سلام به همه دوستان....ببخشین اگه چند وقتیه افتخار نداشتم در خدمتتون باشم....ایندفعه دارم غصه دوست بی عقلم رو میخورم که بدون عاقبت اندیشی قبل از مهاجرت به کانادا از روی اعتماد بیش از حدش...و شایدم رودروایسی..ورداشته برای نگهداری از دارایی و اموالشون در ایران به پدرشوهرش وکالت بلاعزل داده...حالا بعد از چهار سال...که مچ سوهرش رو در حین خیانت با یه زن دیگه گرفته و تقاضای طلاق داده...تازه افتاده گیر بامبولهای خانواده شوهر ...که حاضر نیستن مدارک لازم رو براش بفرستن و از همه بدتر اون وکالت بلاعزل کوفتی رو باطل کنن....رسما گفتن اگه طلاق میخوای باید از همه حق و حقوقت بگذری...نصف اون اپارتمان گرانقیمت رو هم که وکالت بلاعزلش دست ماست باید بیخیال بشی...اختیارکل زندگیش رو داده دست این قوم الظالمین...پا شده اومده اینجا که شوهره بهش خیانت کنه ....و دست خالی توی غربت اواره بشه...
دوستان عزیزم..ترو خدا یخورده مواظب و عاقبت اندیش باشین....انقدر راحت اعتماد نکنین به همه....باور کنین یه وقتایی نزدیکترین ادمی که به خودتون سراغ دارین به واسطه رفتاری که ازش سر میزنه میشه غریبه ترین....امروز فردا داره...همیشه فکر اینده باشین...وقتی میخوایین اختیار اموال و دارایی تون رو به یه نفر دیگه بدین حواستون رو جمع کنین...دو قدم جلوتر رو هم ببینین و به احتمالات فکر کنین...
این دوستم مدام خودش رو لعنت میکنه چون میگه اونروز توی دفتر خانه بهش تذکر داده شده بوده که وکالت بلاعزل خیلی خطرناکه و میتونه براش موعد تعیین کنه...مثلا بگه برای چند سال این نوع وکالت رو میده نه بر ای ابد!!!
ولی روی اصل شرم و حیا و از ترس اینکه به تریج قبای شوهر و خانواده شوهر بر بخوره میگه نه من به پدرشوهرم اعتماد کامل دارم!!!!! بفرما ..اینم نتیجه اعتماد و بی تدبیری!!! حالا هی بشینه اینور دنیا حرص و جوش بخوره!!!! چه فایده؟؟!!
ترو خدا حواستون رو جمع کنین...یه وقتایی بعضی اعتمادا اثرات و تبعاتی دارن که قابل جبران نیستن...از ما گفتن...حق نگهدارتون...
رفته بودم فروشگاه همیشه شلوغ والمارت...توی یه منطقه ای که اکثریت هندی و پاکستانی نشین هستن... یخورده خرت و خورت برداشتم و رفتم سمت صندوقها برای پرداخت..دیدم یا خودِ خدا...چه صف بالابلندی تشکیل دادن...هر چی چشم دووندم دیدم صفهای دیگه. هم همین وضعه...ناچارا یکی از لاینها رو انتخاب کردم و افتادم پشت سر یه خانم قد بلند پاکستانی...طبق رسومشون هندیها و پاکستانیها اکثرا لباسهای محلی خودشون رو میپوشن و از جواهرات پر زرق و برق خودشونم استفاده میکنن...یه پسربچه حدو 10 ساله و یه دختر کوچولو حدود 3 ساله همراه این خانم بودن که دختر بچه رو خانمه توی. سبد خریدش نشونده بود...یخوررده که گذشت انگار خانمه یادش افتاد که یه چیزی رو یادش رفته برداره و چون نمیخواست دوباره برگرده ته صف که حالا خیلی هم طولانی شده بود به پسرش سپرد که اونجا بمونه و جا رو حفظ کنه بعد خودش با دختر بچه از صف خارج شدن تا جنس فراموش شده رو بردارن و دوباره بیان توی صف..
صف همینجور به کندی داشت پیش میرفت...متوجه شدم که پسر بچه زیاد دور و برش رو میپاد و چون من درست نفر پشت سریش بودم ..هر از گاهی خیلی مشکوک بهم خیره میشد...توجهم بهش جلب شد..
