بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

هر چه میخواهی دل تنگم...بگو

دوستان عزیزم....شرمنده از بابت تاخیر طولانی ...چی بگم که کمتر گله گذاری کرده باشم ؟ نمیدونم از کجاهاش بگم بخدا!!!از حمایتهای نشده هموطنان عزیز که از روز اول تا همین لحظه که مشغول نگارش این سطور هستم همچون یار وفادار حتی به قدر چشم بهمزدنی ترکمون نکرده براتون بگم و یا زیر آبزنیهای پیدا و پنهانشون..

ازینکه اگر جفت دستهات رو تا آرنج بکنی توی خمره عسل و بذاری دهنشون بعوض ددستت درد نکنه چنان گازی از همون دستها میگیرن که قلوه کن بشن تا ابد دهر....

ازینکه میان توی قنادی و بدون توجه به اینکه شما بعنوان یه صاحب بیزینس تازه کار سرت شلوغه کلی وقتت رو میگیرن و قصه گل به صنوبر چه گفت رو برات تعریف میکنن و آخرش وقتی خوب تخلیه اطلاعاتی شدی به بهانه اینکه کار دارن و دفعه دیگه با بقیه خاله خانباجیها میان برای خرید میزنن به چاک و دیگه سر و کله شون رو حتی از پشت شیشه هم نمیبینی  بگم یا اینکه تازه وقتی رفتن یادت میاد ضمن این تجسسها حداقل نیم کیلو شیرینی مجانی رو هم به بهانه تست کردن زده ن بر بدن و دریغ از خرید 200 گرم شیرینی !!!!

ازینکه وقت و بی وقت زنگ تلفن به صدا در میاد و برای 1 کیلو شیرینی تا اون سر شهر میکشوننت تا براشون مجانی  دلیوری کنی ...بعد زورشون میادبا یه تشکر خشک و  خالی توی وبسایت دل گرمت کنن تا راحتتر بتونی سختیهای کار رو تحمل کنی...

توی این سالهای مهاجرتم...بارها به این نتیجه رسیده م که نباید دست به کاری زد که بخاطر انجامش به کمک و حمایت هموطنان نیاز داشته باشی...زدن یه قنادی ایرانی دیگه آخریش بود...واقعا بهم مسجل شد هیچوقت و هرگز چنین توجهی رو از جانب هموطنان دریافت نخواهیم کرد...ما یه همسایه افغانی توی محل کارداریم که فقط دو تا مغازه با ما فاصله داره...یه رستوران افغانی با کلی پرسنل از هموطنهای خودشون..باور کنین این رستوران غلغله میشه و بیشتر مشتریها هم از اهالی کشور خودشون هستن...بعضی وقتها از ما هم خرید میکنن و گاه پیش میاد که با کنایه میگن اینجا که ایرانی زیاده ...چرا نمیان ازتون خرید کنن تا حمایتتون کرده باشن؟؟؟!!

چی بگیم؟ هر چی بگیم تف سربلاست!!!اونطرف خیابون یه فروشگاه بزرگ میوه و سبزی هست که مدیریتش با عربهاست....از راههای دور میان تا ازشون خرید کنن...هندیها ...فیلیپینی ها...چینی ها و ....همه و همه هوای همدیگه رو دارن...ولی ماها؟؟!!!چی بگم؟؟!!!

ببخشین که بعد از مدتها اومدم و انقدر هم  دلم پره..حرف زیاده و فرصت کم...یعنی بقول فرمایش شاعر اگر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست...ممنونم که جویای احوالم هستین...خیلی دوستتون دارم....لطفا منو به بزرگواری خودتون ببخشین اگر دیر دیر میام اینجا و اینکه فرصت نمیکنم بیام بهتون مثل سابق سر بزنم....ولی خدا شاهده که همیشه بیاد تک تک شما عزیزانم هستم و از محبت و توجهتون دلخوش و شاد...



آنچه گذشت....

