ...خطاب به من میگه مثل اینکه شما حوصله توضیح اضافه نداری!!! منم گفتم اره دقیقا!!!! مخصوصا وقتی بهم تحمیل بشه!!!! افسره دید هوا پسه در جا نیشش رو بست!!!!
بعد برگشته میگه ببخشین سیستم ما امروز مشکل داره من نمیتونم از اظهارنامه هاتون پرینت بگیرم...بعدا براتون ایمیلش میکنم خودتون پرینت بگیرین!!! فعلا دیگه کاری نیست میتونین تشریف ببرین....فقط یادتون نره با شرکت بیمه هاتون تماس بگیرین!!!! این روزا بخاطر تصادفات سرشون خیلی شلوغه!!! گفتیم چشم...ممنون از راهنماییتون!!!! 
اومدیم بیرون اقاپسر گل بازم اظهار پشیمانی و عذرخواهی فرمودن از ارایش و پیرایش ماشین مظلوم ما...بعد هم با کلی ارزوهای خوب ما رو راهی کردن سمت خونه و کلا روز خاطره سازی شد بواسطه دست فرمون طلایی ایشون!!!!
اینهمه مالیات میگیرن...دزیغ از توجه به تمیز کردن جاده ها...اصلا جزو بودجه بندیشون محسوب نمیشه!!! هیچ براشون مهم نیست که سرخوردن روی برف و یخ میتونه چه فاجعه ای رو رقم بزنه!!! انگار نه انگار که اینجا یه استان برف خیزه و تقریبا 9 ماه سال برف میاد!!!! تا منفی 60 درجه سرد میشه!!! قیمت برق و گاز هم که دوباره رفته بالا ملت نمیتونن توی این سرما هزینه سوخت بدن!!! اینم کانادا که اوازه ش همه جا پیچیده!!! واقعا که اواز دهل شنیدن از دور خوشست!!!
ببخشین اگه یه وقت غلط غولوطی دیده میشه توی متن...هم عینکم دم دستم نیست هم اینکه دارم با موبایلم این پست رو مینویسم...حال و حوصله پشت لب تاپ نشستن ندارم بخدا!!! فقط گفتم بیام یه علائم حیاتی از خودم بروز بدم!!! ولی خدا شاهده بیاد همتون هستم...شاد و پیروز باشین...تا بعد

راز و نیاز

کاش میدونستی چقدر لحن عبادتت رو دوست دارم....اینکه انقدر خالصانه به درگاه خدا دعا میکنی...اینکه انقدر با حوصله تک تک کلمات رو ادا میکنی...موقع نماز چشمانت رو میبندی و با اون ته لهجه زیبا با خدای خودت راز و نیاز میکنی....امروز هم وقتی قامت به نماز بستی بی صدا و پاورچین پاورچین خودم رو به پشت در اطاق رسوندم...از لای در به چهره روحانی تو خبره شدم....الله و اکبر که گفتی ناخوداگاه اشکهام سرازیر شدن..تو کلمه کلمه از خدای خودت گفتی و من...غرق در غمی شیرین محو این راز و نیاز اسمانی شدم...مثل همیشه ازت خواستم برام دعا کنی...تو هم مثل همیشه با لبخند گفتی خودت باید برای خودت دعا کنی...نمیدونم چرا حس میکنم تو از خیلیهای دیگه به خدا نزدیکتری....واقعا نمیدونم چرا..