بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

حمالی زیر پرچم بیگانه..

یکی از دوستان خانوادگی ما چند ماهیه اومدن کانادا...یعنی مهاجرت کردن ...دیشب داشتیم با خانمش تلفنی حرف میزدیم میگه شما خبری از اوضاع و احوال خونه زندگیتون توی ایران دارین؟! خیلی حواستون باشه ها !! اینروزا آدم به تخم چشم خودش هم نمیتونه اعتماد کنه...کاشف بعمل آمد که..بعله...چون پارکینگ و انباری اپارتمان اونا توی زیر زمین مجتمعشون واقع شده .. قبل از مهاجرتشون یه کلید اضافی  انباری رو به دربان داده بودن که اگر ضرورتی پیش آمد بتونه اقدام کنه ..حالا از طریق یکی از همسایه ها بهشون خبر رسیده که چه نشستین!!! این دربان خدا نشناس انباری شما رو تبدیل کرده به مکان انجام اعمال خاک برسری!!! و هر ساعت داره به یکی از نو گلان تازه شکفته همون مجتمع یا از خارج ساختمون و اقصی  نقاط تهران و ایران  و چه بسا اهالی کشورهای دوست و برادر کرایه داده میشه...و خلاصه اینکه بواسطه چنین رفت و آمدهای گاه و بیگاهی کلی آبادانی در محل رخ داده و چیزی نمانده که طشت  این رسوایی از بالای بام سرنگون بشه و آبروی نداشته خرد و کلان ساکن آن مجموعه زیر سوال بره!!

بنده خدا میگفت هر چی با موبایل دربان مورد نظر که پیرمرد فرتوت و زوار در رفته ای هم هست تماس میگیریم  جواب نمیده...به رییس مجتمع گفتیم کلی سرمون غرولند کرده و منت گذاشته بعدش هم که مثلا پیگیری کرده باهاشون تماس گرفته گفته همه ش شایعه ست...چند شب بعد یکی از همسایه ها همون آقای رییس رو دیده که حدود ساعت  3 بامداد از انباری مورد نظر در معیت یه خانم ناشناس خارج شدن و ....

نکته جالبش که باعث انبساط خاطر میشه اینه که شوهر همین خانم که خیلی هم بانمک و خوش صحبت هست گفته  چه باحال ...خانم غصه نخوریا!! اگه یه وقت اینجا نشد برمیگردیم ایران باور کن با این شغلی که برامون جور شده به سال نکشیده یه خونه دیگه هم میخریم..از قرار معلوم من خل بودم نشستم اینهمه سال درس خوندم و خودم رو خسته کردم...بفرما...یه پیرمرد بیسواد فهمید چطوری پول دربیاره اونوقت ما هنوز علافیم  که توی غربت میخواییم چه غلطی بکنیم تا اموراتمان بگذره!!!همون قوادی در وطن می ارزه به حمالی زیر پرچم بیگانه!!!

خدا آخر و عاقبت همه مون رو بخیر کنه!!!!



چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی...

پدر شوهر دوست من تشریف آوردن اینجا...سه ماه تموم ازشون پذیرایی شد..کلی گشت و گذار و مهمونی...وموقع برگشت به موطن عزیزتر از جان..شوهر دوست اینجانب رو به گوشه ای کشانیده و با قدردانی تمام از زحمات و پذیرایی چند ماهه عروس فداکار نجواکنان  جوریکه به گوش عروس جان هم حتما برسد فرموده اند : این دفعه که اومدم کانادا یا با نوه ام میایی استقبالم فرودگاه یا با یه همسر جدید!!!!

اینا رو محض تشکر از عروس جان فرمایش فرمودن ها!!!مدیونین اگه یه وقت فکر دیگه ای کرده باشین!!!این زوج بعد از 5 سال زندگی زناشویی بسیار عاشقانه و پر از تفاهم هنوز فرزندی ندارن و دوا درمانها هم هنوز جوابی ندادن...اونوقت پدر شوهر جان بدو بدو از ایران تشریف فرما شدن که چنین پیام مهم و حیاتی رو به فرزند برومندشون ابلاغ کنن و بدیهی ست که سرپیچی از چنین فرمان مهمی که از دید صادر کننده ش فقط کمی تا قسمتی نازلتراز وحی الهی ست اثرات و تبعاتی بس هولناکتر از گرفتارشدن در آتش دوزخ دارد .....