قربون معرفت همه شما عزیزانم...که انقدر مهربون هستین...بعد از مدتها اومدم اینجا یه سر بزنم ولی انقدر از خوندن کامنتهای پر مهرتون ذوق زده شدم که اصلا دلم نمیاد برم به انبوه کارهای عقب افتاده این چند وقتی که قناد شدم برسم...یه شرح اجمالی از آنچه گذشت میدم و زحمت رو کم میکنم..

راستش هنوزم اونجور که باید برنامه هامون روتین نشده ولی اهالی خیلی دارن استقبال میکنن شکر خدا...هر روز داره سفارشها بیشتز میشه...از شما که غریبه نیستین چه پنهان که یه ضعفهایی هم هست ولی بزودی برطرف میشه انشااله...ماها همه قناد خونگی هستیم ولی حالا شدیم قناد حرفه ای و  فقط خدا میدونه که گاهی وقتها چه گندهایی زده میشه !!!!مثلا همین امروز نون خامه ایها یک دماری از روزگارمان دراوردن که کم مونده بود پیش بند آردی و پودر قندی خودمو پرت کنم یه گوشه و کارگاه قنادی رو برای همیشه ترک کنم...آخرش بعد از کلی قسم و‌آیه و قربون صدقه سفارش نون خامه ای رو به دست مشتری رسوندیم...

اون یکی همکارم اخرش هم نتونست شیرینی زبان رو در حدیکه ایرانی پسند باشه تولید کنه و ناچارا فعلا حذفش کردیم تا یه دستور خوب پیدا کنیم...این چند وقته خیلی پیش اومد که دست به دامن قنادهای معروف ایران بشیم ولی راستش رو بخوایین راهنمایی خواستن ازشون خیلی ناامیدمون کرد...با وجود اینکه میدونن ما خارج از ایرانیم و عملا رقیبی براشون محسوب نمیشیم ولی دریغ ازینکه دستور شیرینی خواسته شده رو درست درمون به آدم بدن...تا تونستن پیچوندنمون و اگر هم آموزشی دادن پر از راهنماییهای غلط انداز و اشتباه بود که باعث شد وقت و موادمون هدر برن....اگر دستور شیرینی ایرانی خوب و امتحان شده دارین لطفا برام بفرستین...خیلی ممنون میشم...

استرس کاری  بالاست...از ساعت 7 صبح تا تقریبا 10 شب سرکار هستیم...امروز دیگه ساعت 6 غروب خداحافظی کردم و برگشتم خونه...هنوز نرسیدم برم دوش بگیرم..کلی کار عقب افتاده دارم ولی نمیشه برم دنبالشون...شروع هر بیزینسی سختیخای خودش رو داره و برای موفقیت در اون شغل و حرفه باید خیلی تلاش کرد...

شاید باورتون نشه ولی خدا شاهده که تک تک شما عزیزان رو دوست دارم و همیشه بیادتون هستم..امیدوارم که بزودی کار قنادی روی روال بیوفته و دیگه نیازی نباشه این همه ساعت طولانی اونجا باشم...دوباره بتونم هر روز بهتون سر بزنم و برای تک تکتون کامنت بذارم..سعی میکنم در اولین فرصت به همه تون سر بزنم...ببخشین اگر جواب کامنتهای شما عزیزان انقدر دیر شد...از دور دستان پر مهر تک تک شما رو میفشارم و به داشتنتون افتخار میکنم..

از ورای خاطرات...

به چشم بر هم زدنی گذشت....مثل برق و باد...یادته شیرین جون؟ اونروز توی کلاس نشسته بودیم...یکی از اون روزای کشدار و تقریبا گرم خرداد ماه بود...حوصله نداشتیم بریم توی حیاط...من و تو و زیبا نشستیم توی کلاس و بازم مثل همیشه صحبت از آینده شد...اینکه میخواهیم چیکار کنیم؟یکهو گفتی من شیرینی فروشی میزنم...اسمش رو هم میذارم قنادی شیرین و شرکا...بعدش هم پقی زدی زیر خنده...از همون خنده های ریز و بانمک که هنوز به یادم مونده...پرسیدم  کدوم شرکا منظورته؟گفتی من از شیرینی پنجره ای هایی که تو درست میکنی خیلی خوشم میاد...زیبا هم که عرضه نداره...لااقل بیاد طی بکشه و جلوی مغازه رو آب  و جارو کنه...زیبا هم یه خاک تو سر هوایی برات فرستاد و سه تایی زدیم زیر خنده...

