بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

محله قدیمی ....خاطرات ابدی (قسمت آخر)

یه چند وقتی اوضاع به همین منوال گذشت...نزدیک یونیت روسها یه جابجایی انجام شد و یه خانواده روس اومدن اون یونیت رو اجاره کردن...این خانواده تشکیل شده بود از یه پیرمرد قوی جثه با ریشهای انبوه و موهای بلندو چشمانی بسیار نافذ...من رو یاد راسپوتین انداخت دفعه اول که دیدمش.. و یه خانم حدودا بیست و دو سه ساله و یه دختر نوجوان حدود 15 ساله...بازم نشونه ای از مادر خانواده یافت نشد!!!

چند شب بعد خواستم برم زباله ها رو بندازم توی کانتینر اصلی که دیدم این آقای راسپوتین با اون خانم جوان که لباس نامناسبی به تن داشت  جلوی درواحدشون توی تاریکی گیلاس مشروب دستشونه و ضمن سیگار دود کردن مشغول مغازله عاشقانه هم هستن و کلی منظره +18 خلق کردن دوتایی با هم...انگار نه انگار خانواده از اونجا رد میشه!!!خوب پس وضعیت تاهل  هم معلوم شد... البته با وجود اسوتلانا هیچ سوالی بیجواب نمیموند!!

روز بعد ..موقع ورود به جای پارکم اون دختر نوجوان و دمیتری و آلکسی رو دیدم که بطور نامحسوسی حواسشون به من بود..انگار میخواستن از دور من رو به اون دوست جدیدشون نشون بدن...هیچ به روی خودم نیاوردم و رفتم سمت خونه..کمی بعد اسوتلانا زنگ زد و گفت اگه وقت داری بیا قهوه بخوریم..گفتم دارم شام درست میکنم ..تو بیا که ضمن صحبت من به کارا هم برسم...قبول کرد و زود اومد...

گفت خبر داری این مارمولکها یه یار و یاور جدید پیدا کردن؟ هنوز از راه نرسیده خیلی با هم جیجی باجی شدن!!!آقاهه گویا وضع مالی خوبی داره .. سن بالا ازدواج کرده و با یه دختر بچه از زنش جدا شده از اون به بعد هر چند وقت با یه دختر جوان دوست میشه و یه مدت باهاش زندگی میکنه و بعد یه نفر دیگه رو جایگزین قبلی میکنه...اسم دخترش اولگا هست... مواظب این خانمه که معشوقه شه باش خیلی زن بی حیاییه...دیروز موقع رانندگی درست جلوی خونه اینا  یه سنجاب پرید جلوی ماشینم و من براش بوق زدم که بره کنار این خانمه جلوی در بود از صدای بوق عصبی شد بهم چشم غره رفت و انگشت وسطی نشون داد بعد هم  رفت تو و در رو کوبوند...گفتم نیومده چه خوب دارن خودشون رو معرفی میکنن...جواب داد خدا به دادمون برسه...

دوباره پای این دو تا برادر روس به بیرون از خونه باز شده بود و با اولگا اتحاد مشترک تشکیل داده بودن...خیلی موذیانه ما رو از دور تحت نظر داشتن ولی تظاهر میکردن که اصلا انگار ما رو نمیبینن..چند بار دیده بودمشون که از پشت شمشادهای حیاط خلوت ما که به حیاط خلوت بقیه همسایه ها راه داشت دارن سرک میکشن برای همین همیشه پرده های اون پنجره رو کیپ میکشیدم که توی خونه معلوم نباشه..

چند روز بعد تولد من بود...چند تا از دوستانم زحمت کشیدن و خواستن منو سورپرایز کنن...کیک گرفتن و اومدن دیدن من...یکی از دوستهام زنگ زد و گفت سردرد شدید داره ولی حتما میاد فقط ممکنه کمی دیر برسه...هر چی قسمش دادم که استراحت کنه و هر وقت حالش خوب بود بیاد گفت نه..حتما میخوام بیام روز تولدت پیشت..تقریبا هوا داشت تاریک میشد که اونم رسید...دور هم چایی و کیک خوردیم و جای شما خالی خوش گذشت ...تولد بهانه ای شد که بعد از چند وقت همدیگه رو ببینیم..آهان...اینم بگم که وقتی فریبا جان داشت از ماشین پیاده میشد این سه تا بچه که من اسمشون رو گذاشته بودم سه تفنگدار داشتن باهم توپ بازی میکردن که گویا توپشون حالا عمدی یا غیر عمدی محکم میخوره به پای فریبا و اون سه تا بجای اینکه عذرخواهی کنن همینجور ماست ماست خیره میشن بهش...دریغ از یک کلمه عذرخواهی...فریبا هم با خنده بهشون میگه ببخشید که توپمون خورد به پای شما!!!یعنی باید عذرخواهی کنین...که بازم انگار نه انگار...

مهمونی  تموم شد و مهمونها یکی یکی رفتن...نفر آخر فریبا جان بود که دیگه باهم راه افتادیم بسمت ماشینش اومد که سوار بشه دیدیم آینه بغل شکسته و از جاش دراومده..بنده خدا همینجور هاج و واج مونده بودو میگفت بخداآینه بغل سالم بود...نمیدونم چرا اینطوری شد؟من شصتم خبردار شد که قضیه از کجا آب میخوره ولی اون وسط چی میتونستم بگم؟فقط از شدت عصبانیت داشتم سکته میکردم!!!طفلک فریبا راه افتاد بسمت خونه شون و منم با اعصابی خورد و خاکشیر برگشتم خونه...هنوز 10 دقیق نگذشته بود که فریبا زنگ زد و سراغ کیف پولش رو گرفت...میخواست بدونه که آیا اونرو توی خونه ما جا گذاشته یا نه ؟؟!چون بنده خدا توی مسیر رفته بود خرید و تازه موقع پرداخت برای اجناس دیده بود کیف پولش نیست..همه مون بسیج شده بودیم  و همه جا رو گشتیم ...سرتا پای خونه رو..ولی نبود که نبود...طفلک فریبا خیلی ناراحت بود...بهش گفتم همونجا صبر کنه تا براش پول ببرم ولی قبول نکرد..

