بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.
بوی بارون ..عطر یاس

بوی بارون ..عطر یاس

از دیروز یاد بگیر...برای امروز زندگی کن ...و به فردا امید داشته باش.

محله قدیمی...خاطرات ابدی (قسمت سوم)

برگشتم خونه و با نگرانی و احتیاط به بچه ها یه نکاتی رو تذکر دادم...بهشون گفتم قضیه از چه قراره و باید یه جورایی فعلا ازین بچه ها فاصله بگیرن...هر دوشون گفتن که زیاد تمایل ندارن به اینکه با اون دو تا بچه همبازی باشن ولی چون همیشه بیرون از خونشون هستن بهر حال خودشون رو قاطی بازی بقیه هم میکنن..گفتن اکثرا فحشهای بدی به همدیگه میدن و اگه توی بازی عصبانی بشن بقیه رو هم ازین فحشها بی نصیب نمیذارن!!ازشون خواهش کردم یه دو سه روزی اصلا برای بازی و دوچرخه سواری نرن به زمین بازی مجتمعمون و خودشون رو توی خونه سرگرم کنن تا یه فکری برای ایام بیکاریشون بکنم که سرشون گرم بشه ....فردای اونروز اسوتلانا خبر داد که از شرکت مبارزه با آفات اومدن و خونه روسها رو تله گذاری کردن ...از دفتر مجتمع هم برای همه ساکنان ایمیلی فرستاده شد که بخاطر رعایت نکردن بهداشت در یکی از واحدها موش دیده شده...اگر خونه های اطراف موردی مشاهده کردن سریع به دفتر اطلاع بدن ...با اونکه توی ایمیل اسمی از روسها نبرده بودن ولی دور و بر این دو تا بچه بوضوح خلوت شده بود ...فکر میکنم اطلاع رسانیهای اسوتلانا به بقیه کار خودش رو کرده بود...یه روز صبح داشتم آماده میشدم که برم سرکار ..زنگ در رو زدن ...در رو باز کردم دیدم دمیتری پشت در هست ...سراغ بچه ها رو گرفت ..با لبخند گفتم عزیزم بچه ها الان دارن استراحت میکنن ..تو چرا انقدر زود بیدار شدی؟ دوباره با چشمهای تیله وارش بهم خیره شد و سکوت کرد...دستش رو بالا آورد تا صورتش رو بخارونه ...تازه اونموقع متوجه شدم که چقدر پوست دستش ترک خورده و خشک هست...کناره ناخنهای دستش هم زخمی  و دلمه بسته بودن...انگار ناخنها تا جایی جویده بشن که دیگه  پوستی بجا نمونه..یادمه روز قبلش پماد وازلین خریده بودم...سریع آوردم و دادمش به دمیتری...بهش گفتم این نرم کننده دست هست روزی چند بار دستهات رو بشور و خشک کن بعد ازین وازلین به دستهات بمال ..دیگه هم ناخنهات رو نجو تا خوب بشن...کمی نگاهم کرد و با صدایی نجوا مانند گفت آخه دست خودم نیست...اینجوری آروم میشم...بعد با عجله رفت....یه هفته بعد از سرکار برگشتم خونه و دیدم دست پسر بزرگم از سمت آرنج خیلی بدجور زخم شده پرسیدم چرا اینجوریه؟ گفت دوچرخه سواری میکردم خوردم زمین کشیده شد روی آسفالت !!!فقط ابروهام رو به نشانه تعجب بردم بالا...چند لحظه سکوت کرد و گفت مامان عصبانی نمیشی اگه بگم آلکسی از روی دوچرخه هلم داده؟؟ پرسیدم چرا؟ مکثی کرد و گفت ناراحته..