زمان چه زود میگذره...تقریبا 35 سال از اون روزا گذشته...تو حوصله دانشگاه رفتن نداشتی...با همون مدرک دیپلم استخدام شدی..چند سال پیش دیگه قید کار کردن رو زدی و تازه یادت افتاد که خیلی ساله تنهایی..ازدواج کردی و شدی یه خانم خانه دار...نمیدونم توی این سالهایی که گذشت یاد اون شوخی بامزه ت افتادی یا نه؟ ولی من هیچوقت فراموشش نکردم...شوخی شوخی جدی گرفتمش...شد یکی ازآرزوهای بزرگم...با خودم توی تموم این سالها همه جا بردمش...سبک سنگینش کردم و بهش بها دادم...یه جاهایی کم آوردم و موقتا بی خیالش شدم ولی هیچوقت فراموشم نشد که چقدر دلم میخواد بهش جامه عمل بپوشونم...

شیرین جان ...فردا روز افتتاح قنادی ماست...جات خیلی خالیه...بیاد تو اولین شیرینی که طبخ و توی ویترین چیده شد شیرینی پنجره ای بود..خدا میدونه که چند بار بغضم گرفته و آرزو کردم که ایکاش تو و زیبا توی یک چنین روزی کنارم بودین...ولی افسوس که این یکی جزو محالاته...و ایکاش نبود.



سگ ما چون سگ دیگران مباشد...

یکی از آشناهای ما اخیرا به کانادا مهاجرت کرده ....زنگ زدم حالش رو بپرسم  دیدم طفلکی کلی شاکیه که اینا چرا اینجورین؟ همچین سگشون رو به بند جیگرشون میچسبونن که انگار از اولاد براشون عزیزتره...میگفت برای پیاده روی رفته سمت پارک محله شون و یه خانمی بهمراه دو تا پسر بچه ها و سگشون رو دیده که از قرار معلوم نوع رفتار اون خانم براش خیلی عجیب بوده چون ترجیح داده که توی هوای گرم و آفتابی و در شرایطی که بچه ها از گرما له له میزدن و آب میخواستن از تنها بطری آبی که همراهش بوده به سگشون آب بده و در جواب اعتراض بچه ها فقط گفته صبر کنین برسیم خونه ...جاسپر(سگشون) واجبتره!!! یه جا هم وقتی آقا سگه رفته بوده دست به آب گویا بچه ها هی صداش میزدن که زودتر بیاد بازی کنن ولی مادرشون یکهو هوار کشیده که: جاسپر و کوفت!!!..چرا نمیذارین این بچه راحت کارش رو انجام بده؟؟!!!انقدر صداش نزنین...بذارین ریلکس باشه!!!

البته من به این دوستمون حق میدم که تعجب کنه ازین همه توجه و محبتی که در حق اون سگ شده...اینجا مملکتیه که حیوانات دارای حق و حقوق هستن و انجمن حمایت از حیوانات در راستای حفظ و نگهداری ازاونا از هیچ کمکی دریغ نمیکنه...یادمه چند سال پیش یکی از همکارام با یه چهره خسته و عصبی اومد سرکار و گفت دیگه از دست همسایه بی فرهنگ چینی شون به تنگ اومدن...معلوم نیست چیکار میکنه که سگشون  که هرگز هم بیرون نمیارنش۲۴ ساعت در حال زوزه کشیدنه و اصلا نمیذاره همسایه ها استراحت کنن..یکی از همکارا گفت بیشتر تحقیق کنین چون قضیه مشکوکه...چند روز بعد اومد و گفت حق با شما بود...زنگ زدیم انجمن حمایت از حیوانات و اونا چون با مخالفت مرد چینی برای دیدن سگ مواجه شدن با پلیس تماس گرفتن و آخر معلوم شده که این سگ مدتهاست مریضه و از یه عارضه پوستی دردناک و لاغری شدید رنج میبره...خود انجمن حمایت از حیوانات ازین مرد شکایت کرد و اون آقا  به یه جریمه سنگین نقدی محکوم شد که در صورت عدم پرداخت باید زندانی هم میشد...

