دیروز دوستم تماس گرفت ...حال و احوال و...بعد حس کردم هدف ازین تماس فقط حال و احوال معمولی نیست...شدیدا کسل بود...هم میخواست حرف بزنه هم انگار یه جورایی بیحوصله بود و صداش غم داشت....بهش گفتم بیام دنبالت بریم یه کافی بخوریم؟؟ یکهو لحنش عوض شد و گفت اره بخدا یاسی...اصلا حوصله خونه موندن رو ندارم...خلاصه...پاشدم شال و کلاه کردم رفتم دنبالش...این دوستم خیلی خانم مهربون و صبوریه ..سالهاست از شوهرش جدا شده...کارش نگهداری از سالمندانه و توی ایران نرس بوده...طفلکی دست تنها پسرش رو بزرگ کرده...کلا خیلی زحمت کشه و از زندگی فقط عذابش نصیبش شده همیشه...الان دیگه یه جوری شده از رانندگی توی اتوبان وحشت داره و میگه دیگه اعصابم نمیکشه با این راننده. کامیونهای وحشی سر و کله بزنم!!!
برای همین رفتم دنبالش که براش راحتتر باشه....رفتیم یه کافی شاپ دنج نشستیم به حرف زدن....دلش خیلی پر بود...میگفت یاسی اینهمه ساله دارم از سالمندان نگهداری میکنم ...چیزی که همیشه عذابم میده اینه که چرا ادم ها رو تا پیر میشن میخوان بندازنشون دور؟؟!!!
یه رفتارهایی از بچه ها و نوه های این پیرمرد پیرزنهای بدبخت میبینم که جیگرم اب میشه و تنم میلرزه برای عاقبت خودم!!!! میگفت اخیرا از به پیرزنی نگهداری میکرده که دچار بیماری فراموشی پیشرفته ست...دیگه به هذیان گویی افتاده بوده و مدام از یه موجودات نامرئی میخواسته که اسباب و وسائل اطاقش رو براش بسته بندی کنن و به یه ادرس عجیب غریبی براش حمل کنن...دکتر نظر داده بوده که مغز این بیمار دیگه کاملا از کار افتاده و کاری براش نمیشه کرد...دوستم میگفت پسر بزرگ این خانم بیمار پا شده اومده توی خونه مادرش و به بهانه اینکه میخواد کنارش باشه نمیذاشته دوستم به این خانم رسیدگی کنه ..حتی با موذیگری غذا و اب رو هم از مادرش دریغ میکرده و در حالیکه پیرزنه بدبخت طلب اب و غذا میکرده به اندازه نصف یه لیوان معمولی اب و دقیقا یه کاسه خیلی کوچیک که تا نصفه توش ۳ تا قاشق پوره سیب زمینی میریخته به مادرش غذا میداده...دوستم میگفت اعصابم خورد شده بود و هر چی با پسره بحث میکردم میگفت نه ...همینقدر غذا براش زیاد هم هست...مادرم که تحرکی نداره!!!!میگفت روز اول تحمل کردم ولی روز دوم که خواستم برم سمت خونه شون پسرش تماس گرفت که نیازی نیست بیایی!!! حال مادرم بهم خورده و الان اورژانس داره میاد ببرتش بیمارستان ...بعد اشکش سرازیر شد که مطمئنم اون پسر بیرحم در نبود من یه بلایی سرِ پیرزن بدبخت اورده که زودتر زحمت رو کم کنه و اینا خونه و اموالش رو صاحب بشن....
..به چند تا مورد دیگه هم اشاره کرد ...با یاداوری هر کدومشون حالش بدتر میشد....میگفت یاسی روزگار چقدر بیرحمه...البوم عکس دوره جوانی و سرحالی این بیماران سالخورده رو که میبینی اصلا زبونت بند میاد...که این ادم پوست و استخوونی که روی اون تخت افتاده و دیگه حتی نمیتونه عزیزانش رو بخاطر بیاره....ایا همین زن زیبا. و دلربای توی عکسه ؟؟؟ یا همون مرد خوش تیپیه که با اون لباس شیک از توی عکس داره لبخندمیزنه??!!! اصلا گاهی وقتا باورکردنی نیست که ادمها انقدر داغون و ناتوان بشن!!!! ولی باید باور کرد..که همیشه جوان و سالم. نخواهیم موند...
