بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

خرید پرماجرا (قسمت اول)

تو اون مجموعه ای که چند سال پیش زندگی میکردیم یه وقتایی پیش میومد که همسایه ها قبل ازینکه جابجا بشن آگهی میزدن روی تابلوی  دم در مدیریت و اعلام میکردن که میخوان وسایل اضافی خونه رو قبل از تخلیه واحدشون به حراج بذارن...معمولا هم وسایل خوب و با کیفیت رو با قیمت خیلی مناسب میشد ازشون خرید..یه روز اسوتلانا (که قبلا معرف حضورتون هستن) بدو بدو اومد گفت یاسی الان یکی از همسایه ها اومد اجازه گرفت و اعلامیه فروش اثاثیه شون رو زد روی تابلو ...بیا تا بقیه اهالی راهی نشدن و جنسهای خوبشون رو نخریدن  زودتر بریم ...با اونکه چیزی لازم نداشتم ولی با تشویق اسوتلانا راهی شدیم....آهان..تا یادم نرفته یه شرحی هم درباره دو تا از همسایه ها بدم...دو تا خانم خیلی پیر بودن که هر چی یکی از اونا موقر و مهربون بود اون یکی هتاک و بددهن و نژاد پرست..

اون خانم موقر رو خانم مادلن صدا میزدن...یه سگ خیلی آروم و مهربون داشت که همه توی مجموعه دوستش داشتن...انقدر رفتار این سگ دوستانه بود که چند بار تا بچه ها در ماشین رو باز کردن بدو بدو اومد پیششون توی ماشین نشست و میخواست با ما بیاد بیرون...یادمه بارها به مناسبتهای مختلف مثل شب کریسمس یا جشن هالووین و.... برای اهالی مجموعه کوکی و مافین درست کرد و آورد..

اون خانم عصبانیه رو خانم دوروتی صدا میزدن..خدا نصیب نکنه...این خانم با سایه خودش هم میجنگید و همیشه خدا توی خونه اینا تنش و دعوا بود..شوهرش رو سالها پیش از دست داده بودو با پسر و دخترش زندگی میکرد که اونا هم علی رغم سن بالا هنوز مجرد بودن و گویا اصلا حوصله دیدن روی ماه همدیگه رو نداشتن!!! چون مدام صدای داد و فریاد از خونشون میومد و عین نقل و نبات فحش های آب نکشیده بینشون رد و بدل میشد!! یه بار که با دو تا بچه ها از سمت خونشون رد میشدیم خانم دوروتی رو دیدیم که با حالت عصبی توی ایوان حیاط پشتی خونه شون نشسته و داره سیگار میکشه...زیر لبی با خودش حرف میزد و یکهو انگار یه مطلب مهمی رو وسط دعوا فراموش کرده باشه با یه فریاد بلندی روش رو بسمت پنجره نیمه باز اطاق پذیرایی خودشون کرد و هتاکی رو از سر گرفت ..دخترش هم کم نیاورد و از داخل خونه هوار کشید و با بدترین الفاظ ممکن مادرش رو چنان مورد لطف و نوازش لفظی قرار داد که من یکی از خجالت جلوی بچه هام آب شدم!!!

همون شد درس عبرت که تا بشه از سمت خونه اونا رفت و آمد نکنیم!!!

اسوتلانا که ماشاا...کعب الاخبار اون مجموعه محسوب میشد یه بار گفت شوهر دوروتی از دست کارای این خودشو سالها پیش سر به نیست کرده و از اون به بعد حال دوروتی هی بدتر و بدتر شده و الان سالهاست داروهای قوی اعصاب مصرف میکنه....هر دو تا فرزندش هم تحت تاثیر رفتارای مادرشون بسیار عصبی هستن و ....خلاصه خیلی مورد داشتن این خانواده...