چند سال پیش که بچه ها کوچیک بودن برای رفتن به مدرسه همراهیشون میکردم...یادمه یه خانمی با سگشون اون اطراف قدم میزد ....یکی از چشمهای اون سگ نابینا بود و موقع راه رفتن لنگ میزد...یه روز که  داشتم از مدرسه برمیگشتم فاصله شون با من کم شد ... سگ بطرفم اومد و شروع کرد دمش رو تکون دادن...من خم شدم و سرش رو نوازش کردم...خانم مسن تشکر کرد و گفت این سگ من زیبا نیست ولی خیلی مهربونه..من اون رو ازپناهگاه سگها(shelter) که تحت نظارت انجمن حمایت از حیواناته گرفتم..این سگ رو بحالت مرگ پیدا کرده بودن توی یه جنگل...معلوم نیست که چرا خونین و مالین اونجا افتاده بوده ولی سریع به دادش رسیدن و نذاشتن که بمیره...من میتونستم برم از یه فروشگاه مخصوص خرید و فروش حیوان خانگی (pet shop) یه سگ خیلی زیبا و سالم بخرم ولی من و چند تا از دوستانم هدفمون کمک به سگهای بی سرپرسته و بقیه روبه همین کار تشویق میکنیم...من دو تا گربه هم از همین طریق به سرپرستی قبول کردم...ولی هزینه نگهداری از ریور (سگش) خیلی از اونا بیشتره اما من شکایتی ندارم و این هزینه ها رو با جون و دل پرداخت میکنم ...چند روز بعد توی یه فروشگاه ظرف آبخوری مخصوص سگ دیدم که طرح کارتونی خیلی جالبی داشت...خریدمش و روز بعد که برای پیاده روی رفته بودیم  به عنوان کادو برای ریور دادمش به اون خانم ...هنوز یادمه که از شدت خوشحالی اشک توی چشمهاش جمع شده بود و بیشتر از 10 دفعه تشکر کرد...

دقیقا سیزده بدر 3 سال پیش بود...من اونروز نتونستم برم ولی بچه ها با دوستهاشون رفته بودن یکی از همین پارکهایی که ایرانیها جمع میشن...چیزی از رفتنشون نگذشته بود که بچه ها زنگ زدن خونه و گفتن اعصابشون خورد شده و میخوان برگردن چون شاهد رفتارهای خشن یکی از هموطنها با سگ نگون بختش بودن!!!میگفتن مردک بیرحم سگ رو با قلاده ش از روی زمین بلند میکرده و دور سر خودش میچرخونده و بعد با قهقهه های شیطانی حرکات سگ بیچاره رو که سرش گیج میرفته و مدام میخورده زمین رو مسخره میکرده..جوریکه بچه ها و دوستهاشون بهش اعتراض کردن و اونم با عصبانیت گفته اینجا کاناداست و اینم سگ خودمه هر جوری بخوام رفتار میکنم...دیدم داره بوی شر ازین قضیه میاد.. گفتم از اون مرد سنگدل فاصله بگیرن و زودتر هم برگردن خونه...نشد که ما جماعت ایرانی دور هم جمع بشیم و یه دردسری از این گردهمایی بلند نشه!!!! تقریبا نیمساعت بعد بچه ها دوباره زنگ زدن و گفتن اون آقا دستگیر شده!! گویا وقتی مشغول اون شیرینکاریهای تهوع آور بوده یه نفر ازش فیلم برداری میکنه و بعدش با پلیس تماس میگیره...اونا هم سریع میان و دیگه مهلت نمیدن طرف به کارهاش ادامه بده....سگ رو هم فوری ازش گرفتن و منتقل شده به پناهگاه برای رسیدگی و مراقبت...