نگران کارتهای اعتباری و کارت ماشین و سایر مدارکی که توی کیف پولش بودن  شده بود چون برای دوباره گرفتن هر کدومشون باید  کلی معطل میشد و صد جا هم تلفن میکرد..از قرار معلوم حدود 200 دلار هم پول نقد توی کیفش بوده...همه ش میگفت تا لحظه آخر که توی ماشین بودم کیفم همراهم بود...اگه گم شده توی مسیر بین ماشین تا دم در خونه شما بوده چون لحظه آخر قبل ازینکه از ماشین پیاده بشم توی دستم بود...خدا میدونه اونشب تا صبح من چی کشیدم...خیلی سخته که بدونی خرابکار کیه ولی نتونی ثابتش کنی!!طفلکی هم به ماشینش صدمه وارد شده بود و هم اینکه کیف و پول و کلی کردیت کارتش رو از دست داده بود..فردا صبح با اعصاب داغون و سری که از درد داشت میترکید آماده شدم برم سر کار...تا در رو باز کردم دیدم یه کیف پول زنانه پشت در افتاده!!!!فقط خدا میدونه که با چه ذوقی کیفه رو از روی زمین برداشتم ..ولی هر چی زیر و روش کردم هیچی توش نبود..خالی خالی..این یکی هم به لیست شاهکاراشون اضافه شد...کیف به دست و هاج و واج مونده بودم دم در و نمیدونستم چیکار کنم؟؟! برگشتم خونه و به فریبا زنگ زدم...از صداش معلوم بود که اونم نتونسته خوب بخوابه...بهش گفتم کیفش پیدا شده ولی خالیه و هیچی توش نیست...گفت دیشب با بانک ها تماس گرفته و تونسته چند تا از کردیت کارتهاش رو باطل کنه تا کسیکه اونا رو دزدیده نتونه ازشون برداشت کنه..., طفلکی ازینکه کارت تصدیق رانندگیش و کارت شناسایی و همینطور کارت بیمه ش رو دزدیده بودن و حالا باید برای دوباره گرفتنشون کلی دوندگی میکرد خیلی دلخور و کلافه بود..بنده خدا توبه کار شد یه تولد اومد...توی دلم حرص میخوردم و باعث و بانی هاش رو لعنت میکردم که تولدم رو برای خودم و مهمونم کوفت کرده بودن...

دو روز بعد بچه ها که از مدرسه میان میبینن سه تا کارت اعتباری درست جلوی در افتاده و یه کارت تصدیق ماشین هم چند ساعت بعد توی حیاط پشتی پیدا شد...که همه شون مال فریبا جان بودن ...با خوشحالی زنگ زدن بمن و گفتن این کارتها مال خاله فریباست..البته کارتهای اعتباری رو فریبا باطل کرده بود و برای کارت تصدیق هم به  اداره راهنمایی و رانندگی درخواست داده بود...خیلی از مدارکی که توی کیف داشت دیگه برگردونده نشدن...با پیتر هم صحبت کردم و اونم مثل همیشه گفت متاسفم...این بچه ها انگار از شیطان درس میگیرن!!!چون کاملا معلومه که تمام خرابکاریا رو خودشون انجام میدن ولی ردی ازشون نمی مونه که من اقدامی بکنم...

دوباره اذیت و آزار ها کم و بیش شروع شده بودن...یه روز صبح که داشتم با ماشین میرفتم سرکار دیدم ماشین تقریبا یه وری شده...پیاده شدم دیدم لاستیک پنچره ....خودمو رسوندم اولین کمپانی سر راه ...بررسی کردن گفتن توی لاستیک میخ تیز کار گذاشته شده بوده....30 دقیقه معطل شدم و اونروز دیر رسیدم...چند وقت بعد با بچه ها از بیرون برگشتیم ..هر سه تامون هم خسته و گرسنه بودیم...حالا هر چی تلاش میکنم کلید نمیره توی قفل...معلوم شد گچ خیس خورده فرو کردن توی جای کلید ...بیشتر از یکساعت معطل شدیم تا قفلساز اومد و در رو با روش خودش باز کرد..اینم به لیست اذیت و آزارشون افزوده شد..کاملا معلوم بود که اولگا نقشه میکشه..اون دوتا اجرا میکنن...دیگه فقط خدا خدا میکردم یه شرایطی فراهم بشه از اون مجتمع جابجا بشیم...هر روز منتظر یه دردسر جدید بودم و از این بابت حرص و جوش زیادی میخوردم...به طرز خیلی معجزه آسایی  شرایط محیا شد و ما  تونستیم از اون مجتمع به یه محله خیلی بهتر نقل مکان کنیم...دیگه اونجا زندگی نمی کردیم ولی هر وقت گذارمون به اون محله میوفتاد خاطرات بدی که باعث آزارمون شده بودن جلوی چشممون میومدن ..همسرم بعدها که از این ماجراها باخبر شد خیلی حرص خورد...شاکی شده بود و میگفت چرا نذاشتین من بفهمم اینا با شما اینجوری رفتار میکردن...خوب منم دلایل خودم رو داشتم و هیچوقت ازین بحثها به نتیجه ای نمیرسیدیم...فقط اینو اعتراف کنم که از ته قلبم همه شون رو به خدا واگذار کرده بودم و معتقد بودم که جزای این حرکات زشتشون رو خواهند گرفت...