حالا اینایی که گفتم همینجا داشته باشین تا بقیه ش رو عرض کنم...ما بخیال خودمون که چقدر زرنگیم و حالا اولین نفری هستیم که در خونه اون همسایه فروشنده اثاثیه رو داریم میزنیم سلانه سلانه و خوش و خندان راهی شدیم ...هنوز به در خونه شون نرسیده دیدیم به به...ملت غیور همیشه حاضر در صحنه قبل از ما آگهی رو دیدن و اقدامات لازم هم انجام شده...کلی همسایه از سر تا ته مجموعه ریخته بودن توی خونه اونا و در حال بررسی اجناس و چونه زنی سر قیمتها بودن...

اسوتلانا رفت سمت لباسهایی که برای فروش گذاشته بودن و یه پالتوی خوش دوخت خیلی نو رو برداشت و پوشیدش...اسوتلانا قد کوتاه و ظریف اندام بود...قد پالتو براش بلند بود و باید کوتاه میشد..ولی معلوم بود که خیلی خوشش اومده و علی رغم بلندی پالتو میخواد برش داره...با لبخند روش رو بطرف من برگردوند و پرسید چطوره؟ بهم میاد؟ که یکهو یه نفر با صدای گوشخراش و لحن عصبی گفت: نه..اصلا بهت نمیاد...اون پالتو برای آدمهای کوتوله درست نشده!!! اول توی آینه یه نگاه به قد خودت بکن بعد دست بذار روی اون پالتوی شیک و خوش دوخت!!!

قلمرو شیران نر....

یه برفی اومده که آدم میترسه رانندگی کنه...امسال میخواستم بیخیال تعویض لاستیکهای ماشین بشم و با همون لاستیکهای چهار فصل تردد کنم که با غرش سه تا شیر نر مواجه شدم!!!انقدر که یادم رفت ناسلامتی بنده خودم Lioness محسوب میشم!!! ای روزگار...یادش بخیر...این حنجره غرشناک ما رو هم ازمون گرفتی!!!نتیجه اخلاقی این شد که مثل یه شیرماده حرف گوش کن همین ماه گذشته رفتم حدود 800 دلار پول رایج مملکت  برای ۴ تا لاستیک ماشین زمستانی خرج کردم!!!

تازه تخفیف بوده ها!!! قبلش رفتم تویوتا اونا دیگه روی هر چی دزد سرگردنه ست سفید کردن!!! آقاهه با یه لبخند ژکوند میگه 1580 دلار...تازه الان هم توی انبار موجود نیست!!!همه شون قبلا فروش رفتن....باید سفارش بدین و منتظر باشین تا خبرتون کنیم!!! منم گفتم باشه چشم...من بعدا باهاتون تماس میگیرم!! بعد اومدم خونه تا تونستم سر این بندگان خدا غر زدم که آخه مگه لاستیکهای فعلی چه ایرادی دارن؟؟!!چرا خرج الکی درست میکنین توی این حال و روز؟؟!!!خلاصه همینجور غرش بود که رد و بدل میشد...ولی کوتاه نمیومدن!!!

بعد جاهای دیگه رو گشتم دیدم  Costco از همه جا ارزونتره...ولی تقریبا 20 روز طول کشید تا نوبتم شد!!!بخاطر ارزونی واقعا غلغله بود...

تا حالا چند بار برف سرافرازمون کرده ولی امروز واقعا ازینکه غرش شیران نر خونه باعث شد لاستیک ها رو زمستونی کنم خدارو شکر کردم...یه برف ریز و پودری بمقدار زیاد اومد و خیابونها رو عین  پیست پاتیناژ لیز و لغزنده کرد...امروز توی خیابون اصلی یه ماشین چنان سری خورد که من از دیدنش زهره ترک شدم و ناخواسته یه جیغ بنفشی هم کشیدم که نگو!!!معلوم بود که راننده داره با کوبیدن پاش روی ترمز سعی میکنه ماشین رو متوقف کنه ولی بخاطر سربودن لاستیکهای ماشین و لغزنده بودن جاده نتونست جلوی سرعت رو بگیره و یکهو از خیابون فرعی وارد اوتوبان اصلی شد...خدا رو شکر راننده ای که از سمت بالای خیابون میومد سرعت نداشت وگرنه هر دوشون بدجوری بهمدیگه کوبیده میشدن و اول صبحی یه اتفاق ناجور رخ میداد!!!