زیبایی و سلامتی به ودیعه ست و فقط در یک دوره بهمون داده میشه...نه برای همیشه...
راست میگفت...فقط اونایی که در این زمینه شغلی فعالیت میکنن میدونن که جوانی و سلامتی چقدر ارزشمنده...اون سالخورده ای که امروز برای کمترین و ساده ترین فعالیتش نیازمند کمکه همونیه که در دوران جوونیش روی یه پاشنه صد تا چرخ میزده و شاید انقدر فعال و اکتیو بوده که سر و صدای بقیه رو با تحرک و انرژی زیادی که داشته در میاورده!!!
اعصابش خیلی بهم ریخته بود...میگفت خوشبحال اونایی که راحت از دنیا میرن....دوره بیماری طولانی رو طی نمیکنن و جوری سرشون نمیاد که حتی عزیزان و نزدیکانشون دیگه حوصله شون رو نداشته باشن و خدا خدا کنن که اجل زودتر بیاد جون این رو بگیره تا هم خودش راحت بشه و هم ماها!!! میگفت یاسی خدا شاهده گاهی فرزندان بیمار خیلی رک و پوست کنده بمن میگن با توجه به تجربیاتت در این زمینه ایا میتونی بما بگی بیمارمون تا کی زنده میمونه؟؟!!
میگفت چند ماه پیش از یه پیرمردی نگهداری میکردم که ۹۹ ساله بود و دقیقا دو هفته بعد از شروع کارم با اون بیمار تولد ۱۰۰ سالگیش رو میخواستن بچه هاش براش جشن بگیرن... که یکیشون ۷۵ ساله و اونیکی ۷۳ ساله بود....جمعشون خیلی شلوغ پلوغ شده چون تا نبیره این اقا که ۵ ماهه بوده هم توی تولد حضور داشته...
دوستم میگفت پیرمرد بیچاره با وجود اینکه اطرافیانش رو درست و حسابی بیاد نمیاورد ولی از دیدن کیک و شمع و اون کلاه بوقی که روی سرش گذاشته بودن و تند تند ازش عکس میگرفتن خیلی به وجد اومده بوده و با وجودیکه بیماری قند داشته و دکتر مصرف شیرینی رو ممنوع کرده بوده ولی مدام طلب کیک میکرده...اخر سر پسر این اقا با صدای بلند گفته هر چی کیک میخواد بذارین بخوره !!! این اخرین تولد باباست !!! بذارین راحت باشه!!! بقیه شون هم عوض اینکه ملامتش کنن هرهر زدن زیر خنده و حرفشو تایید کردن!!!
دوستم میگفت من همینجور بهش خیره شدم !! که اصلا چطور دلش اومد این حرف رو بزنه؟؟!!! یعنی بی عاطفگی تا چه حد؟؟!
مگه خودش ۷۵ ساله نیست؟؟ ایا خوبه که وقتی از پا افتاد بچه ها و نوه اش باهاش اینجوری رفتار کنن؟؟؟
میگفت انقدر ناراحت شدم که رفتم یه گوشه و گریه کردم....دلم برای بی پناهی و مظلومیت اون پیرمرد بدبخت خیلی سوخت...پدری بوده که در جوانی همسرش رو از دست داده و برای اینکه شرایط بهتری از نظر شغلی و مالی داشته باشه دست ایندوتا بچه خردسال رو گرفته و اومده یه استان دیگه...و بعنوان مهندس معدن سالها کار کرده...توی سرمای سخت منفی ۵۰ درجه تا روزی ۱۶ ساعت کار کرده و برای بچه ها پرستار گرفته بوده تا تنها نباشن...بعدها که بچه ها میرن سر زندگی خودشون با یه خانم همکارش که سالها مراوده عاشقانه داشته بطور رسمی ازدواج میکنه ولی متاسفانه اون خانم حدود ۲۰ سال پیش فوت میکنه و از اون به بعد حال جسمی و روحی بیمار دوستم به مرور زمان و براثر کهولت سن بدتر میشه و میرسه الان حدود ۱۵ ساله که توی خونه بستریه و پرستار ازش نگهداری میکنه.....