البته نا گفته نماند که سگ اینجا جزو خانواده محسوب میشه و از ارج قرب بالایی برخورداره تا حدیکه حتی ارث هم میبره از صاحبش ولی قوانین نگهداری از سگ هم باید همیشه رعایت بشه...مثلا اگر سگ شما خوب تربیت نشده باشه و توی کوچه و خیابون رفتارهای نابهنجار از خودش نشون بده و به دیگران حمله کنه شما مقصر محسوب میشین و موظف هستین سگتون رو خوب تربیت کنین اگرنه اجازه ندارین اون رو بدون قلاده توی جاهای عمومی ببرید...اگر گاز میگیره یه پوزه بند هم باید به مجموعه ش اضافه کنین...

توی همون مجتمع که قبلا ذکر خیرش بود یه همسایه داشتیم که مادر مجرد بود...یه خانم حدود ۴۵ ساله با دو تا دختر نو جوان...این خانم یه عادت عجیبی داشت که هر چند وقت یه بار با یه دوست پسر جدید توی مجتمع رویت میشد ...حالا اینا مسایل شخصی خودش هستن و نوش جونش ...نکته ای که میخوام بهش اشاره کنم داشتن یه سگ بسیار وحشی و درنده خوی نژاد ژرمن شپرد هست...یعنی همه سگ رو اهلی میکنن این خانم عمدا سگه رو وحشی کرده بود...روزی چند بار در معیت خود خانم یا دو تا دخترهاش این سگ میومد روی چمنها رو آبیاری میکرد و خطاب به هر موجود تنابنده ای که اون اطراف بود غرشهای سهمگین سر میداد...باور کنین اگر قلاده بهش نمیزدن از خجالت کوچیک و بزرگ در میومد...جوریکه بخاطر اعتراض همسایه ها بهش پوزه بند هم میزدن  برای خاطر جمعی که اگر یکهو از دستشون فرار کرد لااقل نتونه پاچه کسی رو بگیره و تیکه پاره ش بکنه...

اگر خاطرتون باشه من توی اون مجتمع یه همسایه عزیز گرامی متجسس هم داشتم به اسم اسوتلانا که حتما معرف حضورتون هست...اسوت جان زحمت کشید و مثل همیشه تونست پرده ازین راز برداره..گفت قضیه ازین قراره که گویا شوهر این خانم که پدر دختراش بوده ایشون  رو بارها مورد ضرب و شتم قرار داده و این خانم بعد از جدایی برای اینکه این داستان با دوستان مذکرش دوباره  اتفاق نیوفته یه سگ گارد آورده و فقط کافیه که کوچکترین خطایی از این دوست خوش تیپ و همیشه حاضر در صحنه سر بزنه تا با یه اشاره کوچیک خانم جناب سگ چنان درس ادبی به آقای دوست جان بده که دیگه درس عبرتی بشه برای نسلهای آینده دوست پسرهای دنیا...