همون موقع آقای همسر جان تماس گرفت و منم یه اشتباهی کردم . بهش گفتم ناظر چه صحنه ای بودم...دوباره غرش سر داد که دیدی؟ ما راست گفتیم...یه وقتایی آدم اگه یه پولی رو خرج کنه درواقع پس اندازش کرده!!! الان اگه اون راننده تصادف کرده بود مقصر شناخته میشد و علاوه بر صدمه ای که میخورد باید هزینه بیمه طرف مقابل رو هم پرداخت میکرد..تازه بعنوان یه راننده بی دقت بیمه هم دیگه بهش اعتماد نمیکرد و هزینه بیمه ماهانه ش میرفت بالاتر...

راست میگفت دیگه...حرف حساب که جواب نداره..نتیجه اخلاقی اینکه ایشون غرش فرمودن و ما هم غرششان رو با گوش جان شنیدیم !!! تا درسی باشد بیاد ماندنی برای نسلهای بعدی این خاندان...که حتی اگر lioness هم باشی بازم باید به حرف شیران نر قلمرو خودت گوش بدی...باشد که رستگار شوی..

فکر کنم دیگه حتی خواجه حافظ شیرازی هم خبردار شد که من از چه حیوانی خوشم میاد...


حق و حقوق شهروندی

چند وقت پیش پسر کوچیکه جایی کار داشت و گفت میخواد با اتوبوس بره...وقتی برگشت دیدم توی فکره...یه چند ساعتی توی اطاقش بود و بعدش  خودش اومد سراغم...گفت یاسی جون .امروز یه اتفاقی افتاد توی اتوبوس که نتونستم سکوت کنم و تا همین حالا درگیرش بودم ولی شکر خدا پیگیریام نتیجه داد...

امروز که سوار اتوبوس شدم و به راننده روز بخیر گفتم با ترشرویی و اخم زیر لبی جواب داد ...به یه پیرزن چینی با تشر گوشزد کرد که عصاش رو روی زمین نندازه...با بی ادبی به یه خانم باردار سیاهپوست تذکر داد که زودتر بره روی صندلی بشینه چون توی اتوبوس صندلیها انتخابی نیستن !!...خلاصه به هر کی از راه رسید یه گوشه ای از اخلاق تند و غیر قابل تحملش رو نشون داد تا اینکه یه پسر بچه حدود 10 ساله سوار اتوبوس شد ..بلیط نداشت و وراننده بهش تشر زد بعد خواست زیر این برف بچه بیچاره رو پیاده کنه...من به رفتار راننده اعتراض کردم و بهش گفتم که پول بلیط اون بچه رو پرداخت میکنم ...طفلک بچه مثل جوجه از سرما میلرزید..معلوم شد سوریه ای و از پناهندگان جنگی هستن...چون پدر و مادرش فراموش کردن براش پول توی خونه بذارن و قبل ازینکه اون بیدار بشه رفته بودن سرکار بچه برای رسیدن به مدرسه ناچارا با جیب خالی خونه رو ترک کرده و گیر این راننده بداخلاق و غرغرو افتاده بوده...بهش کمی پول دادم تا موقع برگشتن از مدرسه دوباره درگیر این موضوع نشه..ولی از وقتی اومدم خونه دارم با مرکز اتوبوسرانی تماس میگیرم و تا حالا با چند نفر مدیر مسول حرف زدم و اونا هم  ازم شماره خط و ساعت و روز رو پرسیدن  و قول پیگیری و رسیدگی دادن...تا همین نیمساعت قبل بهم زنگ زدن و گفتن راننده خاطی رو پیدا کردن و با چک کردن دوربین اتوبوس مدارک لازم رو بدست آوردن...اون راننده بمدت ۱ ماه تنبیه و از کار برکنار میشه و اگر چنین خطایی دوباره ازش سر بزنه برای همیشه اخراج خواهد شد...راستش خسته شدم ازینکه اینهمه اینور اونور زنگ زدم و با چند نفر حرف زدم که برای هر کدومشون  باید داستان رو از اول تعریف میکردم ولی خوشحالم که پیگیریام با نتیجه مثبت بانجام رسید...


