بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

عقرب زیر قالی....

تا حالا شده به یه نفر که اخیرا مادر شوهرش فوت کرده تسلیت بگین اونم در جواب با یه لبخند به پهنای صورت جواب بده : قربون محبتتون...انشاا...نصیب شما هم بشه...اونوقت اطرافیان با دیدن قیافه هاج و واج مونده شما هی نخودی بخندن و یواشکی بهمدیگه سقلمه بزنن؟؟!!! 

امروز همین صحنه رو یا چشمهای خودم دیدم....خدا اخر و عاقبتم رو بخیر کنه که قراره مادر شوهر بشم...اونم نه یه بار....بلکه دوبار...خوب چه میشه کرد؟؟!! خربزه خوردیم باید پای لرزش هم بشینیم دیگه....بقول دوستم که اونم قراره بزودی به جرگه مادرشوهران خوش عاقبت بپیونده ..تا شنید با خنده و شوخی گفت : عقرب زیر قالی....خواستی پسر نزایی!!!

این دیگه اخرش بود...نمردیم و ملقب به عقرب جرار هم شدیم....بازم قربون معرفت همون عروس های. هنوز از راه نرسیده...

اندر تفریحات قبله عالم

چند وقت پیش یه یادداشتی بدستم رسید که درباره خاطرات یکی از دختران ناصرالدین شاه قاجار بود...صبیه محترمه شاه شهید مرقوم فرموده بودن که: بابا شاه یه بازی اختراع کرده بودن که خیلی مفرح بوده برای شخص شخیص خودشون و سایر اطرافیان....به اینطریق که جمعی از زنان حرمسرا در یکی از سالنهای کاخ جمع میشدن و شاه با خاموش و روشن کردن چراغ داخل سالن کنترل جمع رو به عهده میگرفته و بازیکنها اجازه داشتن که وقتی چراغ خاموش میشه با هر کی بغل دستشون نشسته هر جوریکه دلشون میخواد رفتار کنن و از اونجایی که حضرات  همگی هووی همدیگه بودن دیگه خدا میدونه که وقتی قبله عالم ارنجشون رو میرنجوندن و چراغها روشن میشده با چه صحنه های خوف انگیز و بعضا خنده داری مواجه میشدن!!!! گیس و گیس کنی...فحش و فحش کاری و جه بسا قمه قمه کشی بوده که توی اون چند دقیقه تاریکی رخ میداده و هووهای محترمه حسابی از خجالت اون چند وقته خورده حسابهای همدیگه درمیومدن و چنگ و گازها بوده که نثار هم میکردن ازین فرصت مفر ح بدست امده و کلی مایه انبساط خاطر همسر تاجدار خود میشدن در اخر با سر و صورت زخمی و گل و گیس ژولیده و لباسهای پاره پو ره محضر شاه رو ترک.میکردن تا زمانی دیگر که دوباره شاه هوس خاموش بازی به سرش میزد و داستان تکرار میشد..صبیه محترمه شاه این بازی ابداعی پدر تاجدارشون رو سیاستی پنهان معرفی کردن تا هوش و ذکاوت ایشون رو گوشزد کنن..چرا که هدف از ابداع این بازی پرمخاطره فقط تفریح نبوده و شاه به این وسیله میخواسته به اوضاع و کواکب اندرونی کاخ  و روابط بین اهالی حرمسرای همایونی پی ببره!!! حتی شده با اذن حمله و وحشیگری به همسران عدیده خودش!!!!!

حالا اینا رو همینجا داشته باشین...یه کلیپ موسیقی نگاه میکردم که تهیه کننده از مجموعه عکسهای دوره قاچار استفاده کرده...یعنی این عکسها تاریخ مصور هستن و چقدر هم مایه ابروریزی!!!! از اتفاقاتی همچون فلک کزدن مردم تا گدایی توی کوچه و خیابون...مردم عامی با لباسهای کثیف و پاره و کلا هر چی عکسه سندمحکمیه از فقر قشر کثیری از مردم جامعه اونزمان در ایران...

اخه شاهی که انقدر بر اش مهمه از روابط بین زنهای حرمسراش باخبر بشه و عین روز هم روشنه که این بانوان درباری برای جلب توجه همسر تاجدارشون از چه دسیسه هایی بر علیه هم استفاده میکردن!!! چرا حواسش نبوده که خارج از دیوارهای بلند اون کاخ باشکوه مردم مملکتش دارن با چه فقر و فلاکتی دست و پنجه نرم میکنن؟؟؟!!! چرا باید اینهمه کور وکچل تراخمی بخاطر عدم بهداشت توی شهرها وجود داشته باشن؟؟!! 