میگه چرا مامانت دیگه واسه ما غذا نمیاره؟؟!!چرا مامانت دمیتری رو از من بیشتر دوست داره؟به اون وازلین داده که به دستش بماله؟؟!!بمن توجهی نکرده...من از دست مامانت خیلی عصبانی هستم...بعدش با هم حرفمون شد اونم وقتی سوار دوچرخه شدم از پشت لگد انداخت من روی سراشیبی بودم بد جوری خوردم زمین...فرمون دوچرخه هم خراب شده!!!حس کردم تمام صورتم داغ شده و دارم آتیش میگیرم...بهش گفتم دنبالم بیا...گفت مامان کجا میریم؟ جوابش رو ندادم ...در رو باز کردم و به بیرون راهنماییش کردم...در خونه روسها رو زدم و منتظر موندم ...دمیتری در رو باز کرد و بعد با سرعت برگشت داخل خونه...کاملا معلوم بود که میدونستن برای چی رفتیم سر وقتشون...پدرشون اومد جلوی در..دست پسرم رو نشونش دادم و حرفهای آلکسی رو بهش گفتم...بدون اینکه عذرخواهی کنه گفت...من باور نمیکنم آلکسی کسی رو هل بده..اون آزارش به مورچه هم نمیرسه!!حتما پسر خودتون به اون حمله کرده...خوب هر کی دیگه هم باشه از خودش دفاع میکنه...اون حرفها رو که دیگه اصلا نباید باور کرد!!!پسرتون اینا رو میگه که تقصیرها رو بندازه گردن آلکسی بیچاره...دیدم طرف نفهم تر ازین حرفهاست و دارم فقط خودم رو خسته میکنم...برای اینکه دست خالی برنگشته باشم گفتم من دیگه تمایلی ندارم که بچه هامون با هم همبازی بشن...لطفا بهشون تذکر بدین که اصلا دور و بر بچه های ما نیان...همین الان هر کی دیگه جای من بود ازتون بخاطر این وحشیگری شکایت میکرد...با وقاحت خاصی گفت شما هیچ مدرکی علیه پسر من نداری...هیچ کاری نمیتونی بکنی...با عصبانیت رو مو برگردوندم و با غیظ به پسرم گفتم بریم...توی خونه دست پسرم رو ضد عفونی و  پانسمان کردم...به هردوشون گفتم دیگه دور این دو تا بچه شرور و نمک نشناس رو خط بکشن و هیچگونه باهاشون همبازی نشن..شب با همسرم درباره این قضیه صحبت کردیم..اونم از قدر نشناسی و وقاحت اونا مخصوصا پدرشون خیلی شاکی بود و گفت خوبه برم با هاش صحبت کنم که من به آرامش دعوتش کردم و گفتم همینکه بچه ها ازشون دوری کنن کافیه...غافل ازینکه هر چی ما کوتاه بیاییم اونا وقیح تر خواهند شد...فردا صبح تا در خونه رو باز کردم در جا خشکم زد...جسد خونی یه موش درست جلوی در ورودی انداخته شده بود...جوریکه اگه غفلت میکردم حتما پام رو روش گذاشته بودم...برگشتم توی خونه پالتو و کیفم رو گذاشتم ...دستکش یه بار مصرف دستم کردم و با حالت تهوع شدید دم موش رو گرفتم و انداختمش توی کیسه پلاستیکی و بعد هم بردم کیسه رو انداختم توی کانتینر اصلی زباله مجتمع...بعد نوبت ضد عفونی کردن جلوی ورودی بود که یه 20 دقیقه ای هم اون وقت گرفت...کارها که تموم شد دوباره راه افتادم که برم سمت پارکینگ و سوار بشم راه بیوفتم با تاخیر برسم سر کار...دو قدم مونده به ماشین یکهو بهتم زد...