حالا اینکه ما با چه ترفندی اشکهای این دوست عزیز را که بسان باران بهاری روی چال گونه ش جاری بودن بند آوردیم بکنار...مانده ایم  پدر شوهر مربوطه را چه لقب دهیم که از وقتی وصف خصوصیات اخلاقی ایشان را با گوش جان شنیده ایم انگشت به دهان مانده ایم!!! حکایت شتر گاو پلنگ است!!!انقدر ضد و نقیض است این خلق و خو ی موصوف که با خود اندیشیده ایم ایکاش خدابیامرز فروید که پدر علم روانشناسی ست به صلاحدید خالق عالم فقط برای ساعتی از گور برمیخواست تا در حل این معما به یاری این حقیر و عروس نگون بخت میشتافت شاید که خلقی را از نگرانی می رهانید ...ولی حیف..افسوس که همیشه دیر رسیدیم...فروید که هیچ...دکتر انوشه و دکتر هولاکویی هم در دسترس نیستن تا مرهمی شوند بر زخمهای عمیق ناشی  ازین دیدار فامیلی در غربت سرد!!!

بیچاره دوست لچک به سرما که ازین نامرادیها بسی زخم خورده و نالان ست...چه شکوه ها که از دستان بی نمک خود دارد!!! که چقدر با ان دستها خرید کرد و شست و پخت و تزیین کرد برد گذاشت سر سفره  و پدر شوهر جان رو تشویق به خوردن کرد بعد هم تا پاسی از شب بیدار ماند و تدارک دید برای پذیرایی بهتر از مهمان عزیزشان در روز بعدی...طفلک آن دستهای نازنین که عوض دعای خیر از جانب صاحبشان محکوم به رفتن زیر دندانه های ساطور شدن...از بسکه بی نمکن!!!!

ما که در حل این معما مانده ایم..هنوز هم نمیدانیم چنین رفتاری را چه بنامیم و چگونه توصیفش کنیم؟؟!!آیا رواست که بجای دست شما دردنکند و قدردانی از زحمات صاحبخانه ای که هر چه داشته و دارد در طبق اخلاص نهاده و نهایت تلاشش را نموده که به بهترین نحو از مهمانش در غربت پذیرایی کند  بین زوجین در وقت رفتن فتنه ای چنین بپا کنند؟؟!!! شاید که بواسطه سالها دور ماندن از مام وطن آداب و رسوم را از یاد برده ایم...هر چند که معتقدیم ایرانی جماعت حتی اگر از اسب هم بیوفتد از اصل نخواهد افتاد ....دست نیاز به سوی شما یاران مهربان این صفحه دراز میکنیم تا بلکه با حضور سبزتان طرحی نو بر بوم اندیشه ما دراندازید ...باقی بقایتان باد.




خرید پرماجرا (قسمت دوم)

بیچاره اسوتلانا که خنده روی لبش ماسید...به پشت سرم نگاه کردم و خانم دوروتی رو دیدم که با تمسخر به اسوتلانا خیره شده بود..چند تا خانم همسایه هم در اطرافمون بودن که سعی میکردن خودشون رو به بی خیالی بزنن و وارد ماجرا نشن...انقدر ناغافل این حرف رو شنیده بودیم که چند لحظه من و اسوتلانا بهم خیره شدیم و نمیدونستیم چه جوابی باید به دوروتی بدیم...خانم مادلن که اون اطراف بود و داشت ظرفهای چینی روی میز رو نگاه میکرد خیلی عامرانه به دوروتی تذکر داد: ای کاش کمی شیرین حرف میزدی دوروتی...خانم دوروتی با تندی گفت: من همیشه راستش رو میگم...این پالتو برای آدمهای قد کوتاه نیست..این به دختر من میادکه بلند قده!!! اسوتلانا با دلخوری پالتو رو از تنش در آورد و گفت : اگه این رو برای دخترتون میخوایین بفرمایین بگیرینش...مال شما..ولی دیگه لازم نیست به خصوصیات ظاهری دیگران اشاره کنین!!! خانم مادلن با عجله گفت : نه دخترم...تو اول این پالتو رو دیدی و خواستیش...پس مال تو میشه..دیگه بحثی نمی مونه...

خانم دوروتی با لحن بی ادبانه ای گفت:حالا که خودش رضایت میده تو چرا دخالت میکنی؟ 

خانم مادلن با غیظ گفت:چرا بهش زور میگی؟ رفتارت خیلی زشته...تو بهش سرکوفت زدی تا از خریدش منصرف بشه...