حدود سه سال بعد از طرف آموزش و پرورش  یه گرد همایی برای مدارس مناطق مختلف گذاشته بودن که در اون محل پسر بزرگم دیده یکهو یکی محکم کوبیده روی شونه ش...روشو برگردونده دیده دمیتری داره با لبخند بهش نگاه میکنه...بعد باهاش دست داده و گفته درسته شماها از ما دلخورین ولی بیخیال...بچه بودیم دیگه...آخه شما هم هی میرفتین چغلی ما رو به آفیس میکردین!!ولی من مامانت رو خیلی دوست دارم...هیچوقت یادم نمیره که با چه محبتی برامون غذا آورد و وقتی دید دستم ترک ترک شده بهم پماد وازلین داد!!! پسرمم گفته آره دمیتری راست میگی ما هم قدرشناسیهای شما رو هیچوقت فراموش نمیکنیم!!...دمیتری دوباره زده روی شونه پسرم و گفته سخت نگیر بابا ...بی خیال!!پسرم میگفت مامان اگه دور و برم انقدر شلوغ نبود از خجالتش درمیومدم ...

از این ماجراها حدودا یه 10 سالی گذشته..چند وقت پیش با بچه ها باید جایی میرفتیم که مسیرمون دقیقا از جلوی همون مجتمع بود...بچه ها گفتن خوبه بریم یه سر اونجا...بهشون گفتم شماها یا خیلی کنجکاوین یا خیلی ماجراجو...حوصله دارین ها!!!ولی بازم اصرار کردن...ناچارا گفتم باشه...از قسمت ورودی که رد شدیم یکهو همون حالت اضطرابی که اونوقتها از ترس مواجه شدن با یه دردسر جدید بهم دست میداد اومده بود سراغم ...ناخود آگاه اخمهام تو هم بود و خدا خدا میکردم این بازدید اجباری و نچسب زودتر تموم بشه برگردیم...

یکهو شنیدم بچه ها دارن با یه نفر سلام علیک میکنن...نگاه کردم دیدم یکی از همسایه های قدیمیه به اسم ویلی...این خانواده اهل پرو هستن...بسیار خونگرم و مهربون..همسر ویلی یه خانم سبزه بانمک باسم نلی همیشه منو به صبر و شکیبایی دعوت میکرد و میگفت اینا بالاخره رسوا خواهند شد و ما باید صبور باشیم...طفلک ویلی بخاطر سالها کار ساختمانی سخت همیشه پا درد داره و میلنگه...اونروز لنگ لنگان جلو اومد و گفت خیلی از دیدن ما بعد از این همه سال خوشحاله....و البته کلی اخبار هم برامون داشت...یه سری تکون داد و گفت سر این روسها کارما آمد...یوری دو سال پیش در اثر افراط در مصرف مشروبات الکلی و مواد مخدر دچار هپاتیت شد و درگذشت...ولی قبل از اون یه رسوایی ببار آورد که براش خیلی گرون تمام شد و مدتی در زندان بسر برد...چون با اون زن جوان که معشوقه پدر اولگا بود رابطه مخفیانه ایجاد کرده بود و راسپوتین یه روز که این دو تا خلوت کرده بودن مچ هر دوشون رو میگیره و معشوقه ش رو با یه سر و وضع نامناسب از خونه یوری بیرون میکشه و با اسلحه شخصی که بعدا معلوم میشه بدون مجوز بوده هر دوشون رو تهدید به مرگ میکنه ...بخاطر شکایتش هر دو تا به زندان میوفتن ولی خود راسپوتین بخاطر فشار غصه و حرص و جوشهای ناشی ازین خیانت سکته ناقص میکنه و بعد از ماهها بستری بودن در بیمارستان آخرش با ویلچر مرخصش میکنن و الان حتی کنترل ادارش رو هم نداره....اولگا رو دولت به یه خانواده سپرده بوده تا در زمانیکه پدرش بستریه اون خانواده ازش نگهداری کنن ولی متاسفانه توی اون خونه بهش تجاوز میشه و بخاطر اثرات روانی بدی که ازین حادثه براش پیش اومده دو بار خودکشی ناموفق داشته و الان تحت نظر دکتر روانپزشکه و قرصهای قوی اعصاب مصرف میکنه...اون دو تا پسر بچه هم به یه خانواده دیگه سپرده شده بودن ولی انقدر رفتارهاشون زشت و پرخاشگرانه بوده که از همدیگه جداشون کردن والا یکیشون توی استان انتاریو هست و دیگری رو فرستادن استان کبک ...چند تا همسایه قدیمی دیگه هم سراغ گرفتیم که یا فوت و یا جابجا شده بودن من جمله پیتر که رییس مجتمع بود ..اونم بخاط ابتلا به بیماری قند 3 سال پیش جونش رو از دست داده...از ویلی خداحافظی کردیم...عذرخواهی کرد که بخاطر کرونا نمیتونه دعوتمون کنه بریم داخل خونه ش به صرف چای یا قهوه..که خوب خداییش اگر هم تعارف میکرد ما خودمون نمیرفتیم...موقع برگشتن هر سه تا سکوت کرده بودیم...هجوم خاطرات تلخ گذشته و اخباری که اونروز ویلی بهمون داده بود دیگه حوصله ای برای بحث و گفتگو در رابطه با اون اتفاقات ناخوشایند نذاشته بودن...سکوت فضای داخل ماشین رو صدای پسرم  بزرگم شکست که فقط گفت  : محله قدیمی....خاطرات ابدی  ...و ما دو تا هم  تاییدش کردیم..