خلاصه که سرتون رو درد نیارم...منم از اوندسته اشخاصی بودم که مثل چی از سگ میترسیدم ولی بعد از مهاجرت وقتی چند بار جلوی صغیر و کبیر از مواجهه با سگ وحشت کردم و رفتم پشت سر همسر جان و دیوار کوچه بغلی قایم شدم و صد البته تیر نگاههای معنی دار اهالی بهم اصابت کرد و آبرو ریزی شد ..دیدم نخیر...باید این اصل رو پذیرفت که اینجا با مملکت خودم خیلی فرق داره و  بعضی وقتها حق و حقوقی که اینا برای حیواناتشون قائل هستن از حق و حقوقی که برای همنوعانشون در نظر گرفته شده هم ارزشمندتره...نمونه ش چند روز پیش...راه اصلی رو بستن همه رو راهنمایی میکنن از یه خیابون فرعی دور بزنن و مسیرشون رو عوض کنن...چرا؟ چون یه خرس  تصمیم گرفته عرض خیابون رو رد بشه و تازه  دو تا توله خرس هم همراهش بوده...برای اینکه مامان خرسه بدون دردسر و استرس عرض خیابون رو بهمراه دو تا شازده هاش طی کنه این همه ماشین رو از مسیر همیشگی زابراه کردن و باور کنین 10 دقیقه دیرتر رسیدم سر قرارم!!! ولی راستش قلبا خوشحالم که اون خرس و بچه هاش با صحت و سلامت از عرض اون مسیر شلوغ عبور کردن...اونا هم حق زندگی دارن و باید به امنیت و سلامتشون اهمیت داده بشه...سالها پیش ...وقتی در ایران زندگی میکردم بارها شاهد جسدهای بیجان سگ و گربه و حتی اسبهایی بودم که توی جاده و بین راه افتاده بودن و کسی نبود لاشه ها رو جمع کنه...توی سرما و گرما اونجا میموندن و گذشته ازینکه دیدنشون بسیار ناراحت کننده بود محیط رو هم آلوده میکردن ...و اصلا اینکه چرا بعضی راننده ها انقدر بی مبالات هستن و بقول یکی از دوستان متاسفانه زیر گرفتن و کشتن حیوانات جزو تفریحات و خوشحالی بعضی از اونا هم محسوب میشه!!!

خوشبختانه فرهنگ خوش رفتاری با حیوانات هم داره توی مملکت ما جا میوفته و چند سالیه که از دور و اطراف میشنوم خیلی ها توی خونه هاشون از سگ و گربه نگهداری میکنن...امیدوارم در این راستا موفق باشن و ملاحظه در و همسایه ها رو هم بکنن تا خدای نکرده صدای اعتراضی ازاین قضیه بلند نشه...





 

Evil eye ( چشم زخم )

نمیدونم شما چقدر به چشم زخم اعتقاد دارین ولی من اگر هم نداشتم  با رخداد های اخیر دیگه ایمان آوردم...حدود دو ماه پیش یه زمزمه هایی بین همکارا پیچید که یه خانمی داره از یه شعبه دیگه میاد پیش ما و در واقع انتقالی گرفته...چند تا از همکارهای قدیمی بوضوح نگران بودن و ابراز دلواپسی میکردن که اگر این ماریانا پاش برسه به اینجا دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه و همه چیز بهم خواهد ریخت...از بسکه چشمهاش شوره و خدا نکنه از چیزی خوشش بیاد که دیگه نابودی اون حتمیه...اصلا فکر نمیکردم اینا خرافاتی باشن و انقدر مثل ما شرقیها به اینجور مسایل اهمیت بدن...خلاصه ..هر چی به روز موعود نزدیکتر میشد پچ پچهای بیشتری بگوش میرسید و آمار نگرانی و استرس بود که بالا میرفت...یکی از همکارام یه خانم مسن کاناداییه ..ازش پرسیدم قضیه چیه و چرا منتقل شدن این خانم به اینجا انقدر مهم شده؟ 

گفت حالا میاد باهاش آشنا میشی...بعد از بالای عینکش یه نگاه شیطنت آمیزی کرد و گفت فقط مواظب باش باهاش خیلی صمیمی نشی و نذاری سر از کارت در بیاره ...متاسفانه چشمش شوره و تا حالا خیلها این قضیه رو تایید کردن...هفته بعد ...ماریانا خانم اولین روز کاریشون رو که دوشنبه و اول هفته هم بود شروع کردن...یه خانم شیک پوش و میانسال که خیلی به آرامی حرف میزد  ولی نگاه  تقریبا تیزی داشت...سه روز بعد برای پرسیدن  یه سوال اومد اطاق ما و موقع ترک کردن روش رو بسمت گلدانهای پشت پنجره کرد و گفت: چقدر اینا قشنگن...منم قبلا داشتم ولی با اونکه تمام نکات برای نگهداریشون رو رعایت میکردم ولی همه شون خشکیدن...خوشبحالتون که مال شما انقدر سرحال هستن...اینو گفت و اطاق رو ترک کرد...