توی مسیر..همینطور که به صندوقدار نزدیک میشدیم چند جور شکلات و ادامس و پاستیل روی شلفها چیدن تا اگر مشتری خواست همونموقع برداره....دیدم پسره دست دراز کرد و دو بسته شکلات رو گرفت توی دستش...خوب تا اینجاش چیزی مشکوک نبود....لابد میخواست وقتی مادرش برگشت اون شکلاتها رو هم به سبد خریدشون اضافه کنه!!!
مشکل از اونجا شروع شد که پسر بچه دوباره اینور اونورو دید زد و وقتی مطمئن شد کسی حواسش بهش نیست شکلاتها رو خیلی اروم سر داد توی جیب راستش....بعد سریع روش رو برگردوند و با به نگاه تهدید امیز به من خیره شد!!! یه جوری که انگار داره میگه شتر دبد ی ندیدی ها!!! بعد یکی از بسته های شکلات رو همونجور که توی جیبش بود باز کردو یه تیکه ش رو گاز زد...
حس کردم صورتم داغ شده..از یه طرف پسر بچه ای رو میدیدم که اگه لو بره به دردسر بدی میوفته و از سوی دیگه مرد جوونی رو میدیدم که بعدها تبدیل به یه دزد قهار شده و به ضغیر و کبیر رحم نمیکنه!!! همون موقع میتونستم یکی از کارمندای فروشگاه رو صدا کنم و ماجرا رو براش توضیح بدم..مسلما مادر بچه رو میخواستن و تذکر میدادن ولی با توجه به اوضاع اقتصادی خراب این روزها در کانادا امکان داشت اسمشون رو توی لیست سیاه بنو یسن و برای یه مدت بهشون اجازه ورود به هیچ کدام از شعبات فروشگاههای والمارت رو ندن!!! صف بخورده جلوتر رفت...ایندفعه پسر بچه دست دراز کرد و یه بسته پاستیل برداشت...کمی معطل کرد....دوباره سرش رو برگردوند و خیره شد بمن....بعد با یه حالتی که انگار براش مهم نیست من چه عکس العملی نشون بدم بسته پاستیل رو گذاشت توی اونیکی جیبش!!!!
کاملا معلوم بود تجربه داره و اصلا هول نمیشد ازینکه داره رسما توی روز روشن دزدی میکنه!!!! ایندفعه. که صف یخورده جابجا شد دست دراز کرد و از اون ابنبات میوه ای ها هم برداشت و در حالیکه کج کج بمن خیره شده بود یه نیشخندی هم زد و روش رو برگردوند ...بگمونم توی دلش داشت قند اب میشد که من عجب هیبتی دارم!!! این خانمه ناظر تمام اعمال و رفتارای منه ..ولی از ترسش هیچی نمیگه!!!
فشار خونم بدجوری رفته بود بالا و مونده بودم با این دزد پرروی خردسال چیکار کنم؟؟!! اگه سکوت کنم خدا میدونه کار این بچه درایند ه به کجا کشیده میشه..اگر حرف بزنم حتما یه الم شنگه ای بپا میشه که اون سرش ناپیدا!!!
همینجور که با بیقراری دور و برم رو نگاه میکردم چشمم افتاد به نفر پشت سری...یه اقای مسن با ریش بلند خاکستری و چشمهای فوق العاده ارام...از اوندسته ادمها که انگار تمام قدرتشون رو توی چشمهاشون جمع کردن و با همون چشمها باهات حرف میزنن...به ارامی سری تکون داد وزمزمه وار گفت منم از اون اول دارم نگاهش میکنم...الان مادرش برمیگرده ..بهتره بین خودمون حلش کنیم...یه نفس راحتی کشیدم که این مکافات از روی دوشم برداشته شد..
توی این گیر و دار مادر پسر بچه از راه رسید و ببخشید ببخشید گویان داشت صف رو میشکافت تا برسه سر جای اولش که اقای پشت سری جلوش رو گرفت و با ارام ترین لحن ممکن همه چی رو براش توضیح داد...پسربچه که کنجکاوانه خیره شده بود بهشون یکهو شصتش خبردار شد که اوضاع از چه قراره.پشتش رو کرد به ماها و سعی کرد قبل ازینکه مدرک بیوفته دست بقیه دونه دونه و به ارامی خوراکیایی رو که توی جیبش قایم کرده بود..دربیاره و بندازه زیر پاش...