محله قدیمی...خاطرات ابدی (قسمت چهارم)

دور تا دور ماشین رو با یه جسم تیز مثل میخ یا شاید هم پیچ گوشتی یه خط عمیق انداخته بودن..کاملا هم عمدی بود...با حال خراب از دیدن اون موش نفرت انگیز و جمع و جور کردن بعدش به اندازه کافی خسته و عصبی شده بودم دیگه فقط حال خراب منو با دیدن اون خط و خطوط روی ماشینی که تازه دو ماه بود از کمپانی تحویل گرفته بودم تصور کنین که به چه وضع و حالتی بود!!!فهمیدم که قضیه از بحث دیشبم با روسها آب میخوره و از قرار معلوم این رشته سر دراز داره....خیلی از دست خودم عصبانی بودم که چرا به نصیحت اسوتلانا گوش ندادم و بخاطر طرز فکرم و اینکه اینجا رو با ایران اشتباه گرفتم چنین دردسری برای خودم و خوانواده م درست شده!!حدود 12 ظهر از مدرسه بچه ها تماس گرفتن که اطلاع بدن پسر کوچیکه م  رو هول دادن خورده زمین  و گوشه لبش کمی زخمیه...ازشون خواستم گوشی رو بهش بدن تا باهاش حرف بزنم...با بغض گفت مامان بخدا من کاریش نداشتم ...دمیتری بهم حرف بد زد من فقط بهش گفتم بی ادب اون مثل وحشیا هولم داد خوردم زمین...بهش گفتم نگران نباشه و صبر کنه برم مدرسه دنبالش...دیگه اونروز نشد سرکار بمونم...رفتم مدرسه و خواستم که با مدیرشون صحبت کنم...مرد متین و خیلی فهمیده ای بود..با دقت به حرفهام گوش کرد و مدام یادداشت بر میداشت...در آخر بهم گفت من نمی تونم همه مسائل رو برای شما باز کنم ولی فقط بطور سربسته بهتون میگم که این دوتا بچه از دردسر سازترین بچه های اینجا هستن و انقدر از رفتارهاشون شکایت شده که ما از طرف مدرسه معرفیشون کردیم به روانشناس و الان تحت نظر هستن..پدرشون خیلی پیگیر نیست و اصلا از ما طلبکار هم شده که چرا اینکار رو کردیم و تمام خرابکاریهای اونا رو از هوش و استعداد زیادشون میدونه و معتقده که این دو تا نابغه های آینده دنیا هستن!!! ما در حوزه اختیاراتی که داریم اقدام کردیم ولی بیشتر از اون دیگه مجاز نیستیم...من با پدرش حتما صحبت میکنم و به روانشناس مربوطه هم نامه میدم که در جریان رفتار بیمارش باشه...درباره پیدا شدن اون موش و خسارتی که به ماشینتون زدن باید با رئیس مجتمع تون صحبت کنین...ازش تشکر کردم و با اعصابی خورد و خسته بهمراه پسرم برگشتیم خونه...ماشین رو پارک کردم و تا برسیم جلوی در دوباره با یه صحنه اعصاب خورد کن دیگه روبرو شدیم...یه کیسه زباله پر از آشغال متعفن رو پاره کرده بودن و محتویاتش رو پخش کرده بودن درست جلوی در ورودی ما!!!از شدت عصبانیت شده بودم رنگ گوجه...سریع برگشتم و رفتم سمت آفیس مجتمع ...رئیس داشت با تلفن حرف میزد ولی نمیدونم چه رگه هایی از جنون توی این چشمهای من دید که از مخاطبش سریع خداحافظی کرد و تا بهم گفت چی شده با صدای بلندبخاطر فشاری که تحمل کرده بودم زدم زیر گریه و مسلسل وار همه چی رو براش توضیح دادم...یادمه ازم خواست روی یکی از صندلیهای آفیس بشینم و برام از یخچالشون یه لیوان آب معدنی آورد و با آرامش به حرفهام گوش داد.بهم گفت خیلی دلش میخواد بهم کمک کنه ولی بعنوان یه رئیس مجتمع کارش سخته و به این راحتیا نمیتونه سرخود اقدام کنه...چون ممکنه روسها ازش شکایت کنن ..این مسئله اثباتش سخته چون من با چشم خودم ندیدم که کی اون خرابکاریها رو کرده..اگر فیلم با عکسی داشتم کار خیلی راحت میشد..بعد همراهم اومد تا خرابکاریها رو از نزدیک ببینه..گفت ایکاش از اون اول ازشون عکس گرفته بودم..بین آشغالها چشمش به یه تکه کاغذ افتاد سریع از جیبش دستکش یه بار مصرف درآوردو کاغذ رو برداشت...تای کاغذ رو باز کرد دید به خط روسی یه چیزی روش نوشته شده و قسمت های دیگه کاغذ بطور پراکنده اسم آلکسی و دمیتری با خط کج و کوله بچگانه نوشته شده بود...