حالا فاجعه امیز ترین قسمت ماجرا اینه که این کلیپ مایه ابرو ریزی رو یکی ازین اشناهای کانادایی ما دیده و به پسر بزرگه بنده گوشه زده که شماها مگه دم از 2500 سال تمدن نمیزنین؟؟!! تمدنتون بدجوری پنچره که؟؟!!

حالا رفتم نگاه میکنم میبینم این کلیپ 11 سال پیش توسط یه نفربه اسم سرمست تهیه شده....واقعا انگار ایشون بدجوری مست بوده موقع تهیه کلیپ با این عکسهای ابر وبری که براش انتخاب کرده!!! 

ایکاش از طریق این تریبون پیام منو بشنوه و بیاد این کلیپ مایه خفت و سرشکستگی رو برداره!!! اخه این چه کاریه؟؟!! تروخدا این یه لقمه ابروی ما ایرانیای خارج از مملکت رو نبرین با این انتخاب عکس و مدارکتون!!! ای خدا نیامرزه اون عکاسی رو که راه افتاد توی کوچه و خیابون مملکت گل و بلبل از وضع زندگی ایرانیهای دوره قاجار عکس گرفت و مدرک بجا گذاشت!!! و الا بخدا با این همه فکر و خیال دیگه این یکی غصه رو نمیدونیم کجای دلمون بذاریم؟؟!! 



ازدواج با عاشقی یا بی عاشقی؟؟!!!!

امروز توی پمپ بنزین یه نفر ازم پرسید تو ازدواجت چطوری بوده؟؟؟ عاشق شدی یا اومدن خواستگاریت؟؟؟ یه لحظه ماتم برد... واقعا تلنگری بود این سوال....درست عین بجه هایی که وسط کلاس وایسادن و جلوی یک عده همکلاسی دیگه هاج و واج موندن که جواب معلم رو چی بدن ؟؟؟؟ به چشمهای پرسشگرش خیره مونده بودم و نمیدونستم چی جواب بدم؟؟؟ واقعا چرا بعضی سوالها درعین سادگی انقدر غوغا برانگیزن؟؟!! یه طوفانی توی ذهنت بپا میکنن که تا مدتها درگیر ارام کردنش هستی؟؟؟ 

با خجالت و کمی تته پته گفتم هر دو....یه پوزخندی زد و گفت شما شرقیها چقدر باحالین!!! باک ماشین پر شده بود ...درست عین کاسه صبر من....دستی تکون دادم و راه افتادم....هنوز از پیچ پمپ بنزین رد نشده بودم که اشکهام سرازیر شدن....خدا رو شکر که داشت بارون میومد و دانه های درشتش رد اشکهای منو از پشت شیشه ماشین میپوشوندن...خدارو صد هزار بار شکر....بارون به موقعی بود...

مبادا که در این دهر دیر زیستی....

دیروز دوستم تماس گرفت ...حال و احوال و...بعد حس کردم هدف ازین تماس فقط حال و احوال معمولی نیست...شدیدا کسل بود...هم میخواست حرف بزنه هم انگار یه جورایی بیحوصله بود و صداش غم داشت....بهش گفتم بیام دنبالت بریم یه کافی بخوریم؟؟ یکهو لحنش عوض شد و گفت اره بخدا یاسی...اصلا حوصله خونه موندن رو ندارم...خلاصه...پاشدم شال و کلاه کردم رفتم دنبالش...این دوستم خیلی خانم مهربون و صبوریه ..سالهاست از شوهرش جدا شده...کارش نگهداری از سالمندانه و توی ایران نرس بوده...طفلکی دست تنها پسرش رو بزرگ کرده...کلا خیلی زحمت کشه و از زندگی فقط عذابش نصیبش شده همیشه...الان دیگه یه جوری شده از رانندگی توی اتوبان وحشت داره و میگه دیگه اعصابم نمیکشه با این راننده. کامیونهای وحشی سر و کله بزنم!!!

برای همین رفتم دنبالش که براش راحتتر باشه....رفتیم یه کافی شاپ دنج نشستیم به حرف زدن....دلش خیلی پر بود...میگفت یاسی اینهمه ساله دارم از سالمندان نگهداری میکنم ...چیزی که همیشه عذابم میده اینه که چرا ادم ها رو تا پیر میشن میخوان بندازنشون دور؟؟!!!