با قدرشناسی نگاهش کردم...میدونم چی باعث شد انقدر این ماجرا رو جدی بگیره و پیگیریش کنه...یاد اون سالها افتادم که میرفت مدرسه..اونوقتا سوار اتوبوس میشد..یادمه یه روز که بارون سیل آسایی هم میبارید خیلی دیر رسید خونه...سرتا پا خیس  بود...با گریه گفت که کیف پولش رو توی مدرسه گم کرده و راننده اتوبوس هم با بی رحمی بهش گفته که این کلک همه بچه مدرسه ای هاست و با کلی متلک و توهین از اتوبوس پیاده ش کرده...  ناچارا تمام راه رو زیر اون بارون پیاده برگشته بود ...یادمه سرمای سختی خورد و یک هفته نتونست بره مدرسه...نتیجه ش هم شد یه سینوزیت حساس که باید همیشه مواظب باشه تا عفونت نکنه...اونوقتا نمیدونستیم بعنوان یه مهاجر چه حق و حقوقهایی داریم؟!حواسمون به این چیزا نبود که چقدر راحت میشه علیه اینجور خشونتها اعتراض کرد !!!!من قلبا همیشه ناراحتم که چرا وقتی حق با ما یود بلد نبودیم اعتراض کنیم و درس ادبی به اون راننده وحشی بدیم تا یاد بگیره با یه بچه بیگناه اینجوری رفتار نکنه و سلامت اون رو بخطر نندازه...

ولی انگار تاریخ تکرار شده..الان پسرم جبران کرد و از حق و حقوقی دفاع کرد که قبلا ازش سلب شده بود...رضایت و خوشحالی رو از برق چشمهاش میشد فهمید....امروز دوباره برای کاری رفته بود بیرون وقتی برگشت سریع صدام کرد...داشتم بالکن رو تمیز میکردم...بدو بدو اومد بالا ...نفس زنان گفت یاسی یه چیزی بگم باورت نمیشه...اون راننده بی ادب یادته؟ امروز سوار یه خط دیگه شدم دیدم راننده همونه...قبل ازینکه من حرفی بزنم خودش بلند گفت سلام ..حالتون چطوره؟ ایستگاه بعدی یه خانم با کالسکه منتظر اتوبوس بود ...خود راننده پیاده شد و با خوشرویی به خانمه کمک کرد کالسکه و نوزاد رو بیارن توی اتوبوس..مدام از همه مسافرا عذرخواهی میکرد که داره معطلشون میکنه... بعدش یه آقای سالمند سوار شد..راننده انقدر صبر کرد تا آقای سالمند کاملا روی صندلیش مستقر بشه بعد راه افتاد...موقع پیاده شدن با صدای بلند بهم گفت امیدوارم روز خوبی داشته باشین....یاسی باورت میشه؟ معلومه که واقعا بهش تذکر دادن و حالیش کردن باید رفتار بدش رو عوض کنه...

با لبخندی بر لب به این فکر میکردم چرا نباید جوری رفتار کنن که اصلا نیازی به تذکر دادن بابت کوتاهیها نباشه؟؟!! یعنی همیشه باید یه ناظم و ناظر بالا سرشون باشه تا درست به وظایفشون عمل کنن؟؟!!