توی راه برگشت به خونه با خودم فکر میکردم توی فرهنگ ما ایرانیها " پیر بشی الهی" یه دعا محسوب میشه...ولی ایا با این ملک و روزگاری که توی دنیا حاکمه واقعا این دعا در حق کسی محسوب میشه یا ناله و نفرین؟؟!!
خوشبحال اونایی که براشون مقدر شده تا وقتی سرپا هستن و میتونن از پس نیازهای شخصی خودشون بربیان توی این دنیا باشن.....خدا هیچ تنابنده ای رو با عمر طولانی خوار نکنه...
سالها پیش توی تهران ...وقتی با یکی از دوستانم به دیدن خاله ش که در یه خانه سالمندان خصوصی زندگی میکرد رفته بودیم...موقع خدا حافظی متوجه شدم یه خانم سالمند سعی میکنه با عصا از دو تا پله توی حیاط بالا بره...رفتم جلو کمکش کردم...وقتی رسید توی پذیرایی و جلوی تلویزیون نشست با قدردانی نگاهم کرد و گفت خدا هیچوقت محتاجت نکنه...
با اونکه حرفش دعا و خیر بود ولی اون غمی که ته چشمهای خسته ش دیدم رو هیچوقت فراموش نمیکنم..
بنظرم بهترین دعا در حق یه نفر اینه که بگیم:"خدا بهت سلامتی بده و اخر و عاقبتت رو بخیر کنه".
دوستان عزیزم ...عید همگی شما مبارک...امیدوارم که سال جدید سرشار از خیر و برکت باشه برای همتون...اینجا که ما حال و هوای عید رو اصلا حس نمیکنیم..غربته و هزار دلتنگی...خوشبحالتون که هنوزم فرصت دارین توی شلوغی شب عید به بازارچه تجریش و امامزاده صالح برین...تربچه نقلی و سبزی خوردن تازه بگیرین...با دقت و وسواس تنگ ماهی انتخاب کنین و با هزار شور و شوق سفره هفت سین رو برپا کنین...بعد هم با عزیزانتون بشینین دور سفره و با حضور سبز همدیگه سال رو نو کنین....امیدوارم که همیشه سلامت باشین و بامید اتفاقهای خوبی که در راه هستن دلخوش و شاد....
یکی از دوستان خانوادگی ما چند ماهیه اومدن کانادا...یعنی مهاجرت کردن ...دیشب داشتیم با خانمش تلفنی حرف میزدیم میگه شما خبری از اوضاع و احوال خونه زندگیتون توی ایران دارین؟! خیلی حواستون باشه ها !! اینروزا آدم به تخم چشم خودش هم نمیتونه اعتماد کنه...کاشف بعمل آمد که..بعله...چون پارکینگ و انباری اپارتمان اونا توی زیر زمین مجتمعشون واقع شده .. قبل از مهاجرتشون یه کلید اضافی انباری رو به دربان داده بودن که اگر ضرورتی پیش آمد بتونه اقدام کنه ..حالا از طریق یکی از همسایه ها بهشون خبر رسیده که چه نشستین!!! این دربان خدا نشناس انباری شما رو تبدیل کرده به مکان انجام اعمال خاک برسری!!! و هر ساعت داره به یکی از نو گلان تازه شکفته همون مجتمع یا از خارج ساختمون و اقصی نقاط تهران و ایران و چه بسا اهالی کشورهای دوست و برادر کرایه داده میشه...و خلاصه اینکه بواسطه چنین رفت و آمدهای گاه و بیگاهی کلی آبادانی در محل رخ داده و چیزی نمانده که طشت این رسوایی از بالای بام سرنگون بشه و آبروی نداشته خرد و کلان ساکن آن مجموعه زیر سوال بره!!