دیگه صداشون داشت بالا میرفت و توجه همه رو جلب میکرد...خانم صاحبخونه به اشاره شوهرش جلو اومد و با شرمساری گفت ببخشید..من ترجیح میدم این پالتو رو نفروشم و برای خودم نگه دارم...بعد هم جلوی چشم همه پالتو رو از دست اسوتلانا گرفت و برد توی اطاق خوابشون گذاشت...

خانم مادلن  سری تکون داد و با تاسف گفت : دوروتی این رفتارت به ضرر خریدار و فروشنده تموم شد...به خودت هم چیزی نرسید..حالا برو از خریدت لذت ببر....بعد خطاب به اسوتلانا گفت : از بابت رفتاری که امروز اینجا باهات شد متاسفم...و محل رو ترک کرد..

اسوتلانا که خیلی دمغ شده بود خواست برگرده و منم که دیگه حوصله ای برام نمونده بود باهاش راهی شدم سمت خونه...توی راه گفت  میتونستم جواب دندونشکنی به اون خانم دوروتی بدم ولی بازم توی جمع ملاحظه ش رو کردم...میدونم دق دلیش از کجاست...چند روز پیش اومده توی آفیس و گفته که بخاطر اختلاف نظربین خودش و بچه هاش درباره تقسیم کرایه خونه این ماه کمی دیرتر چک اجاره رو میاره و چون من نتونستم به عنوان معاون مجموعه مدیریت  رو راضی کنم از دستم عصبانیه... وبخودش اجازه میده بهم توهین کنه...

دلداریش دادم و گفتم با توجه به اخلاق و رفتار دوروتی باید همونقدر ازش انتظار داشت و اینکه متاسفانه هنوز هم رفتارهای نژاد پرستانه درباره مهاجرا صورت میگیرن و ....خلاصه تا جایی که تونستم آرومش کردم ولی خیلی براش ناراحت شدم.

چند روز بعد اون همسایه که وسایل اضافی شون رو برای فروش گذاشته بود خونه رو تخلیه کرد و رفت..کمتر از یه هفته بعدش اسوتلانا زنگ زد و گفت دختر خانم دوروتی رو دیده که همون پالتوی مورد نظر رو پوشیده و اومده بوده توی آفیس برای دادن چک اجاره خونه...حرص میخورد که مگه اون خانم  از فروش پالتو منصرف نشده بود؟؟؟؟!! دیدم اعصابش خیلی خرابه...دعوتش کردم بیاد یه قهوه بخوریم و گپی بزنیم...گفت وقتی کارش توی آفیس تموم بشه میاد...اومد و تا میتونست درد دل کرد...گفت خودش میدونه قد کوتاهه ولی چرا دوروتی باید این رو بعنوان یه نقص جلوی اونهمه آدم به رخش بکشه و بغضش ترکید که چرا مردم تا این حد موذی و آب زیر کاه هستن؟؟!!! که دور از چشم بقیه اون پالتو رو یواشکی به دوروتی فروخته و اینکه آیا فکر کرده اسوتلانا کوره و نهایتا اون پالتو رو تن دختردوروتی نخواهد دید؟؟!!!

طفلکی خیلی بهش برخورده بود و داشت هیجانات منفی رو از طریق گریه بیرون میریخت...گذاشتم دلخوریاش رو از طریق اشکهاش بیرون بریزه.. کمی که آروم شد  دستهاش رو گرفتم و گفتم ..اسوتلانا...میدونی که من خواهر ندارم و تو اینجا توی غربت برام مثل یه خواهری...حتی نزدیکتر...گفت آره ...همینطوره...ادامه دادم : پس خوب گوش کن..از آدمها در حد درک و شعورشون انتظار داشته باش...گفت میدونم درست میگی...ولی از دوز و کلک و نامردی اینا خسته شدم...خیلی تبعیض قایل میشن...ببین همه کارای سخت رو ما مهاجرها داریم انجام میدیم...خبر داری که همین دوروتی و دو تا بچه هاش از دولت بیمه ازکارافتادگی میگیرن؟ و تازه انقدر بی بند و بار هستن که کرایه آخر ماهشون رو هم نمیتونن سر موقع پرداخت کنن و معلوم نیست اونهمه پول رو که بدون هیچ زحمتی از دولت میگیرن بغیر از اعتیاد و مشرب خوری خرج چجور کتافتکاری دیگه میکنن که همیشه لنگ پول هستن؟؟!!حالم ازشون بهم میخوره!!! دارم به برگشتن فکر میکنم..(آخرش هم کانادا رو ترک کرد و نتونست بمونه).