یه رفتارهایی از بچه ها و نوه های این پیرمرد پیرزنهای بدبخت میبینم که جیگرم اب میشه و تنم میلرزه برای عاقبت خودم!!!! میگفت اخیرا از به پیرزنی نگهداری میکرده که دچار بیماری فراموشی پیشرفته ست...دیگه به هذیان گویی افتاده بوده و مدام از یه موجودات نامرئی میخواسته که اسباب و وسائل اطاقش رو براش بسته بندی کنن و به یه ادرس عجیب غریبی براش حمل کنن...دکتر نظر داده بوده که مغز این بیمار دیگه کاملا از کار افتاده و کاری براش نمیشه کرد...دوستم میگفت پسر بزرگ این خانم بیمار پا شده اومده توی خونه مادرش و به بهانه اینکه میخواد کنارش باشه نمیذاشته دوستم به این خانم رسیدگی کنه ..حتی با موذیگری غذا و اب رو هم از مادرش دریغ میکرده و در حالیکه پیرزنه بدبخت طلب اب و غذا میکرده به اندازه نصف یه لیوان معمولی اب و دقیقا یه کاسه خیلی کوچیک که تا نصفه توش ۳ تا قاشق پوره سیب زمینی میریخته به مادرش غذا میداده...دوستم میگفت اعصابم خورد شده بود و هر چی با پسره بحث میکردم میگفت نه ...همینقدر غذا براش زیاد هم هست...مادرم  که تحرکی نداره!!!!میگفت روز اول تحمل کردم ولی روز دوم که خواستم برم سمت خونه شون پسرش تماس گرفت که نیازی نیست بیایی!!! حال مادرم بهم خورده و الان اورژانس داره میاد ببرتش بیمارستان ...بعد اشکش سرازیر شد که مطمئنم اون پسر بیرحم در نبود من یه بلایی سرِ پیرزن بدبخت اورده که زودتر زحمت رو کم کنه و اینا خونه و اموالش رو صاحب بشن....

..به چند تا مورد دیگه هم اشاره کرد ...با یاداوری هر کدومشون حالش بدتر میشد....میگفت یاسی روزگار چقدر بیرحمه...البوم عکس دوره جوانی و سرحالی این بیماران سالخورده رو که میبینی اصلا زبونت بند میاد...که این ادم پوست و استخوونی که روی اون تخت افتاده و دیگه حتی نمیتونه عزیزانش رو بخاطر بیاره....ایا همین زن زیبا. و دلربای توی عکسه ؟؟؟ یا همون مرد خوش تیپیه که با اون لباس شیک از توی عکس داره لبخندمیزنه??!!!  اصلا گاهی وقتا باورکردنی نیست که ادمها انقدر داغون و ناتوان بشن!!!!  ولی باید باور کرد..که همیشه جوان و سالم. نخواهیم موند...

زیبایی و سلامتی به ودیعه ست و فقط در یک دوره بهمون داده میشه...نه برای همیشه...

راست میگفت...فقط اونایی که در این زمینه شغلی فعالیت میکنن میدونن که جوانی و سلامتی چقدر ارزشمنده...اون سالخورده ای که امروز برای کمترین و ساده ترین فعالیتش نیازمند کمکه همونیه که در دوران جوونیش روی یه پاشنه صد تا چرخ میزده و شاید انقدر فعال و اکتیو بوده که سر و صدای بقیه رو با تحرک و انرژی زیادی که داشته در میاورده!!! 

اعصابش خیلی بهم ریخته بود...میگفت خوشبحال اونایی که راحت از دنیا میرن....دوره بیماری طولانی رو طی نمیکنن و جوری سرشون نمیاد که حتی عزیزان و نزدیکانشون دیگه حوصله شون رو نداشته باشن و خدا خدا کنن که اجل زودتر بیاد جون این رو بگیره تا هم خودش راحت بشه و هم ماها!!! میگفت یاسی خدا شاهده گاهی فرزندان بیمار خیلی رک و پوست کنده بمن میگن با توجه به تجربیاتت در این زمینه ایا میتونی بما بگی بیمارمون تا کی زنده میمونه؟؟!!  

میگفت چند ماه پیش از یه پیرمردی نگهداری میکردم که ۹۹ ساله بود و دقیقا دو هفته بعد از شروع کارم با اون بیمار تولد ۱۰۰ سالگیش رو میخواستن بچه هاش براش جشن بگیرن... که یکیشون ۷۵ ساله و اونیکی ۷۳ ساله بود....جمعشون خیلی شلوغ پلوغ شده چون تا نبیره این اقا که ۵ ماهه بوده هم توی تولد حضور داشته...