بنده خدا میگفت هر چی با موبایل دربان مورد نظر که پیرمرد فرتوت و زوار در رفته ای هم هست تماس میگیریم جواب نمیده...به رییس مجتمع گفتیم کلی سرمون غرولند کرده و منت گذاشته بعدش هم که مثلا پیگیری کرده باهاشون تماس گرفته گفته همه ش شایعه ست...چند شب بعد یکی از همسایه ها همون آقای رییس رو دیده که حدود ساعت 3 بامداد از انباری مورد نظر در معیت یه خانم ناشناس خارج شدن و ....
نکته جالبش که باعث انبساط خاطر میشه اینه که شوهر همین خانم که خیلی هم بانمک و خوش صحبت هست گفته چه باحال ...خانم غصه نخوریا!! اگه یه وقت اینجا نشد برمیگردیم ایران باور کن با این شغلی که برامون جور شده به سال نکشیده یه خونه دیگه هم میخریم..از قرار معلوم من خل بودم نشستم اینهمه سال درس خوندم و خودم رو خسته کردم...بفرما...یه پیرمرد بیسواد فهمید چطوری پول دربیاره اونوقت ما هنوز علافیم که توی غربت میخواییم چه غلطی بکنیم تا اموراتمان بگذره!!!همون قوادی در وطن می ارزه به حمالی زیر پرچم بیگانه!!!
خدا آخر و عاقبت همه مون رو بخیر کنه!!!!
پدر شوهر دوست من تشریف آوردن اینجا...سه ماه تموم ازشون پذیرایی شد..کلی گشت و گذار و مهمونی...وموقع برگشت به موطن عزیزتر از جان..شوهر دوست اینجانب رو به گوشه ای کشانیده و با قدردانی تمام از زحمات و پذیرایی چند ماهه عروس فداکار نجواکنان جوریکه به گوش عروس جان هم حتما برسد فرموده اند : این دفعه که اومدم کانادا یا با نوه ام میایی استقبالم فرودگاه یا با یه همسر جدید!!!!
اینا رو محض تشکر از عروس جان فرمایش فرمودن ها!!!مدیونین اگه یه وقت فکر دیگه ای کرده باشین!!!این زوج بعد از 5 سال زندگی زناشویی بسیار عاشقانه و پر از تفاهم هنوز فرزندی ندارن و دوا درمانها هم هنوز جوابی ندادن...اونوقت پدر شوهر جان بدو بدو از ایران تشریف فرما شدن که چنین پیام مهم و حیاتی رو به فرزند برومندشون ابلاغ کنن و بدیهی ست که سرپیچی از چنین فرمان مهمی که از دید صادر کننده ش فقط کمی تا قسمتی نازلتراز وحی الهی ست اثرات و تبعاتی بس هولناکتر از گرفتارشدن در آتش دوزخ دارد .....
حالا اینکه ما با چه ترفندی اشکهای این دوست عزیز را که بسان باران بهاری روی چال گونه ش جاری بودن بند آوردیم بکنار...مانده ایم پدر شوهر مربوطه را چه لقب دهیم که از وقتی وصف خصوصیات اخلاقی ایشان را با گوش جان شنیده ایم انگشت به دهان مانده ایم!!! حکایت شتر گاو پلنگ است!!!انقدر ضد و نقیض است این خلق و خو ی موصوف که با خود اندیشیده ایم ایکاش خدابیامرز فروید که پدر علم روانشناسی ست به صلاحدید خالق عالم فقط برای ساعتی از گور برمیخواست تا در حل این معما به یاری این حقیر و عروس نگون بخت میشتافت شاید که خلقی را از نگرانی می رهانید ...ولی حیف..افسوس که همیشه دیر رسیدیم...فروید که هیچ...دکتر انوشه و دکتر هولاکویی هم در دسترس نیستن تا مرهمی شوند بر زخمهای عمیق ناشی ازین دیدار فامیلی در غربت سرد!!!