احمقها خودشون رو خیلی راحت لو داده بودن!!!رئیس مجتمع که اسمش پیتر بود و با همسرش لورا دو تایی مسئول آفیس بودن یه سری تکون داد و گفت یاسی حق با توست...خرابکاری از جانب اینهاست...من براشون نامه اخطار میفرستم...قبلا هم بخاطر بی نظمی و آزار همسایه ها اخطار گرفتن...چوب خطشون داره پر میشه...از نظر قانونی دستم داره پر از مدارکی میشه که بواسطه اونا میتونم براشون حکم تخلیه بگیرم...تازه اونجا حس آرامش عمیقی بهم دست داد..برگشتم خونه و به بچه ها گفتم لام تا کام از اتفاقاتی که افتاده به پدرشون چیزی نگن چون شر درست خواهد شد...اونوقتها همسرم دو تا شغل داشت و همیشه خیلی خسته بود...با شنیدن اذیت و آزار روسها مطمئن بودم که کنترلش رو از دست میداد ...ما تازه مهاجر بودیم و هنوز تا گرفتن سیتیزن شیپ راه درازی در پیش بود..اصلا نمیخواستم بخاطر حماقت و نفهمی اونا سر و کارمون با پلیس بیوفته...یک ساعت بعد توی آشپزخونه مشغول بودم که از پنجره دیدم پیتر با یک نامه در دست داره بسمت خونه روسها میره...زنگ در رو زد و نامه رو تحویل داد و برگشت بسمت دفتر مجتمع...10 دقیقه بعد یوری با یه حالت عصبی با همون نامه که دستش گرفته بود با عجله بسمت آفیس رفت...فهمیدم محتویات نامه بدجوری آتیشش زده...تقریبا یکساعت بعد اسوتلانا زنگ زد...راستش حوصله ملامت شنیدن نداشتم...همون اول روراست بهش گفتم اسوت جان حق با تو بود...من نباید به اینا توجه میکردم...ترو خدا تو دیگه دعوام نکن...به اندازه کافی این روسها ازم قدردانی کردن!!! یه خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت اونموقع که یوری با عصبانیت و توپ پر رفته سراغ پیتر او هم همونجا توی آفیس بوده و ازنزدیک حرفهاشون رو شنیده...میگفت یوری شروع کرده درباره من و بچه هام حرف زدن و گفته اصلا من باید بیام ازینا شکایت کنم!!!این خانم یاسی اومده دم در خونه  هر چی دلش خواسته به ما توهین کرده!!!بچه هاشون بچه های ما رو کتک میزنن!!!همین امروز رفتم مدرسه چون پسر من از اینا کتک خورده بوده!!!رفتم پیش مدیرشون اونم گفته بچه های اینا مایه عذابن!!!به روانشناس معرفیشون کردیم از بسکه برامون ماجرا درست میکنن...کل مدرسه از دستشون شاکین!!نامه اخطار رو چرا به من میدی؟؟!! ببر بده به اینا!!پیتر خیلی خشک و جدی بهش گفته: ببین من مدرک دارم که خرابکاریها از طرف شماست... آشغالها رو ریختین جلوی دراونا و من خودم کاغذ حاوی نوشته پسرهات رو توی آشغالها پیدا کردم...تا یوری اینو شنیده خودش رو زده به حالت غش و ضعف و تا تونسته کولی بازی درآورده...جوریکه پیتر با یه نیشخند گفته میخوای زنگ بزنم آمبولانس بیاد ببرتت برای معاینه؟! بعد یوری  زود خودش رو جمع و جور کرده و گفته نه ...آخه بچه ها چی میشن اگه منو بستری کنن؟؟خلاصه که قول داده مواظب رفتار و اعمالشون باشه چون دیگه فاصله ای تا حکم تخلیه براشون نمونده...اسوتلانا میگفت صبر کرده تا یوری رفته پی کارش و بعد تمام داستان رو دوباره از اول برای پیترو لورا تعریف کرده و اونها هم گفتن چند ساله که از دست یوری و بچه هاش مدام به عذابن چون ازشون زیاد شکایت میشده ولی دیگه اذیتهاشون داره از شور به در میشه و بعنوان رئیس مجتمع سر و کله زدن با این خانواده یه معضلی شده براشون...یه چند وقتی آروم گرفتن...اصلا بطرف خونه و جای پارک ما نمیومدن...تا ما رو میدیدن مسیرشون رو عوض میکردن و کلا نحوه رفتارشون خیلی تغییر کرده بود...خوشحال بودم و علی رغم حرص و جوشهای اخیر فکر میکردم دیگه قضیه حله ولی غافل ازینکه اینا همه ش آرامش قبل از طوفانه...