دو سناریو در یک صحنه

طبق معمول امروز که جمعه ست رفته بودم خرید برای آخر هفته...یه چرخی توی فروشگاه میزنم و یه مقدار خرت و پرت برمیدارم  و آخرش سبد خرید بدست میام سمت صندوق برای پرداخت...نفر جلوییم توی صف یه خانم جوان سیاهپوسته بهمراه دو تا پسر بچه شیطون و بانمک که از سر و کول همدیگه بالا میرن و یه خانم تقریبا پیر که از روی شباهت زیاد میشه فهمید که مادر اون خانم جوان هست..یکی از پسرها اسباب بازی دستشه که بشکل موتوره و اون یکی کوچیکتره یه عروسک بشکل سرباز رو برداشته ...خانم جوان با بی حوصلگی میگه خوب ...دیگه الان نوبتمون میشه...ببرین عروسکها رو بذارین سر جاش...هر جفت بجه ها با اخم میگن نه..میخوایمشون...خانم جوان با چشم غره میگه  الان نه بعدا میاییم میخریم و با نگاه سعی داره چیزی رو به بچه ها بفهمونه...دولا میشه و در گوش پسر بزرگتر چیزی رو نجوا میکنه...پسر بچه میگه خوب دو روز که چیزی نیست....مادربزرگشون که  داره با دقت حرکات اونا رو نگاه میکنه میگه نیلا... اشکالی نداره..اسباب بازیها رو من پرداخت میکنم..چیزی نگو بهشون....نیلا که معلومه کمی عصبی شده دستپاچه میگه مامان..نباید لوسشون کنیم..اینا دارن بد عادت میشن..اطاقشون انقدر پره که نمیشه توش قدم گذاشت...پسر بزرگتر میگه پس اگه بخاطر اینه چرا بمن گفتی پول نداریم و اگه اینا رو بخریم تا دو روز دیگه نمیتونم بیام خرید؟! نیلا  که دیگه حالا کاملا عصبی شده با غیظ میگه واقعا دهن لقی...اگه میخواستم بقیه بفهمن یواشکی بتو نمیگفتم...معلومه که خیلی از کوره در رفته ولی توی جمع و جای عمومی نمیتونه برای بچه خط و نشون بکشه...دیگه نوبتشون شده و جنسها رو میذارن روی میز صندوقدار تا براشون حساب کنه...مادر بزرگ که یه خانم قد بلند سیاهپوسته سریع دست دراز میکنه و اسباب بازیها رو میذاره جلوی صندوقدار و میگه این دو تا جنس رو من پرداخت میکنم و قبل ازینکه دخترش اعتراضی بکنه رو به بچه ها میگه اینا رو بعنوان کادوی کریسمس براتون میخرم...بچه ها از ذوقشون دست میزنن و نیلا  که در برابر عمل انجام شده قرار گرفته از مادرش تشکر میکنه ...مادربزرگ رو به من و صندوقدار میگه من برای دیدن بچه ها از سودان اومدم...دخترم هنوز مادر بزرگ نشده که بتونه احساس منو درک کنه...میدونم که الان از دستم عصبانیه چون در امور تربیتی اون دخالت کردم و با یه حالت شیطنت به نیلا خیره میشه...و بعدش چهارتایی خوشحال و خندان فروشگاه رو ترک میکنن..

