بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

نقبی به خاطرات دور دست...

هنوزم میتونم چشمام رو ببندم و اونروز گرم تابستونی رو بیاد بیارم....مامانت برای یه مدت کوتاه رفته بود آمریکا پیش داییهات و تو و بقیه پیش پدرت مونده بودین.عمه من و مامانت از دوستای صمیمی دوران دبیرستان بودن و بخاطر همین دوستی  عمیق شماها به عمم میگفتین خاله...اونوقتا عمه جون مجرد بود و هنوز با مادربزگم و عموهام زندگی میکرد...شما رو دعوت کرده بود بیایین دور هم باشیم.بعد از ناهار  هر کی رفت یه طرف برای استراحت و چرت بعد از ظهر..یادمه تو رفته بودی طبقه بالا توی کتاب خونه داشتی  یه کتاب رمان میخوندی...کاملا هم معلوم بود از فرط بی حوصلگیه و فقط میخوای سر خودتو گرم کنی...مامان بزرگ گفت برات میوه ببرم...سرت رو از روی کتاب بلند کردی و صمیمانه لبخند زدی...و همه چی با همون لبخند شروع شد..نشستیم به حرف زدن ..از یاد آوری خاطرات گذشته...دور همیها...شیطنت های کودکانه..از اتفاقات مدرسه بگیر تا وقایع خانوادگی و سفراخیر مامانت و اینکه سخت میگذره ولی راضی هستین چون مامانت واقعا به این سفرنیاز داشته..انقدر حرف بود که حتی وقتی برای خوردن عصرانه هم صدامون کردن نشنیدیم...آخر خودشون دو تا کاسه بستنی گذاشتن توی سینی و خواهرت برامون آورد بالا و من چقدر خجالت کشیدم  ازینکه مهمون خونه پا شده داره از من میزبان پذیرایی میکنه...اونروز به چشم بهمزدنی گذشت...موقع خداحافظی  یواشکی  شماره خونه ما رو خواستی..,و اینکه چه وقتایی برام مناسبه که تماس بگیری...قرارمون شد بین ساعت 3 تا 4 بعد از ظهرا ...که من اکثرا توی خونه تنها بودم...با چه ذوقی میومدم خونه و منتظر تماست میشدم...بقول خودت از دست فضولهای توی خونه میومدی تلفن عمومی سر کوچه تون و کلی معطل میشدی که بتونی حداکثر برای 10 دقیقه و گاهی کمتر با هم صحبت کنیم...نه موبایلی بود و نه اینترنتی...انقدر هم دل و جراتشو نداشتم که دور از چشم بقیه باهات قرار بذارم..هر چی اصرار کردی لااقل بیایی دم در دبیرستان گفتم نه...یه وقت کسی میبینه دردسر میشه...شیطنت های دوران جوونی هم دل و جرات میخواد که من نداشتم ..بخاطر دیدن من بیشتر میومدی خونه عمه اینا...میپرسیدی کی میرم اونجا تا تو هم به یه بهانه ای بیایی...عمه جون خیلی حواسش جمع بود ...یه روز سر حرف رو باهام باز کرد و توی لفافه خیلی چیزا رو بهم گفت..حس کرده بود ممکنه روابطمون کم کم رنگ عشق بگیره و این همون خط قرمزی بود که بخاطرش بهم هشدار داد...گفت تو پسر خوبی هستی ولی برای آینده نمیشه روت حساب کرد چون درس خوان نیستی و اوقاتت بیشتر به رفیق بازی و تفریح میگذره..اینکه دور از چشم بقیه گهگاهی سیگار میکشی ...روابط بین پدر و مادرت چندان جالب نیست و همیشه اختلاف داشتن و کلا ازدواج موفقی نبوده...اینا رو بعنوان درد دلهای صمیمانه از مامانت شنیده بود و حالا از روابطی که بین ما داشت شکل میگرفت احساس خطر کرده بود...گفت و گفت و تا میتونست نصیحت کرد..ازم خواست حواسم رو فقط معطوف به درس و کنکور و دانشگاه کنم..نذارم فرصتهام بخاطر یه عشق تق و لق که از همین حالا وضعیتش مشخصه از دست برن...خوب حق هم داشت..من اونموقع تنها نوه و برادر زاده بودم...برام خیلی نقشه و آرزو داشتن ...