اونروز خیلی دلداریش دادم و تا تونستم آرومش کردم...موقع رفتن خیلی تشکر کرد و قول داد دیگه به اینجور مسایل اهمیت نده.

چند روز بعد..طرفهای بعد از ظهر ..دیدیم صدای آژیر آمبولانس میاد...خلاصه ریختن توی خونه دوروتی و با ماسک اکسیژن و سرم به دست سوار آمبولانسش کردن و بردن.. به چند دقیقه نکشید که دیدیم ماشین پلیس اومد توی محوطه و جلوی خونه دوروتی پارک کرد و چند لحظه بعد هر دو تا بچه های دوروتی رو دستبند به دست سوار ماشین پلیس کردن و بردن...همسایه ها بهت زده بهمدیگه نگاه میکردن ...معلوم نبود چی شده؟؟!!

فردای اونروز اسوتلانا بدو بدو اومد پیش ما و توی پاگرد ایستاد...هر چی تعارف کردم تو نیومد ولی تند تند تعریف کرد که گویا از خونه دوروتی سرقت شده و مظنونها هم هر دو تا بچه های خودشن..چون وقتی دوروتی فهمیده کیسه حاوی طلاهاش به سرقت رفته در جا دچار حمله قلبی شده و توی همون آمبولانس تقاضای رسیدگی کرده و برای همین پلیسها اومدن...الان هم توی بیمارستان بستریه..

چند روز بعد خبر رسید که دزدی کار پسر دوروتی بوده و دخترش رو آزاد کردن..قرار شده بود خانم دوروتی رو که بعد از سکته قلبی دچار از کارافتادگی سمت چپ بدن شده از همون بیمارستان به خانه سالمندان ببرن چون دخترش گفته بوده من توانایی نگهداری از مادرم رو ندارم و ازین به بعد ترجیح میدم تنهایی زندگی کنم!!! این خونه هم برای من یه نفر خیلی بزرگه و کرایه ش رو به تنهایی نمیتونم بدم .پس تا آخر ماه بیشتر اینجا نیستم..در نتیجه اجناس اضافی رو گذاشته بود برای فروش...

دوباره حضرات همسایه ها پاشنه کفششون رو ورکشیدن و  ایندفعه راهی منزل دوروتی خانم شدن...من و اسوتلانا هیچکدوم تمایلی نداشتیم ازش خرید کنیم و نرفتیم...فردای اونروز طرفهای غروب اسوتلانا تماس گرفت و در حالیکه بغض کرده بود گفت : یاسی..یه اتفاق جالبی افتاده..دختر خانم دوروتی بهم زنگ زده گفته که امروز خانم مادلن برام تعریف کرده تو این پالتو رو قبلا میخواستی بخری ولی مادرم گویا منصرفت کرده و خودش خریدتش!! برای من فرقی نمیکنه ...چندان هم ازش خوشم نیومده!!! اگه دوست داری بیا به همون قیمت که مادرم خریده میدمش به تو!!

اسوتلانا هم جواب داده که نه ممنون...منم دیگه تمایلی به داشتنش ندارم...چون هر وقت بخوام بپوشمش یاد حرف تحقیر آمیز مادرت میوفتم ...مبارک خودت باشه...دختر خانم دوروتی هم با بیتفاوتی گفته باشه...میل خودته و گوشی رو قطع کرده!! گفتم ولی خانم مادلن خیلی مهربونه چون تو رو بیاد داشته و خواسته پالتو نصیبت بشه...اسوتلانا گفت درست میگی...ببینمش حتما ازش تشکر میکنم.

یاد حرف خاله پدرم افتادم که همیشه میگفت: آدم باید از خودش یادگار خوب بجا بذاره...مال دنیا به دنیا می مونه و ماها میریم..

خانم دوروتی درست سه ماه بعد فوت کرد...خانم مادلن سالها بعد و همین اواخر بر اثر کرونا درگذشت...واقعا درست گفتن که آدمها میرن و از اونا فقط خاطراتشون بجا می مونه....