دیدم الان اقاهه ضایع میشه و حتی ممکنه خانمه شروع به جیغ و داد و اعتراض بکنه که چرا به بچه من تهمت زدی؟ اینکه چیزی توی جیبش نیست!!! سریع روم رو برگردوندم و با اشاره توجه اون اقا و خانمه رو به حرکات مشکوک پسر بچه جلب کردم...درست لحظه ایکه اخرین بسته شکلات رو خیلی اروم از جیبش در اورد و پرت کرد زیر پای مشتریان توی صف هر دوتاشون دیدنش!!!
خانمه با اونکه پوست سبزه ای داشت ولی شدیدا سرخ شد و اخمهاش رفت توی هم...از کنار من رد شد و بغل دست پسرش ایستاد.. نگاه معنی داری به خوراکیای روی زمین پرت شده کرد.... با حرص برشون داشت و همه رو گذاشت روی قفسه کنار بسته های ادامس و به زبون محلی خودشون چیزی به پسر بچه گفت و اونم سریع سرش رو انداخت پایین!!! خانمه اون بسته شکلات نیمه خورده رو دستش گرفت و با نیمه نگاهی به ما به صندوقدار گفت چون پسرش گرسنه بوده قبل ازینکه برسن پای صندوق نصف شکلات رو خورده...صندوقدار گفت ایندفعه اشکالی نداره ولی لطفا به بچه ها یاد بدین که اینکار خوبی نیست!!!! بنده خدا خبر نداشت که اوضاع قرار بوده خیلی بیریخت تر هم باشه!!!!
پول اجناسی رو که برداشته بودن داد و با تشر دست هر دوتا بچه رو گرفت و از فروشگاه خارج شدن!!! قدرشناسانه به اقای پشت سرم توی صف گفتم ممنونم ..واقعا مشکل بزرگی رو حل کردین...نمیشه شاهد خلاف کردن دیگران بود و سکوت کرد..لااقل برای اینده اون بچه باید اقدامی میشد..لبخندی زد و گفت منم به مادرش همینو گوشزد کردم...که اگر مواظب اعمال بچه ش نباشه در اینده با مشکلات بزرگی روبرو خواهد شد...تخم مرغ دزد شتر دزد میشه....
امان از کم لطفی بعضی ازین دوستان گرامی که حاضر نیستن اول یه نگاهی به ساعت بندازن و بعد هوس تماس گرفتن به سرشون بزنه...ساعت 4 صبح صدای نفیر تلفن بلند شده..افتان و خیزان خودمو رسوندم به تلفن و گوشی رو برداشتم..میبینم به به...یکی از اشناهای دور یکهو دیگ محبتش جوشیده و یاد ما غریب مهاجرا افتاده و بخیالش که اینجا هم روزه...بعد با خوشحالی میگه حیلی دلتنگتون بودیم و چون مادر خانم و خواهراشون هم اینجا تشریف دارن گفتیم باهاتون تماس بگیریم...ای خداااا...این یعنی این وقت شب باید با تقریبا یه پادگان ادم سلام و علیک کنی !!! حالا همه ش به کنار....اینکه مادر زن گرامی ایشون گوشهای سنگینی دارن و موقع حرف زدن باهاش باید چنان هواری بکشی که صدای گوشنوازت تا دفتر رسمی جناب ترودو که در اتاوا واقع شده برسه رو کدوم گوشه دلم بذارم؟؟؟!!!!
خلاصه... دردسرتون ندم. دیشب همه زابراه شدن...بقدری حرص خوردم از بابت ندانم کاری این عزیزان که این احوالپرسی نه تنها بهم نچسبید بلکه باعث سردردی شد که تا همین حالا باهاش درگیرم!!
دیدم اگه تذکر ندم دوباره تکرار میکنن..اینه که بهشون خیلی ملایم گوشزد کردم که الان اینجا به وقت محلی ساعت 4 بامداده...البته با خنده و شوخی قضیه رو ماست مالی کردن ولی حس میکنم چندان هم براشون مهم نبود که همه رو از خواب پروندن با این احوالپرسی بی وقتی شون!!!!
چی بگم؟؟!! بقول بچه ها بهترین کار اینه که شبها قبل از خواب تلفن خونه رو هم مثل موبایلهامون خاموش کنیم و خلاص!!!!! بنظرم بهترین راهکار همینه....