محله قدیمی...خاطرات ابدی (قسمت سوم)

برگشتم خونه و با نگرانی و احتیاط به بچه ها یه نکاتی رو تذکر دادم...بهشون گفتم قضیه از چه قراره و باید یه جورایی فعلا ازین بچه ها فاصله بگیرن...هر دوشون گفتن که زیاد تمایل ندارن به اینکه با اون دو تا بچه همبازی باشن ولی چون همیشه بیرون از خونشون هستن بهر حال خودشون رو قاطی بازی بقیه هم میکنن..گفتن اکثرا فحشهای بدی به همدیگه میدن و اگه توی بازی عصبانی بشن بقیه رو هم ازین فحشها بی نصیب نمیذارن!!ازشون خواهش کردم یه دو سه روزی اصلا برای بازی و دوچرخه سواری نرن به زمین بازی مجتمعمون و خودشون رو توی خونه سرگرم کنن تا یه فکری برای ایام بیکاریشون بکنم که سرشون گرم بشه ....فردای اونروز اسوتلانا خبر داد که از شرکت مبارزه با آفات اومدن و خونه روسها رو تله گذاری کردن ...از دفتر مجتمع هم برای همه ساکنان ایمیلی فرستاده شد که بخاطر رعایت نکردن بهداشت در یکی از واحدها موش دیده شده...اگر خونه های اطراف موردی مشاهده کردن سریع به دفتر اطلاع بدن ...با اونکه توی ایمیل اسمی از روسها نبرده بودن ولی دور و بر این دو تا بچه بوضوح خلوت شده بود ...فکر میکنم اطلاع رسانیهای اسوتلانا به بقیه کار خودش رو کرده بود...یه روز صبح داشتم آماده میشدم که برم سرکار ..زنگ در رو زدن ...در رو باز کردم دیدم دمیتری پشت در هست ...سراغ بچه ها رو گرفت ..با لبخند گفتم عزیزم بچه ها الان دارن استراحت میکنن ..تو چرا انقدر زود بیدار شدی؟ دوباره با چشمهای تیله وارش بهم خیره شد و سکوت کرد...دستش رو بالا آورد تا صورتش رو بخارونه ...تازه اونموقع متوجه شدم که چقدر پوست دستش ترک خورده و خشک هست...کناره ناخنهای دستش هم زخمی  و دلمه بسته بودن...انگار ناخنها تا جایی جویده بشن که دیگه  پوستی بجا نمونه..یادمه روز قبلش پماد وازلین خریده بودم...سریع آوردم و دادمش به دمیتری...بهش گفتم این نرم کننده دست هست روزی چند بار دستهات رو بشور و خشک کن بعد ازین وازلین به دستهات بمال ..دیگه هم ناخنهات رو نجو تا خوب بشن...کمی نگاهم کرد و با صدایی نجوا مانند گفت آخه دست خودم نیست...اینجوری آروم میشم...بعد با عجله رفت....یه هفته بعد از سرکار برگشتم خونه و دیدم دست پسر بزرگم از سمت آرنج خیلی بدجور زخم شده پرسیدم چرا اینجوریه؟ گفت دوچرخه سواری میکردم خوردم زمین کشیده شد روی آسفالت !!!فقط ابروهام رو به نشانه تعجب بردم بالا...چند لحظه سکوت کرد و گفت مامان عصبانی نمیشی اگه بگم آلکسی از روی دوچرخه هلم داده؟؟ پرسیدم چرا؟ مکثی کرد و گفت ناراحته..میگه چرا مامانت دیگه واسه ما غذا نمیاره؟؟!!چرا مامانت دمیتری رو از من بیشتر دوست داره؟به اون وازلین داده که به دستش بماله؟؟!!بمن توجهی نکرده...من از دست مامانت خیلی عصبانی هستم...بعدش با هم حرفمون شد اونم وقتی سوار دوچرخه شدم از پشت لگد انداخت من روی سراشیبی بودم بد جوری خوردم زمین...فرمون دوچرخه هم خراب شده!!!حس کردم تمام صورتم داغ شده و دارم آتیش میگیرم...بهش گفتم دنبالم بیا...گفت مامان کجا میریم؟ جوابش رو ندادم ...در رو باز کردم و به بیرون راهنماییش کردم...در خونه روسها رو زدم و منتظر موندم ...دمیتری در رو باز کرد و بعد با سرعت برگشت داخل خونه...کاملا معلوم بود که میدونستن برای چی رفتیم سر وقتشون...پدرشون اومد جلوی در..دست پسرم رو نشونش دادم و حرفهای آلکسی رو بهش گفتم...بدون اینکه عذرخواهی کنه گفت...من باور نمیکنم آلکسی کسی رو هل بده..اون آزارش به مورچه هم نمیرسه!!حتما پسر خودتون به اون حمله کرده...خوب هر کی دیگه هم باشه از خودش دفاع میکنه...اون حرفها رو که دیگه اصلا نباید باور کرد!!!پسرتون اینا رو میگه که تقصیرها رو بندازه گردن آلکسی بیچاره...دیدم طرف نفهم تر ازین حرفهاست و دارم فقط خودم رو خسته میکنم...برای اینکه دست خالی برنگشته باشم گفتم من دیگه تمایلی ندارم که بچه هامون با هم همبازی بشن...لطفا بهشون تذکر بدین که اصلا دور و بر بچه های ما نیان...همین الان هر کی دیگه جای من بود ازتون بخاطر این وحشیگری شکایت میکرد...با وقاحت خاصی گفت شما هیچ مدرکی علیه پسر من نداری...هیچ کاری نمیتونی بکنی...با عصبانیت رو مو برگردوندم و با غیظ به پسرم گفتم بریم...توی خونه دست پسرم رو ضد عفونی و  پانسمان کردم...به هردوشون گفتم دیگه دور این دو تا بچه شرور و نمک نشناس رو خط بکشن و هیچگونه باهاشون همبازی نشن..شب با همسرم درباره این قضیه صحبت کردیم..اونم از قدر نشناسی و وقاحت اونا مخصوصا پدرشون خیلی شاکی بود و گفت خوبه برم با هاش صحبت کنم که من به آرامش دعوتش کردم و گفتم همینکه بچه ها ازشون دوری کنن کافیه...غافل ازینکه هر چی ما کوتاه بیاییم اونا وقیح تر خواهند شد...فردا صبح تا در خونه رو باز کردم در جا خشکم زد...جسد خونی یه موش درست جلوی در ورودی انداخته شده بود...جوریکه اگه غفلت میکردم حتما پام رو روش گذاشته بودم...برگشتم توی خونه پالتو و کیفم رو گذاشتم ...دستکش یه بار مصرف دستم کردم و با حالت تهوع شدید دم موش رو گرفتم و انداختمش توی کیسه پلاستیکی و بعد هم بردم کیسه رو انداختم توی کانتینر اصلی زباله مجتمع...بعد نوبت ضد عفونی کردن جلوی ورودی بود که یه 20 دقیقه ای هم اون وقت گرفت...کارها که تموم شد دوباره راه افتادم که برم سمت پارکینگ و سوار بشم راه بیوفتم با تاخیر برسم سر کار...دو قدم مونده به ماشین یکهو بهتم زد...

محله قدیمی...خاطرات ابدی (قسمت دوم)