همکارم یه اهی کشید و زیر لبی گفت خوب پس ...دیگه گلدون بی گلدون..خندیدم و گفتم به دلت بد نیار ...طوری نیست..پوزخندی زد و گفت حالا میبینیم..

اون هفته روز جمعه تعطیل بودیم و با احتساب تعطیلی روز شنبه و یکشنبه جمعا سه روز کار نمیکردیم...مثل همیشه روز دوشنبه برگشتم سر کار و وقتی وارد اطاق شدم با دیدن گلدونهای خورد و خاکشیر شده که کف اطاق افتاده بودن بهتم زد...معلوم شد که مسوول تمیزکاری بعد از ساعت کاری اومده و اطاق مارو با مواد شوینده تمیز کرده و بعدش لای پنجره رو باز کرده که هوا عوض بشه ولی متاسفانه فراموش کرده که موقع خروج ببندتش ...نتیجه این شده که سنجاب های شیطون هوس کردن بیان توی اطاق ما یه سر و گوشی آب بدن ببینن چه خبره و سر راهشون زدن هر چی گلدونه پرت و پلا کردن کف اطاق و شیکوندن....

همکارم یه سری تکون داد و با لحن ادیبانه ای گفت: نگفتم؟ این همه وقته این گلدونها اینجا هستن و حالشون هم خوبه...تا ماریانا بهشون توجه کرد نابود شدن..حالا خدا بعدیش رو بخیر کنه..

چند روز دیگه هم گذشت...تولد یکی از همکارا شده بود و بقیه تصمیم گرفتن براش تولد بگیرن...یکی از همکارمون به شیرینی پزی علاقمنده و انقدر تبحر داره که حتی سفارش کیک قبول میکنه...اون قبول کرد که کیک رو درست کنه...قرار شد اون همکارمون که تولدشه رو به بهانه ای بیاریم توی اطاق استراحت و تولد رو همونجا برگزار کنیم...چند دقیقه قبل ازینکه صداش کنیم بیاد اون همکار شیرینی پز با عجله رفت که کیک رو از توی ماشین بیاره...ماریانا رو فکر کنم عمدا دیر خبر کرده بودن که آمار خراب کاری های احتمالی رو بیارن پایین ولی درست همون لحظه ای که همکارمون کیک به دست وارد اطاق شد ماریانا بلند گفت وای ..چه کیک زیبایی...هنوز حرف کامل از دهنش در نیومده بود که همکارمون سر خورد و کیک از دستش پرتاب شد روی زمین...و طوری پخش شد که شلوار من و کفش دو تا از همکارای دیگه حسابی خامه مال شدن!!!ناچارا سر و ته پارتی رو با یه کیک معمولی که از فروشگاه خریدیم یه جوری ماست مالی کردیم ولی به هیشکی نچسبید...عوضش تا دلتون بخواد نگاههای معنی دار بود که رد و بدل میشد...همین همکار کیک پزمون بعدا گفت خدا شاهده من دست و پا چلفتی نیستم..ولی لحظه ای که چشم ماریانا به من و کیک توی دستم افتاد انگار یکی هلم داد افتادم....هم اطاقیم یواشی گفت خدا سومیش رو بخیر کنه...

دو روز بعد توی اطاق استراحت بودیم و یکی از همکارا که یه خانم عرب مصری هست داشت با ذوق و شوق از بارداری خواهرش حرف میزد که بعد از  داشتن دو تا دختر  دوباره باردارشده و دیروز توی سونو گرافی معلوم شده که دو قلو پسر بارداره...وسط حرفهاش ماریانا هم اومد نشست و با دقت داشت گوش میداد...حرفهای خانم همکار که تموم شد  همه بهش تبریک گفتیم...ماریانا آهی کشید و گفت چه خوب ...خوش بحالش...من هیچوقت نشد بچه داشته باشم...یعنی باردار شدم ولی نتونستم دوره بارداری رو کامل طی کنم...3 ماهگی سقط شد...و بعد از اون هم دیگه تلاشی نکردم..آخه شوهر سابقم زیاد بچه دوست نداشت...