هنوز از فروشگاه بیرون نیومدم که از خونه بهم زنگ میزنن و ازم میخوان براشون خرید کنم..دوباره برمیگردم و بعد از برداشتن اون جنس دوباره میرم توی صف..ایندفعه پشت سر یه پسر جوان و قد بلند و دو تا خانم که کاملا مشخصه مادر و دختر هستن قرار میگیرم...پسر جوان دو تا بسته چیپس و پفک برداشته..مادرش بلند میگه استیو پول خوراکیهات رو من پرداخت میکنم ولی بمحض اینکه رسیدیم خونه باید بهم پول رو پس بدی...پسر جوان با آرامش میگه باشه مامان ..توی خونه پول نقد ندارم..فردا از بانک میگیرم بهت میدم...مادرش با غیظ میگه چرا فردا...همین الان سر راه میریم بانک پول بردار...پسر جوان میگه مامان اینا 10 دلار هم نمیشه...خوب گفتم بهت پس میدم دیگه..حالا چه فرقی میکنه امروز یا فردا؟ اصلا مامان بزرگ میشه شما به مامان 10 دلار بدین تا از نگرانی در بیاد؟ من کارت بانکم رو خونه جا گذاشتم...مادربزرگ با نگاه خشکی از بالای عینک به نوه ش میگه استیو..حتما حواست هست 16 سالته و در این سن خیلی زشته از من یا مادرت بخوای برات خرج کنیم!!!اگه جای تو بودم در شرایطی که پول همراهم نیست بحساب دیگری خوراکی نمیخریدم...ما بهت گفتیم داریم میریم خرید..وقتی پول نداری چرا همراهمون اومدی؟!باید یاد بگیری بودجه بندی کنی...مادر پسر جوان هم تند تند به نشانه تایید سرش رو تکون میده...استیو با یه حالت دمغ میگه باشه..الان میرم چیپس و پفک رو میذارم سر جاشون...مادر بزرگ میگه تصمیم درستیه...هر دو دور شدن استیو رو نگاه میکنن و بعدش شونه هاشون رو میندازن بالا...جداگانه پول جنسهایی که خریدن پرداخت میکنن و سه تایی میرن از فروشگاه بیرون...

توی مسیر برگشتن به خونه با خودم فکر میکنم حق با کدوم گروهه؟اون خانواده سودانی یا این خانواده کانادایی؟کدوم روش تربیتی بیشتر جواب میده؟

یادمه چند سال پیش که با دوستم و مادرش که از ایران برای دیدارشون اومده بود رفته بودیم خرید..صندوقدار یه دختر جوان کانادایی بود و موقع پرداخت از بسکه دوستم و مادرش با هم تعارف کردن و هی کیف پول همدیگه رو قاپ زدن تا نذارن طرف مقابل پول اجناس رو پرداخت کنه ..اون صندوقدار اولش با تعجب و کمی هم ترس بهشون نگاه کرد و بخیالش اینا دارن دعوا میکنن ولی وقتی من براش توضیح دادم که قضیه از چه قرار و ایندو فقط دارن تعارف میکنن چقدر یکهو حالت چهره ش عوض شد و به یه حالت خنده و حسرت  خاصی  به دوستم گفت خوش بحالت..من از 14 سالگی کار کردم و دستم توی جیب خودم بوده..حتی اگر به مادرم التماس هم بکنم هرگز بهم پول قرض نمیده...شما شرقیها چقدر با هم مهربونین!!!

یاد نامه سهراب سپهری که از نیویورک  به دوستش فرستاده بود میوفتم...که براش نوشته بود: ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشتهای دلپذیر و ....همین. روحش شاد.




یه تیر و سه نشون!!!!

این نسل جدید چرا انقدر هله هوله خور شده آخه؟؟!!!واقعا ایراد کار ما پدر مادراست یا کلا سلیقه غذایی این بچه ها عوض شده؟؟!! تا من غافل میشم میبینم نفیر زنگ در بلند میشه و قبل ازینکه دستم برسه به دستگیره در یکیشون از یه گوشه کناری هوار میزنه که دلیوریه!!! من غذا سفارش داده بودم!!مال منه!!

بعد هم بسرعت برق و باد خودش رو میرسونه و پاکت حاوی خوراکی رو میگیره دستش و دوباره برمیگرده توی اطاقش میشینه پای سیستم!!! در خوشبینانه ترین وضع و بعد از غرو لندهای بسیار بعد از یکهفته که چشمشون رو دور ببینم و بتونم یه سرکی توی اطاق بکشم میتونم کلی پاکت و کاغذ مخصوص بسته بندی غذا رو اون دور و بر اطاقشون پیدا کنم و حسابی حرص بخورم ...که آخه مگه من غذا نمیپزم ؟ چرا پولهای نازنین رو برای این غذاهای آشغالی و بیخاصیت خرج میکنین؟؟!! اونم توی این حال و روز کرونایی که اصلا معلوم نیست آشپزشون سالم بوده یا نه؟؟!!