توی همین فکر و خیالها بودم که همسر جان طبق معمول هر روز زنگ زد خونه برای احوالپرسی...وسطای صحبت و چاق سلامتی گفت انگار یخورده دمغی!!بچه ها اذیت کردن؟! گفتم نه والا ...قضیه چیز دیگه ست..به حرفام گوش کرد...بعد از چند لحظه سکوت گفت...یاسی بنظرم صلاح نیست ما دخالتی بکنیم..غذاهای سنتی ما معلوم نیست که به طبع اینها بسازه..یموقع میبینی به یه ماده غذایی حساسیت داشته باشن..دیگه هیچی ..میایی ثواب کنی کباب هم میشی....اون پدره...نهایتا طاقت نمیاره بچه ش گرسنه بمونه...درواقع الان پدر و پسر دارن با هم لجبازی میکنن...بالاخره یکیشون کوتاه میاد..پدرشون میدونه که اگر قضیه ادامه پیدا کنه و نهایتا همسایه های دیگه باخبر بشن ممکنه قضیه بیخ پیدا کنه و کار به پلیس کشیده بشه و بجرم گرسنگی دادن به بچه مجرم شناخته بشه..که در اینصورت بلافاصله براش عدم صلاحیت صادر میکنن و بچه ها رو ازش میگیرن...با همه اینا من تو رو میشناسم که چه اخلاقی داری و از حالا تا وقتی این بچه گرسنه ست میخوای هوار حسین راه بندازی و خودت و بقیه مون رو اذیت کنی!!یه چند تا بیسکویت بده دست بچه ها تعارفش کنن تا ته دلشو بگیره...دیگه چیزی تا غروب نمونده... حتما تا اونموقع پدر و پسر از خر شیطون پیاده شدن...دیدم راست میگه..یه بسته بیسکویت ساده که توش بادام زمینی نداشت رو گرفتم دستم و رفتم دم در ..کمی دورتر داشتن دوچرخه سواری میکردن...براشون دست تکون دادم همه شون اومدن طرف من...طفلک دمیتری رنگش پریده بود و دور چشماش گود افتاده بود .. معلوم بود خیلی گرسنه ست ..ولی ماشالله با همین وضع هم در حال بازی و تکاپو بود...زیر لبی به بچه های خودم گفتم اینو بگیرین دستتون ولی بیشترش رو بدین این بچه بخوره..راه افتادم سمت خونه که پسرم بلند گفت مامان تا تعارفش کردم همه ش رو گرفت..رومو برگردوندم دیدم داره با ولع بیسکویتها رو چند تا چند تا میذاره توی دهنش....با دست اشاره کردم عیبی نداره..باز یک کم خیالم راحت شد..چند روز دیگه هم گذشت..یه روز داشتم از سرکار برمیگشتم ..قبل ازینکه برم توی جای پارکمون..دیدم این دو تا بچه با یه حالت غمناکی کنار هم روبروی جای پارک ما نشسته ن و قیافه هر دوشون خیلی عصبی و بی حوصله بود...با دست اشاره کردم برن کنار ..آلکسی(برادر بزرگه) با عصبانیت بلند شد و رفت ولی دمیتری زل زده بود بهم و از جاش تکون نمیخورد...داشت با یکی از دستهاش سرشو میخاروند ..نهایتا با فریاد برادرش بخودش اومد و اونم رفت کنار تا من بتونم پارک کنم..وسایل رو که از عقب ماشین برمیداشتم بهشون لبخند زدم و احوالپرسی کردم هیچکدوم جواب ندادن و عوضش یه جور عجیبی بهم زل زل نگاه میکردن...توی دلم کمی رنجیدم ولی فورا بخودم گفتم این بچه ها با دقت تربیت نشدن پس نمیشه ازشون انتظار داشت آداب معاشرت رو رعایت کنن...یه حالتی توی چشمهای آبی تیله مانندشون بود که همزمان حالت دلسوزی و ترس و نگرانی رو در دل آدم برمی انگیخت...اومدم داخل خونه و از بچه ها پرسیدم باز چه بر سر این دو طفلان مسلم اومده که انقدر دمغ و عصبانی هستن؟ گفتن صدای فریاد پدر اینها رو شنیدن که داشته بخاطر گم کردن اسکناس 10 دلاری که برای خرید پیتزای نهارشون داده بوده دعواشون میکرده!!!....لقمه غذا توی دهنم ماسید...پس دوباره گرسنه موندن که انقدر بیحوصله و کلافه بنظر میومدن!!خدایا این چه گرفتاریه که با این همسایه درست شده؟؟!!حالا چیکار کنم؟بشقاب نهارم همونجور یخ کرده و دست نخورده روی میز موند ....یادم افتاد چند تا پیتزا لقمه ای کارخونه ای توی فریزر دارم...پاشدم با عجله گذاشتمشون توی فر...بعد که آماده شدن کشیدمشون توی ظرف و راه افتادم بسمت خونه روسها...از داخل خونه شون صدای پدر بچه ها میومد که داره بلند بلند و لهجه غلیظ به زبان روسی با یه نفر حرف میزنه...زنگ درشون رو فشار دادم...اول دمیتری در رو باز کرد و بعد صورت برادرش رو دیدم که از پشت سر دمیتری داشت سرک میکشید...با لبخند بشقاب پیتزاها رو بطرفشون گرفتم و گفتم اینا رو دوستهاتون فرستادن و...قبل ازینکه جمله م تموم بشه آلکسی از پشت سر دمیتری بشقاب رو از دستم تقریبا قاپید و زیر لبی تشکر کرد ..باسرعت برگشت داخل خونه و دمیتری بدون کلمه ای حرف با سرعت دنبالش راه افتاد...از داخل خونه صدای بگو مگوشون میومد.. داشتم راه میوفتادم که برگردم سمت خونه  ولی درهمون لحظه پدرشون با صدایی رعد آسا و لهجه غلیظ روسی بسمت دراومد و گفت..سالهاست هیچ خانومی در این خونه رو نزده...بعد دستش رو جلو آورد و گفت من یوری هستم...دست دادم و منم خودم رو معرفی کردم..گفت ممنون که بفکر بچه ها بودین..خیلی سخته که همزمان هم پدر باشی و هم مادر...متاسفانه نمیتونم نقش مادر رو به خوبی براشون بازی کنم...بعد با یه صدای خیلی بلند زد زیر خنده و دندانهای زرد و یکی در میان افتاده ش رو نشون داد..تازه اونوقت فرصت کردم با دقت نگاهش کنم...یه مرد قد بلند با موهای چرب و بهم ریخته که حداقل یک هفته ای میشد رنگ حموم و شامپو رو بخودشون ندیده بودن...شلوارک پوشیده بود و تیشرت کهنه ای به تن داشت که به وضوح پر از سوراخهای ریز و درشت بود...با اونکه فاصله اش با من حداقل یک متر بود ولی نفسش بوی تند الکل میداد...کنار در ورودی یک شیشه قهوه ای رنگ مشروب محبوب روسها "اسمیرانف" افتاده بود...کلا حال و روز داخل خونه از کثیفی جلوی در و ورودی و راهرو معلوم بود...بوی کهنگی و کپک از داخل خونه شون بیرون میزد...یوری گفت خیلی دلم میخواد دعوتتون کنم داخل ولی خونه ما مدتهاست تمیز نشده و خیلی بهم ریخته ست...فکر نمیکنم جای تمیزی برای نشستن داشته باشیم که تعارفتون کنم..و دوباره با یک صدای فوق گوشخراش زد زیر خنده...هنوز هیاهوی بگو مگوی بچه ها از داخل میومد ...قبل ازینکه خداحافظی کنم آلکسی بشقاب خالی رو همونجور چرب و نشسته آورد و داد دستم...یوری بازم تشکر کرد و من بسمت خونه راه افتادم...تازه دو قدم دور شده بودم که یه ماشین کنار پام ترمز کرد و راننده شیشه ماشین رو داد پایین...خانم همسایه بود.. اسوتلانا ..با کنجکاوی و اشاره به بشقاب چرب توی دستم گفت تو برای این روسها غذا برده بودی؟ماجرا رو براش تعریف کردم...با نگاه معنی داری گفت...تو که به هیچکدوم از نصایحم گوش نمیدی ولی لطفا لااقل این یکی رو خوب گوش کن...توی آفیس بودم که شنیدم مدیر مجتمع درباره وجود موش توی واحد اینا حرف میزد و داشت هماهنگ میکرد از طرف شرکت کنترل آفات بیان و خونه اینا رو تله گذاری کنن..اون بشقاب که دستته رو خوب بشور و ضد عفونی کن...پسر کوچیکه من چند روز پیشتر دیده که ایندوتا زیاد سرشون رو میخارونن..احتمال قوی شپش دارن...نذار بچه هات با این دو تا بچه کثیف و شلخته بازی کنن...همینجور که با بهت و تعجب به حرفهاش گوش میدادم یه سری تکون داد...بعدش با خشم گاز داد و رفت...هاج و واج دور شدنش رو نگاه میکردم....