 

خرید پرماجرا (قسمت اول)

تو اون مجموعه ای که چند سال پیش زندگی میکردیم یه وقتایی پیش میومد که همسایه ها قبل ازینکه جابجا بشن آگهی میزدن روی تابلوی  دم در مدیریت و اعلام میکردن که میخوان وسایل اضافی خونه رو قبل از تخلیه واحدشون به حراج بذارن...معمولا هم وسایل خوب و با کیفیت رو با قیمت خیلی مناسب میشد ازشون خرید..یه روز اسوتلانا (که قبلا معرف حضورتون هستن) بدو بدو اومد گفت یاسی الان یکی از همسایه ها اومد اجازه گرفت و اعلامیه فروش اثاثیه شون رو زد روی تابلو ...بیا تا بقیه اهالی راهی نشدن و جنسهای خوبشون رو نخریدن  زودتر بریم ...با اونکه چیزی لازم نداشتم ولی با تشویق اسوتلانا راهی شدیم....آهان..تا یادم نرفته یه شرحی هم درباره دو تا از همسایه ها بدم...دو تا خانم خیلی پیر بودن که هر چی یکی از اونا موقر و مهربون بود اون یکی هتاک و بددهن و نژاد پرست..

اون خانم موقر رو خانم مادلن صدا میزدن...یه سگ خیلی آروم و مهربون داشت که همه توی مجموعه دوستش داشتن...انقدر رفتار این سگ دوستانه بود که چند بار تا بچه ها در ماشین رو باز کردن بدو بدو اومد پیششون توی ماشین نشست و میخواست با ما بیاد بیرون...یادمه بارها به مناسبتهای مختلف مثل شب کریسمس یا جشن هالووین و.... برای اهالی مجموعه کوکی و مافین درست کرد و آورد..

اون خانم عصبانیه رو خانم دوروتی صدا میزدن..خدا نصیب نکنه...این خانم با سایه خودش هم میجنگید و همیشه خدا توی خونه اینا تنش و دعوا بود..شوهرش رو سالها پیش از دست داده بودو با پسر و دخترش زندگی میکرد که اونا هم علی رغم سن بالا هنوز مجرد بودن و گویا اصلا حوصله دیدن روی ماه همدیگه رو نداشتن!!! چون مدام صدای داد و فریاد از خونشون میومد و عین نقل و نبات فحش های آب نکشیده بینشون رد و بدل میشد!! یه بار که با دو تا بچه ها از سمت خونشون رد میشدیم خانم دوروتی رو دیدیم که با حالت عصبی توی ایوان حیاط پشتی خونه شون نشسته و داره سیگار میکشه...زیر لبی با خودش حرف میزد و یکهو انگار یه مطلب مهمی رو وسط دعوا فراموش کرده باشه با یه فریاد بلندی روش رو بسمت پنجره نیمه باز اطاق پذیرایی خودشون کرد و هتاکی رو از سر گرفت ..دخترش هم کم نیاورد و از داخل خونه هوار کشید و با بدترین الفاظ ممکن مادرش رو چنان مورد لطف و نوازش لفظی قرار داد که من یکی از خجالت جلوی بچه هام آب شدم!!!

همون شد درس عبرت که تا بشه از سمت خونه اونا رفت و آمد نکنیم!!!

اسوتلانا که ماشاا...کعب الاخبار اون مجموعه محسوب میشد یه بار گفت شوهر دوروتی از دست کارای این خودشو سالها پیش سر به نیست کرده و از اون به بعد حال دوروتی هی بدتر و بدتر شده و الان سالهاست داروهای قوی اعصاب مصرف میکنه....هر دو تا فرزندش هم تحت تاثیر رفتارای مادرشون بسیار عصبی هستن و ....خلاصه خیلی مورد داشتن این خانواده...

حالا اینایی که گفتم همینجا داشته باشین تا بقیه ش رو عرض کنم...ما بخیال خودمون که چقدر زرنگیم و حالا اولین نفری هستیم که در خونه اون همسایه فروشنده اثاثیه رو داریم میزنیم سلانه سلانه و خوش و خندان راهی شدیم ...هنوز به در خونه شون نرسیده دیدیم به به...ملت غیور همیشه حاضر در صحنه قبل از ما آگهی رو دیدن و اقدامات لازم هم انجام شده...کلی همسایه از سر تا ته مجموعه ریخته بودن توی خونه اونا و در حال بررسی اجناس و چونه زنی سر قیمتها بودن...

اسوتلانا رفت سمت لباسهایی که برای فروش گذاشته بودن و یه پالتوی خوش دوخت خیلی نو رو برداشت و پوشیدش...اسوتلانا قد کوتاه و ظریف اندام بود...قد پالتو براش بلند بود و باید کوتاه میشد..ولی معلوم بود که خیلی خوشش اومده و علی رغم بلندی پالتو میخواد برش داره...با لبخند روش رو بطرف من برگردوند و پرسید چطوره؟ بهم میاد؟ که یکهو یه نفر با صدای گوشخراش و لحن عصبی گفت: نه..اصلا بهت نمیاد...اون پالتو برای آدمهای کوتوله درست نشده!!! اول توی آینه یه نگاه به قد خودت بکن بعد دست بذار روی اون پالتوی شیک و خوش دوخت!!!