انقدر ازین ماه مارچ بدم میاد که فقط خودِ خدا میدونه!!!! چرا؟؟!! چون ماهیه که باید این Tax کوفتی رو بپردازی....هر چی بلا هم قراره نازل بشه دقیقا همین موقع سر ادم میاد!!! یا ماشینت قالت میذاره...یا شغلت رو از دست میدی...یا خونه عیب پیدا میکنه و تعمیرات لازم میشه...یا موقع پرداخت قبوض مختلف و قسط خونه دقیقا میوفته همون تاریخ !!!! از همه ش هم مصیبت تر التماس دعای اون دسته از دوستان عزیزهمیشه حاضر در صحنه هست...که به انواع وسایل ارتباط جمعی بدون توجه به ساعت و زمان در شبانه روز باهات تماس میگیرن و با مطرح کردن انواع و اقسام بدبختیاشون و گاها اجرای مراسم روضه سکینه و صغری و راه انداختن اه و ناله های جگرسوزبلایی به سرت میارن که تا چند روز دچار افسردگی حاد میشی و نمیدونی چه خاکی بریزی روی سر گرفتاریهای مالی خودت و اونا؟! دیشب اومدم بخوابم....یکهو میبینم نفیر تلفن بلند شده...حالا ساعت چنده؟؟ به وقت محلی نزدیک به یک بامداد!!! دوستم اونموقع شب زنگ زده میگه دیدم انلاینی وگرنه تماس نمیگرفتم بخدا...داری ؟؟؟؟ بریزی به حسابم...فردا باید ؟؟؟ دلار بریزم به حساب اداره مالیات هنوز حسابم خالیه...سریع جریمه م میکنن!!!! دیدم نخیر..این رشته سرِ دراز دارد!!! از تخت اومدم بیرون رفتم سراغ پسر بزرگه....چون وضع حساب بانکی خودم خیلی خرابه....دست بدامان اون شدم که بلکه اونمقدار پول رو بریزه بحساب دوستم...لااقل اون بنده خدا نجات پیدا کنه تا ببینیم بعدش چه گلی باید بسر بگیریم با این اوضاع دراماتیک مالی که گریبانگیر 99% مردم شده!!! با این قیمتا و هزینه ها که هر روز دارن بیشتر میشن!!!
اون طفلکی هم یخورده من من میکنه ولی نهایتا چون دوستم رو میشناسه و از مشکلات زندگیش باخبره میگه باشه...من براش ایترنسفر میکنم...یه چند دقیقه ای طول میکشه تا پول جابجا بشه و نهایتا وقتی پوله میره تو حساب بانکی دوستم دوباره تکس میزنه و کلی دعا و تشکر میکنه که اگه امشب پول نمیرسید تا صبح سکته میکردم از نگرانی و این جور تعارفاته که رد و بدل میشه تا ساعت 2 صبح....
حالا اومدم دوباره بخوابم....دیگه فکر و خیال ولم نمیکنه...اینکه چرا باید ما مهاجرا انقدر بدوویم اخرش هم هشتمون گرو نهمون باشه و دوقرون پس انداز نداشته باشیم که بتونیم اخر سالی مالیاتمون رو با خیال راحت و بدون استرس پرداخت کنیم؟؟!! اقای ترودو دوران کرونا تا تونست با دست و دلبازی به یه عده پول دادحالا که خزانه خالیه و کلی از استانها بدهکاری بالا اوردن افتاده بجون مردم و با بالا بردن قیمتها و سخت تر کردن شرایط پرداخت مالیات میخواد جبران مافات کنه!!!! یه جایی خوندم که نوشته بود هزینه تعمیر قسمتی از کاخ محل سکونت خودش و خانواده ش سر به جندین میلیون دلار میزنه و هزینه خوار و بار منزلشون حدود 8 هزار دلار در ماه تخمین زده شده!!!!
واقعا چرا باید انقدر بین ادمها و سبک زندگیشون فرق باشه؟؟!! اینم از اون سوالهاست که هیچوقت جوابی براش نبوده و نیست....خلاصه که دیشب فکرم بدجوری ریخته بود بهم....نتونستم خوب بخوابم....نتیجه ش هم شده بیحوصلگی و سردرد....و نوشتن این واگویه های بی خاصیت...امیدوارم که به بزرگی خودتون منو ببخشین....که یا پیدام نیست...یا وقتی هم که میام سرشارم ازین چرا چرا های بی جواب!!!!