بیچاره دوست لچک به سرما که ازین نامرادیها بسی زخم خورده و نالان ست...چه شکوه ها که از دستان بی نمک خود دارد!!! که چقدر با ان دستها خرید کرد و شست و پخت و تزیین کرد برد گذاشت سر سفره و پدر شوهر جان رو تشویق به خوردن کرد بعد هم تا پاسی از شب بیدار ماند و تدارک دید برای پذیرایی بهتر از مهمان عزیزشان در روز بعدی...طفلک آن دستهای نازنین که عوض دعای خیر از جانب صاحبشان محکوم به رفتن زیر دندانه های ساطور شدن...از بسکه بی نمکن!!!!
ما که در حل این معما مانده ایم..هنوز هم نمیدانیم چنین رفتاری را چه بنامیم و چگونه توصیفش کنیم؟؟!!آیا رواست که بجای دست شما دردنکند و قدردانی از زحمات صاحبخانه ای که هر چه داشته و دارد در طبق اخلاص نهاده و نهایت تلاشش را نموده که به بهترین نحو از مهمانش در غربت پذیرایی کند بین زوجین در وقت رفتن فتنه ای چنین بپا کنند؟؟!!! شاید که بواسطه سالها دور ماندن از مام وطن آداب و رسوم را از یاد برده ایم...هر چند که معتقدیم ایرانی جماعت حتی اگر از اسب هم بیوفتد از اصل نخواهد افتاد ....دست نیاز به سوی شما یاران مهربان این صفحه دراز میکنیم تا بلکه با حضور سبزتان طرحی نو بر بوم اندیشه ما دراندازید ...باقی بقایتان باد.
بیچاره اسوتلانا که خنده روی لبش ماسید...به پشت سرم نگاه کردم و خانم دوروتی رو دیدم که با تمسخر به اسوتلانا خیره شده بود..چند تا خانم همسایه هم در اطرافمون بودن که سعی میکردن خودشون رو به بی خیالی بزنن و وارد ماجرا نشن...انقدر ناغافل این حرف رو شنیده بودیم که چند لحظه من و اسوتلانا بهم خیره شدیم و نمیدونستیم چه جوابی باید به دوروتی بدیم...خانم مادلن که اون اطراف بود و داشت ظرفهای چینی روی میز رو نگاه میکرد خیلی عامرانه به دوروتی تذکر داد: ای کاش کمی شیرین حرف میزدی دوروتی...خانم دوروتی با تندی گفت: من همیشه راستش رو میگم...این پالتو برای آدمهای قد کوتاه نیست..این به دختر من میادکه بلند قده!!! اسوتلانا با دلخوری پالتو رو از تنش در آورد و گفت : اگه این رو برای دخترتون میخوایین بفرمایین بگیرینش...مال شما..ولی دیگه لازم نیست به خصوصیات ظاهری دیگران اشاره کنین!!! خانم مادلن با عجله گفت : نه دخترم...تو اول این پالتو رو دیدی و خواستیش...پس مال تو میشه..دیگه بحثی نمی مونه...
خانم دوروتی با لحن بی ادبانه ای گفت:حالا که خودش رضایت میده تو چرا دخالت میکنی؟
خانم مادلن با غیظ گفت:چرا بهش زور میگی؟ رفتارت خیلی زشته...تو بهش سرکوفت زدی تا از خریدش منصرف بشه...
دیگه صداشون داشت بالا میرفت و توجه همه رو جلب میکرد...خانم صاحبخونه به اشاره شوهرش جلو اومد و با شرمساری گفت ببخشید..من ترجیح میدم این پالتو رو نفروشم و برای خودم نگه دارم...بعد هم جلوی چشم همه پالتو رو از دست اسوتلانا گرفت و برد توی اطاق خوابشون گذاشت...