قلمرو شیران نر....

یه برفی اومده که آدم میترسه رانندگی کنه...امسال میخواستم بیخیال تعویض لاستیکهای ماشین بشم و با همون لاستیکهای چهار فصل تردد کنم که با غرش سه تا شیر نر مواجه شدم!!!انقدر که یادم رفت ناسلامتی بنده خودم Lioness محسوب میشم!!! ای روزگار...یادش بخیر...این حنجره غرشناک ما رو هم ازمون گرفتی!!!نتیجه اخلاقی این شد که مثل یه شیرماده حرف گوش کن همین ماه گذشته رفتم حدود 800 دلار پول رایج مملکت  برای ۴ تا لاستیک ماشین زمستانی خرج کردم!!!

تازه تخفیف بوده ها!!! قبلش رفتم تویوتا اونا دیگه روی هر چی دزد سرگردنه ست سفید کردن!!! آقاهه با یه لبخند ژکوند میگه 1580 دلار...تازه الان هم توی انبار موجود نیست!!!همه شون قبلا فروش رفتن....باید سفارش بدین و منتظر باشین تا خبرتون کنیم!!! منم گفتم باشه چشم...من بعدا باهاتون تماس میگیرم!! بعد اومدم خونه تا تونستم سر این بندگان خدا غر زدم که آخه مگه لاستیکهای فعلی چه ایرادی دارن؟؟!!چرا خرج الکی درست میکنین توی این حال و روز؟؟!!!خلاصه همینجور غرش بود که رد و بدل میشد...ولی کوتاه نمیومدن!!!

بعد جاهای دیگه رو گشتم دیدم  Costco از همه جا ارزونتره...ولی تقریبا 20 روز طول کشید تا نوبتم شد!!!بخاطر ارزونی واقعا غلغله بود...

تا حالا چند بار برف سرافرازمون کرده ولی امروز واقعا ازینکه غرش شیران نر خونه باعث شد لاستیک ها رو زمستونی کنم خدارو شکر کردم...یه برف ریز و پودری بمقدار زیاد اومد و خیابونها رو عین  پیست پاتیناژ لیز و لغزنده کرد...امروز توی خیابون اصلی یه ماشین چنان سری خورد که من از دیدنش زهره ترک شدم و ناخواسته یه جیغ بنفشی هم کشیدم که نگو!!!معلوم بود که راننده داره با کوبیدن پاش روی ترمز سعی میکنه ماشین رو متوقف کنه ولی بخاطر سربودن لاستیکهای ماشین و لغزنده بودن جاده نتونست جلوی سرعت رو بگیره و یکهو از خیابون فرعی وارد اوتوبان اصلی شد...خدا رو شکر راننده ای که از سمت بالای خیابون میومد سرعت نداشت وگرنه هر دوشون بدجوری بهمدیگه کوبیده میشدن و اول صبحی یه اتفاق ناجور رخ میداد!!!

همون موقع آقای همسر جان تماس گرفت و منم یه اشتباهی کردم . بهش گفتم ناظر چه صحنه ای بودم...دوباره غرش سر داد که دیدی؟ ما راست گفتیم...یه وقتایی آدم اگه یه پولی رو خرج کنه درواقع پس اندازش کرده!!! الان اگه اون راننده تصادف کرده بود مقصر شناخته میشد و علاوه بر صدمه ای که میخورد باید هزینه بیمه طرف مقابل رو هم پرداخت میکرد..تازه بعنوان یه راننده بی دقت بیمه هم دیگه بهش اعتماد نمیکرد و هزینه بیمه ماهانه ش میرفت بالاتر...

راست میگفت دیگه...حرف حساب که جواب نداره..نتیجه اخلاقی اینکه ایشون غرش فرمودن و ما هم غرششان رو با گوش جان شنیدیم !!! تا درسی باشد بیاد ماندنی برای نسلهای بعدی این خاندان...که حتی اگر lioness هم باشی بازم باید به حرف شیران نر قلمرو خودت گوش بدی...باشد که رستگار شوی..

فکر کنم دیگه حتی خواجه حافظ شیرازی هم خبردار شد که من از چه حیوانی خوشم میاد...