هم اطاقیم از اونطرف اطاق  بمن نگاه کرد و دستش رو به علامت خاک برسرم زد روی سر خودش!!!! هم خنده م گرفته بود و هم دچار دلشوره شده بودم...بقیه همکارا هم بوضوح دست و پاشون رو گم کرده بودن ولی به روی خودشون نمیاوردن...چند روز بعد وسطای ساعت کاری هم اطاقیم که برای انجام کاری رفته بود بیرون بدو بدو برگشت و گفت دیدی چی شد؟ خواهر اون همکارمون که دو قلو بارداره دیشب دچار درد وحشتناکی شده و افتاده روی خونریزی..بردنش بیمارستان و دکتر تشخیص داده که متاسفانه نمیتونه دوره بارداری رو کامل طی کنه و دستور کورتاژ داده...حالا همکارمون داره برای چند روز مرخصی میگیره که از دو تا دخترهای خواهرش نگهداری کنه تا مادرشون مرخص بشه...

همینجور بهتمون زده بود و بهمدیگه خیره شده بودیم...واقعا عجیب بود...دو تا  دیگه از همکارا تا خبردار شدن اومدن اطاق ما و با هیجان درباره این قضیه حرف میزدن....

یکیشون میگفت این ماریانا خونه خراب کنه...برای همین فرستادنش اینجا...از بسکه توی شعبه قبلی همه از وجودش صدمه خوردن ...اون یکی میگفت دو سال پیش که با ماریانا همکار بودم یه روز از خط چشمی که کشیده بودم تعریف کرد و گفت حالت چشمهام خیلی زیباتر شده...قسم میخورد که شبش  چشم درد گرفته و فردا صبحش با یه گل مژه به بزرگی فندق بیدار شده جوریکه اصلا نمیتونسته پلک بزنه و دکتر گفته چشمش به این نوع مداد چشم حساسیت داره و دستور جراحی برای برداشتن اون گل مژه رو داده...

هم اطاقیم گفت عجب گرفتاری شدیم...واقعا باید چیکار کرد؟؟!براشون درباره نظرقربونی حرف زدم ...توضیح دادم که بعضیها دارای یه انرژی منفی در چشمشون هستن و برای همینه که در دین ما توصیه شده وقتی از چیزی خوشمون میاد باید بگیم ماشاا.. و اینجوری اثر منفی اون انرژی یا ازبین میره یا خیلی کم میشه...همشون میخواستن بدونن از کجا میشه اون نظرقربونی ها رو تهیه کنن که بهشون آدرس دادم  انلاین تهیه کنن...بهر حال این خانم همکار ماست و باید روزی چند ساعت باهاش توی یه محیط کار کنیم...وقتی دارای چنین خصوصیتیه چاره ای نداریم بجز اینکه با قضیه کنار بیاییم و بیشتر از خودمون مراقبت کنیم تا آسیبی از چشمهای شورش بهمون نرسه...

واقعا هر کاری قدیمیها میکردن حکمتی داشت...مادر بزرگم تمام مدت اسپند دود میکرد و صدقه میداد..همیشه میگفت از چشم شور باید ترسید...خواهر جوان خودش در سن 21 سالگی و با وجود سه تا بچه که یکیشون نوزاد بود درگذشت و همیشه علت فوت اون خواهر رو از چشم زخم میدونست...میگفت خانواده شوهرش چشمش زدن چون راحت بچه هاش رو بدنیا میاورد و سر بچه آخری یکی از خواهر شوهرهاش بلند گفته خدا شانس بده ..مریم اصلا درد زایمان چه میدونه چیه؟؟ قابله میخواد چیکار؟ بچه هاش یه جوری بدنیا میان که خودش هم نمیفهمه!! و دو ماه  بعدش خاله بر اثر بیماری فوت میکنه...

خیلی ها این چیزا رو خرافات میدونن و قبول ندارن ولی نمیشه انکارش کرد...یه انرژیهایی هستن که مخربن و خدا نکنه دست و پا گیر کسی بشن ...امیدوارم که چشم بد از وجود نازنین همه شما دوستان عزیزم دور باشه همیشه...