خانم مادلن سری تکون داد و با تاسف گفت : دوروتی این رفتارت به ضرر خریدار و فروشنده تموم شد...به خودت هم چیزی نرسید..حالا برو از خریدت لذت ببر....بعد خطاب به اسوتلانا گفت : از بابت رفتاری که امروز اینجا باهات شد متاسفم...و محل رو ترک کرد..
اسوتلانا که خیلی دمغ شده بود خواست برگرده و منم که دیگه حوصله ای برام نمونده بود باهاش راهی شدم سمت خونه...توی راه گفت میتونستم جواب دندونشکنی به اون خانم دوروتی بدم ولی بازم توی جمع ملاحظه ش رو کردم...میدونم دق دلیش از کجاست...چند روز پیش اومده توی آفیس و گفته که بخاطر اختلاف نظربین خودش و بچه هاش درباره تقسیم کرایه خونه این ماه کمی دیرتر چک اجاره رو میاره و چون من نتونستم به عنوان معاون مجموعه مدیریت رو راضی کنم از دستم عصبانیه... وبخودش اجازه میده بهم توهین کنه...
دلداریش دادم و گفتم با توجه به اخلاق و رفتار دوروتی باید همونقدر ازش انتظار داشت و اینکه متاسفانه هنوز هم رفتارهای نژاد پرستانه درباره مهاجرا صورت میگیرن و ....خلاصه تا جایی که تونستم آرومش کردم ولی خیلی براش ناراحت شدم.
چند روز بعد اون همسایه که وسایل اضافی شون رو برای فروش گذاشته بود خونه رو تخلیه کرد و رفت..کمتر از یه هفته بعدش اسوتلانا زنگ زد و گفت دختر خانم دوروتی رو دیده که همون پالتوی مورد نظر رو پوشیده و اومده بوده توی آفیس برای دادن چک اجاره خونه...حرص میخورد که مگه اون خانم از فروش پالتو منصرف نشده بود؟؟؟؟!! دیدم اعصابش خیلی خرابه...دعوتش کردم بیاد یه قهوه بخوریم و گپی بزنیم...گفت وقتی کارش توی آفیس تموم بشه میاد...اومد و تا میتونست درد دل کرد...گفت خودش میدونه قد کوتاهه ولی چرا دوروتی باید این رو بعنوان یه نقص جلوی اونهمه آدم به رخش بکشه و بغضش ترکید که چرا مردم تا این حد موذی و آب زیر کاه هستن؟؟!!! که دور از چشم بقیه اون پالتو رو یواشکی به دوروتی فروخته و اینکه آیا فکر کرده اسوتلانا کوره و نهایتا اون پالتو رو تن دختردوروتی نخواهد دید؟؟!!!
طفلکی خیلی بهش برخورده بود و داشت هیجانات منفی رو از طریق گریه بیرون میریخت...گذاشتم دلخوریاش رو از طریق اشکهاش بیرون بریزه.. کمی که آروم شد دستهاش رو گرفتم و گفتم ..اسوتلانا...میدونی که من خواهر ندارم و تو اینجا توی غربت برام مثل یه خواهری...حتی نزدیکتر...گفت آره ...همینطوره...ادامه دادم : پس خوب گوش کن..از آدمها در حد درک و شعورشون انتظار داشته باش...گفت میدونم درست میگی...ولی از دوز و کلک و نامردی اینا خسته شدم...خیلی تبعیض قایل میشن...ببین همه کارای سخت رو ما مهاجرها داریم انجام میدیم...خبر داری که همین دوروتی و دو تا بچه هاش از دولت بیمه ازکارافتادگی میگیرن؟ و تازه انقدر بی بند و بار هستن که کرایه آخر ماهشون رو هم نمیتونن سر موقع پرداخت کنن و معلوم نیست اونهمه پول رو که بدون هیچ زحمتی از دولت میگیرن بغیر از اعتیاد و مشرب خوری خرج چجور کتافتکاری دیگه میکنن که همیشه لنگ پول هستن؟؟!!حالم ازشون بهم میخوره!!! دارم به برگشتن فکر میکنم..(آخرش هم کانادا رو ترک کرد و نتونست بمونه).