ولی چه فایده؟؟!! گوششون که بدهکار نیست...دو روز میگذره دوباره روز از نو روزی از نو....هی زر و زر میان زنگ در رو میزنن و یه پاکت میدن دست آدم که بیا بگیر..اینم غذایی که سفارش دادین...تازگیا مد شده یه عکس هم از در خونه و شماره پلاک میگیرن که مدرک باشه حتما غذا رو در فلان ساعت بهتون تحویل دادیم و دیگه جای دبه درآوردن و گله گذاری نباشه...اینم مدل جدیدشونه...بحق چیزای نشنیده و ندیده!!!

امروز باید میرفتم جایی...برای اینکه بی نهار نمونیم همون دیشب کلی وقت گذاشتم و جای شما خالی یه قیمه بادمجون ایرانی پسند بار گذاشتم...حدسم درست بود کارم کمی طول کشید..زنگ زدم بهشون گفتم غذا حاضره ..داغ کنین و بخورین...گفتن فعلا گرسنه نیستیم ولی باشه...میخوریم بعدا...موقع برگشتن هنوز از ماشین پیاده نشده یه ماشین دلیوری کنارم پارک کرد و آقاهه با یه پاکت بزرگ دردست ...بدو بدو رفت زنگ در ما رو زد...از اون فاصله فقط دیدم که یکیشون اومد پاکته رو تحویل گرفت و برگشت تو...سریع خودمو رسوندم تو خونه و بلند پرسیدم این پاکت غذا رو برای کی آوردن؟کوچیکه از تو اطاقش گفت برای من ولی اشتباهیه دارم زنگ میزنم شکایت کنم اینکه سفارش من نیست!!! هیچی...گل بود به سبزه نیز آراسته شد!!

حالا وسط حرص و جوش خوردنهای من برگشته میگه ای وای ...مامان...حوصله داری بخدا!!من دارم از گشنگی میمیرم ..این خنگا هم که یه غذای اشتباهی آوردن...اونوقت شما هم برام عصبانی میشی؟؟!!

گفتم :بچه مگه من ازتون نپرسیدم اگه گرسنه هستین غذا هست!!! واسه چی دوباره سفارش دادی غذا بیارن؟؟! میگه اون موقع گرسنه نبودم...بعدش شدم خوب...با حرص گفتم اصلا خیلی هم خوب شد که اشتباهی غذا آوردن...تا تو باشی دیگه ازین سفارشات بیخودی ندی!! بزرگه  با یه لبخند شیطنت آمیز گفت خبر نداری!!!کلی هم به نفعش شد!!حالا هم پولش رو پس میگیره...هم این غذا رو ازش پس نمیگیرن و من نوش جانش میکنم!! هم دوباره براش همون غذای دلخواهش رو میارن!!!بعد هر دوشون میزنن زیر خنده...

کمتر از20 دقیقه دوباره صدای زنگ در میاد...دلیوری جدید با کلی پوزش و معذرت خواهی جهت اشتباه در فرستادن غذای سفارشی...بدون اینکه ما چیزی بگیم خود آقاهه میگه اون غذای قبلی هم خدمت خودتون باشه ...پولتون رو هم برگردوندیم..میتونین حسابتون رو چک کنین...

بزرگه با یه قیافه ادیبانه ای میگه نگفتم؟؟!!کاشف به عمل میاد که موارد اینجوری زیاد براشون پیش اومده!!!صداش رو در نمی آوردن تا حالا!!!همینطور که بسمت آشپزخونه میرم بلند بلند میگم :خلایق هر چه لایق!! از قرار معلوم بنده دیگه از قید آشپزی برای شما آقایون نسبتا محترم در اومدم ...این دفعه هر غذایی هوس کردین زنگ بزنین دلیوری جونتون !!!