محله قدیمی...خاطرات ابدی (قسمت اول)

سالها پیش توی یه مجتمعی زندگی میکردیم که کمی شلوغ بود...خوب کانادا یه مملکت مولتی کالچرال هست و مصداق کامل آش شعله قلمکار ..از هر گوشه این دنیای پهناور که فکر کنین اینجا مهاجر هست با آدام و رسوم خاص خودش...نوع تربیت و فرهنگی که مختص خودشونه...در همسایگی ما یه خانواده روس متشکل از پدر و دو تا پسر 10 و 12 ساله زندگی میکردن...مادری اون دور و بر دیده نمیشد و بنظر میومد که یا مدتها پیش ترکشون کرده و یا اینکه اصلا کانادا نیومده و موندن توی کشور خودشون رو به مهاجرت ترجیح داده..این دو تا بچه مثل در بدر ها بودن..همه ش توی حیاط و زمین بازی مجتمع بودن..گرما و سرما هم هیچ مانعی برای حضورشون نبود...پدرشون از صبح تا شب توی خونه بود و فقط برای خرید که عمدتا مشروبات الکلی بود از خونه خارج میشد..یکی از همسایه ها که باهاش سلام علیک داشتیم ازین دو تا پسر بچه خیلی بیزار بود و به ما هم توصیه اکید کرده بود که هرگز اجازه ندیم بچه هامون با اینا همبازی بشن...اینم دردسری شده بود..چون به محض اینکه بچه های ما میرفتن برای دوچرخه سواری اینا هم خودشون رو میرسوندن و دیگه کنترل ماجرا خیلی سخت میشد چون یه عادت خیلی بدی داشتن و اونم این بود که بچه ها رو تشویق میکردن باهاشون از زمین بازی مجتمع خارج بشن و اونا رو بسمت خیابون اصلی که همیشه شلوغ و پرخطر برای دوچرخه سواری بود میبردن..البته من قلبا دلم براشون میسوخت چون هر وقت میدیدن که بچه های همسایه در کنار مادرهاشون رفت و آمد میکنن با یه حسرتی نگاه میکردن..مثلا یه بار به پسر بزرگم گفته بودن خوش بحال شماها..مامانتون همیشه غذاهای خوشمزه براتون درست میکنه...بوی خوب غذای تازه از پنجره آشپزخونتون میاد..پدر ما اصلا حوصله آشپزی نداره..ما همه ش باید سوسیس و کالباس بخوریم یا نون و کره بادام زمینی...اینو که شنیدم خیلی ناراحت شدم...دفعه بعدی که حرف پیش آمد این رو به خانم همسایه گفتم ..اونم در جا جواب داد یه وقت دلت براشون نسوزه ها!!!به اینا رحم کردن همانا و چوبشو خوردن همان...دیگه خود دانی!!هر چی هم میگفتم چرا؟ جواب میداد اینا خیلی وحشین...طلبکار هم هستن و خیال میکنن کل این مجتمع باید هواشون رو داشته باشن...این گذشت...یه روز بعد از ظهر تابستون بود....بچه ها بعد از کلی توصیه که مبادا با این دو تا بچه روس برن از مجتمع بیرون بچه های ما رفته بودن دوچرخه سواری که هنوز 10 دقیقه نشده برگشتن و گفتن دمیتری ( پسر کوچیکه) داره گریه میکنه و میگه چون به پدرشون اعتراض کرده که چرا هر روز باید غذای تکراری بخورن پدرشون از خونه بیرونش کرده و گفته همینه که هست..مگه من زن هستم که پیش بند ببندم واسه شماها آشپزی کنم؟! الان هم خیلی گرسنه شه و داره گریه میکنه...توی بد وضعیتی گیر کرده بودم...از یه طرف حس مادرانه م اجازه نمیداد بی تفاوت برخورد کنم و از طرف دیگه یاد نصیحت های اون خانم همسایه افتاده بودم...نمیدونستم بر اساس عقلم اقدامی بکنم یا احساسم؟؟!! قبل از مهاجرت بهم توصیه کرده بودن که غذای مملکت خودم رو نباید به همه تعارف کنم چون اگر خدای نکرده به اون غذا آلرژی داشته باشن و بیمار بشن میتونن شکایت کنن و این مسئله پیگیرد قانونی بدنبال خواهد داشت... مونده بودم چیکار کنم؟!.بیرون از اون در یه بچه بی مادر و گرسنه که تازه پدرش  بهش تشر هم زده بود داشت گریه میکرد و داخل آشپزخونه ما یه غذای خوشمزه توی قابلمه در حال قل زدن و پختن بود...حسم بهم میگفت که اگر اون بچه از این غذا سهمی نبره خودم هم قادر به خوردن شام اونشب نخواهم بود... سر دو راهی پر استرسی قرار گرفته بودم...