اونروز خیلی دلداریش دادم و تا تونستم آرومش کردم...موقع رفتن خیلی تشکر کرد و قول داد دیگه به اینجور مسایل اهمیت نده.
چند روز بعد..طرفهای بعد از ظهر ..دیدیم صدای آژیر آمبولانس میاد...خلاصه ریختن توی خونه دوروتی و با ماسک اکسیژن و سرم به دست سوار آمبولانسش کردن و بردن.. به چند دقیقه نکشید که دیدیم ماشین پلیس اومد توی محوطه و جلوی خونه دوروتی پارک کرد و چند لحظه بعد هر دو تا بچه های دوروتی رو دستبند به دست سوار ماشین پلیس کردن و بردن...همسایه ها بهت زده بهمدیگه نگاه میکردن ...معلوم نبود چی شده؟؟!!
فردای اونروز اسوتلانا بدو بدو اومد پیش ما و توی پاگرد ایستاد...هر چی تعارف کردم تو نیومد ولی تند تند تعریف کرد که گویا از خونه دوروتی سرقت شده و مظنونها هم هر دو تا بچه های خودشن..چون وقتی دوروتی فهمیده کیسه حاوی طلاهاش به سرقت رفته در جا دچار حمله قلبی شده و توی همون آمبولانس تقاضای رسیدگی کرده و برای همین پلیسها اومدن...الان هم توی بیمارستان بستریه..
چند روز بعد خبر رسید که دزدی کار پسر دوروتی بوده و دخترش رو آزاد کردن..قرار شده بود خانم دوروتی رو که بعد از سکته قلبی دچار از کارافتادگی سمت چپ بدن شده از همون بیمارستان به خانه سالمندان ببرن چون دخترش گفته بوده من توانایی نگهداری از مادرم رو ندارم و ازین به بعد ترجیح میدم تنهایی زندگی کنم!!! این خونه هم برای من یه نفر خیلی بزرگه و کرایه ش رو به تنهایی نمیتونم بدم .پس تا آخر ماه بیشتر اینجا نیستم..در نتیجه اجناس اضافی رو گذاشته بود برای فروش...
دوباره حضرات همسایه ها پاشنه کفششون رو ورکشیدن و ایندفعه راهی منزل دوروتی خانم شدن...من و اسوتلانا هیچکدوم تمایلی نداشتیم ازش خرید کنیم و نرفتیم...فردای اونروز طرفهای غروب اسوتلانا تماس گرفت و در حالیکه بغض کرده بود گفت : یاسی..یه اتفاق جالبی افتاده..دختر خانم دوروتی بهم زنگ زده گفته که امروز خانم مادلن برام تعریف کرده تو این پالتو رو قبلا میخواستی بخری ولی مادرم گویا منصرفت کرده و خودش خریدتش!! برای من فرقی نمیکنه ...چندان هم ازش خوشم نیومده!!! اگه دوست داری بیا به همون قیمت که مادرم خریده میدمش به تو!!
اسوتلانا هم جواب داده که نه ممنون...منم دیگه تمایلی به داشتنش ندارم...چون هر وقت بخوام بپوشمش یاد حرف تحقیر آمیز مادرت میوفتم ...مبارک خودت باشه...دختر خانم دوروتی هم با بیتفاوتی گفته باشه...میل خودته و گوشی رو قطع کرده!! گفتم ولی خانم مادلن خیلی مهربونه چون تو رو بیاد داشته و خواسته پالتو نصیبت بشه...اسوتلانا گفت درست میگی...ببینمش حتما ازش تشکر میکنم.
یاد حرف خاله پدرم افتادم که همیشه میگفت: آدم باید از خودش یادگار خوب بجا بذاره...مال دنیا به دنیا می مونه و ماها میریم..
خانم دوروتی درست سه ماه بعد فوت کرد...خانم مادلن سالها بعد و همین اواخر بر اثر کرونا درگذشت...واقعا درست گفتن که آدمها میرن و از اونا فقط خاطراتشون بجا می مونه....