دوستم میگفت پیرمرد بیچاره با وجود اینکه اطرافیانش رو درست و حسابی بیاد نمیاورد ولی از دیدن کیک و شمع و اون کلاه بوقی که روی سرش گذاشته بودن و تند تند ازش عکس میگرفتن خیلی به وجد اومده بوده و با وجودیکه بیماری قند داشته و دکتر مصرف شیرینی رو ممنوع کرده بوده ولی مدام طلب کیک میکرده...اخر سر پسر این اقا با صدای بلند گفته هر چی کیک میخواد بذارین بخوره !!!  این اخرین تولد باباست !!! بذارین راحت باشه!!! بقیه شون هم عوض اینکه ملامتش کنن هرهر زدن زیر خنده و حرفشو تایید کردن!!!

دوستم میگفت من همینجور بهش خیره شدم !! که اصلا چطور دلش اومد این حرف رو بزنه؟؟!!! یعنی بی عاطفگی تا چه حد؟؟!

مگه خودش ۷۵ ساله نیست؟؟ ایا خوبه که وقتی از پا افتاد بچه ها و نوه اش باهاش اینجوری رفتار کنن؟؟؟ 

میگفت انقدر ناراحت شدم که رفتم یه گوشه و گریه کردم....دلم برای بی پناهی و مظلومیت اون پیرمرد بدبخت خیلی سوخت...پدری بوده که در جوانی همسرش رو از دست داده و برای اینکه شرایط بهتری از نظر شغلی و مالی داشته باشه دست ایندوتا بچه خردسال رو گرفته و اومده یه استان دیگه...و بعنوان مهندس معدن سالها کار کرده...توی سرمای سخت منفی ۵۰ درجه تا روزی ۱۶ ساعت کار کرده و برای بچه ها پرستار گرفته بوده تا تنها نباشن...بعدها که بچه ها میرن سر زندگی خودشون با یه خانم همکارش که سالها مراوده عاشقانه داشته بطور رسمی ازدواج میکنه ولی متاسفانه اون خانم حدود ۲۰ سال پیش فوت میکنه و از اون به بعد حال جسمی و روحی بیمار دوستم به مرور زمان و براثر کهولت سن بدتر میشه و میرسه الان حدود ۱۵ ساله که توی خونه بستریه و پرستار ازش نگهداری میکنه.....

توی راه برگشت به خونه با خودم فکر میکردم توی فرهنگ ما ایرانیها " پیر بشی الهی" یه دعا محسوب میشه...ولی ایا با این ملک و روزگاری که توی دنیا حاکمه واقعا این دعا در حق کسی محسوب میشه یا ناله و نفرین؟؟!! 

خوشبحال اونایی که براشون مقدر شده تا وقتی سرپا هستن و میتونن از پس نیازهای شخصی خودشون بربیان توی این دنیا باشن.....خدا هیچ تنابنده ای رو با عمر طولانی خوار نکنه...

سالها پیش توی تهران ...وقتی با یکی از دوستانم به دیدن خاله ش که در یه خانه سالمندان خصوصی زندگی میکرد رفته بودیم...موقع خدا حافظی متوجه شدم یه خانم سالمند سعی میکنه با عصا از دو تا پله توی حیاط بالا بره...رفتم جلو کمکش کردم...وقتی رسید توی پذیرایی و جلوی تلویزیون نشست با قدردانی نگاهم کرد و گفت خدا هیچوقت محتاجت نکنه...

با اونکه حرفش دعا و خیر بود ولی اون غمی که ته چشمهای خسته ش دیدم رو هیچوقت فراموش نمیکنم..

بنظرم بهترین دعا در حق یه نفر اینه که بگیم:"خدا بهت سلامتی بده و اخر و عاقبتت رو بخیر کنه".





با تو از خاطره ها سرشارم.....

دوستان عزیزم ...عید همگی شما مبارک...امیدوارم که سال جدید سرشار از خیر و برکت باشه برای همتون...اینجا که ما حال و هوای عید رو اصلا حس نمیکنیم..غربته و هزار دلتنگی...خوشبحالتون که هنوزم فرصت دارین توی شلوغی شب عید به بازارچه تجریش و امامزاده صالح برین...تربچه نقلی و سبزی خوردن تازه بگیرین...با دقت و وسواس تنگ ماهی انتخاب کنین و با هزار شور و شوق سفره هفت سین رو برپا کنین...بعد هم با عزیزانتون بشینین دور سفره و با حضور سبز همدیگه سال رو نو کنین....امیدوارم که همیشه سلامت باشین و بامید اتفاقهای خوبی که در راه هستن دلخوش و شاد....