تنها یادگار برادر بزرگشون که در جوانی درگذشته بود ...توی همون روزا بود که خبر دادی میخوای بری سربازی و اینکه ممکنه دیگه نتونی مثل سابق باهام تماس بگیری...یه جورایی بفال نیک گرفتم...بعد از شنیدن نصیحتهای عمه جون دیگه احساس خوبی به ادامه این رابطه نداشتم چون تکلیف معلوم بود..یادمه قرار گذاشتی بیایی خونه عمه جون اینا که همو ببینیم...گفتی قیافه ت خیلی عوض شده و درست هم گقتی..موهات رو بخاطر سربازی تراشیده بودن...بزور جلوی خودمو گرفتم که نزنم زیر خنده ولی فهمیدی و توی یه فرصت که کسی حواسش نبود برام شکلک دراوردی...بعد رفتی و هی دور شدی...تماسهات کمتر شد...اون چند بار هم که تماس گرفتی من نتونستم باهات حرف بزنم...دیدارها خیلی محدود شد..از سربازی برگشتی...با پدرت اختلاف پیدا کردی..قهر کردی و از خونه رفتی..با چند تا از دوستات یه جایی رو اجاره کردی دیگه خبر درست درمونی ازت نبود...مامانت زیاد مایل نبود درباره تو با کسی حرف بزنه...من رفتم دانشگاه سرگرم درس و امتحان و راه دور دانشکده شدم...توی این فاصله ما خونمون رو عوض کردیم...دیگه نشونه ای ازم نداشتی..زمان همینجوری گذشت تا از طریق عمه شنیدم ازدواج کردی و خیلی سریع صاحب یه دختر کوچولو شدی...چه میدونستم تاریخ دوباره تکرار میشه؟ سرنوشت من و پدرم عینا برای تو و دختر کوچولوت ...که تو توی عنفوان جوانی میری و یه دختر بچه مثل خودم همیشه حسرت به دل میمونه برای گفتن کلمه بابا...برای اینکه در باز بشه بابا بیاد و اون رو به آغوش بگیره...از تیر ماه سال 1378 دیگه نیستی...درست همون سالی که دختر نازت  7 ساله شده بود و باید میرفت کلاس اول...نبودی تا دستشو بگیری و ببری مدرسه...الان 21 ساله که رفتی...خودت نیستی ولی یادت همیشه با منه...همیشه دلتنگ اون بعد از ظهر گرم تابستونی هستم و اون گپ و گفتگوی صمیمانه که گذشت زمان رو از یادمون برد..واقعا درسته که میگن آدمها میرن ولی خاطره هاشون بجا میمونه...فردا تولد پدرمه...20 آذر....حتما دخترت که دیگه الان برای خودش خانمی شده هر سال 17 دی ماه که روز تولد تو ست همینقدر دلتنگه که من برای پدرم  هستم..نمیدونم چطور با غم نبودنت کنار میاد...برای منکه در غربتم امکانش نیست ولی شاید و اگر ایران زندگی کنه بیاد سر خاک و اونجا بشینه کنارت و بار دلش رو سبک کنه...ما آدمها هر کدوم یه جور باید اسارت بکشیم....یا مثل من  اسیر غربت  یا مثل تو و پدرم  اسیر خاک....روح هر دوتون شاد.

سلامی چو بوی خوش آشنایی...

الان به وقت محلی ساعت11:48 دقیقه شبه و وبلاگ من همین چند دقیقه پیش متولد شده...سالها از اخرین دفعه ای که وبلاگ داشتم گذشته و خودم هم اصلا یادم نمی یاد چرا اون رو بستم و گذاشتم کنار ...واقعا همین الانم نمیدونم چرا این یکی رو درست کردم ولی میدونم که بعضی حرفهای نگفته بدجوری توی دلم سنگینی میکردن و چون زبان یاری نکرد ناچارا سرانگشتام دست بکار شدن تا حس و حالم رو بتونم ازدرون به برون انتقال بدم...منم و این صفحه سفید روبروم توی مانیتور و یک دنیا حرف نگفته...امیدوارم که اینجا گوشه امنی باشه برای آرامش یافتن...بدون پیش داوری و قضاوتهای عجولانه ...جایی که بشه پرده های ضخیم رو از روی دل برداشت و به احساس مجالی داد تا که هوایی بخورد...