محله قدیمی...خاطرات ابدی (قسمت دوم)

توی همین فکر و خیالها بودم که همسر جان طبق معمول هر روز زنگ زد خونه برای احوالپرسی...وسطای صحبت و چاق سلامتی گفت انگار یخورده دمغی!!بچه ها اذیت کردن؟! گفتم نه والا ...قضیه چیز دیگه ست..به حرفام گوش کرد...بعد از چند لحظه سکوت گفت...یاسی بنظرم صلاح نیست ما دخالتی بکنیم..غذاهای سنتی ما معلوم نیست که به طبع اینها بسازه..یموقع میبینی به یه ماده غذایی حساسیت داشته باشن..دیگه هیچی ..میایی ثواب کنی کباب هم میشی....اون پدره...نهایتا طاقت نمیاره بچه ش گرسنه بمونه...درواقع الان پدر و پسر دارن با هم لجبازی میکنن...بالاخره یکیشون کوتاه میاد..پدرشون میدونه که اگر قضیه ادامه پیدا کنه و نهایتا همسایه های دیگه باخبر بشن ممکنه قضیه بیخ پیدا کنه و کار به پلیس کشیده بشه و بجرم گرسنگی دادن به بچه مجرم شناخته بشه..که در اینصورت بلافاصله براش عدم صلاحیت صادر میکنن و بچه ها رو ازش میگیرن...با همه اینا من تو رو میشناسم که چه اخلاقی داری و از حالا تا وقتی این بچه گرسنه ست میخوای هوار حسین راه بندازی و خودت و بقیه مون رو اذیت کنی!!یه چند تا بیسکویت بده دست بچه ها تعارفش کنن تا ته دلشو بگیره...دیگه چیزی تا غروب نمونده... حتما تا اونموقع پدر و پسر از خر شیطون پیاده شدن...دیدم راست میگه..یه بسته بیسکویت ساده که توش بادام زمینی نداشت رو گرفتم دستم و رفتم دم در ..کمی دورتر داشتن دوچرخه سواری میکردن...براشون دست تکون دادم همه شون اومدن طرف من...طفلک دمیتری رنگش پریده بود و دور چشماش گود افتاده بود .. معلوم بود خیلی گرسنه ست ..ولی ماشالله با همین وضع هم در حال بازی و تکاپو بود...زیر لبی به بچه های خودم گفتم اینو بگیرین دستتون ولی بیشترش رو بدین این بچه بخوره..راه افتادم سمت خونه که پسرم بلند گفت مامان تا تعارفش کردم همه ش رو گرفت..رومو برگردوندم دیدم داره با ولع بیسکویتها رو چند تا چند تا میذاره توی دهنش....با دست اشاره کردم عیبی نداره..باز یک کم خیالم راحت شد..چند روز دیگه هم گذشت..یه روز داشتم از سرکار برمیگشتم ..قبل ازینکه برم توی جای پارکمون..دیدم این دو تا بچه با یه حالت غمناکی کنار هم روبروی جای پارک ما نشسته ن و قیافه هر دوشون خیلی عصبی و بی حوصله بود...با دست اشاره کردم برن کنار ..آلکسی(برادر بزرگه) با عصبانیت بلند شد و رفت ولی دمیتری زل زده بود بهم و از جاش تکون نمیخورد...داشت با یکی از دستهاش سرشو میخاروند ..نهایتا با فریاد برادرش بخودش اومد و اونم رفت کنار تا من بتونم پارک کنم..وسایل رو که از عقب ماشین برمیداشتم بهشون لبخند زدم و احوالپرسی کردم هیچکدوم جواب ندادن و عوضش یه جور عجیبی بهم زل زل نگاه میکردن...توی دلم کمی رنجیدم ولی فورا بخودم گفتم این بچه ها با دقت تربیت نشدن پس نمیشه ازشون انتظار داشت آداب معاشرت رو رعایت کنن...یه حالتی توی چشمهای آبی تیله مانندشون بود که همزمان حالت دلسوزی و ترس و نگرانی رو در دل آدم برمی انگیخت...اومدم داخل خونه و از بچه ها پرسیدم باز چه بر سر این دو طفلان مسلم اومده که انقدر دمغ و عصبانی هستن؟ گفتن صدای فریاد پدر اینها رو شنیدن که داشته بخاطر گم کردن اسکناس 10 دلاری که برای خرید پیتزای نهارشون داده بوده دعواشون میکرده!!!....لقمه غذا توی دهنم ماسید...پس دوباره گرسنه موندن که انقدر بیحوصله و کلافه بنظر میومدن!!خدایا این چه گرفتاریه که با این همسایه درست شده؟؟!!حالا چیکار کنم؟بشقاب نهارم همونجور یخ کرده و دست نخورده روی میز موند ....یادم افتاد چند تا پیتزا لقمه ای کارخونه ای توی فریزر دارم...پاشدم با عجله گذاشتمشون توی فر...بعد که آماده شدن کشیدمشون توی ظرف و راه افتادم بسمت خونه روسها...از داخل خونه شون صدای پدر بچه ها میومد که داره بلند بلند و لهجه غلیظ به زبان روسی با یه نفر حرف میزنه...زنگ درشون رو فشار دادم...اول دمیتری در رو باز کرد و بعد صورت برادرش رو دیدم که از پشت سر دمیتری داشت سرک میکشید...با لبخند بشقاب پیتزاها رو بطرفشون گرفتم و گفتم اینا رو دوستهاتون فرستادن و...قبل ازینکه جمله م تموم بشه آلکسی از پشت سر دمیتری بشقاب رو از دستم تقریبا قاپید و زیر لبی تشکر کرد ..باسرعت برگشت داخل خونه و دمیتری بدون کلمه ای حرف با سرعت دنبالش راه افتاد...از داخل خونه صدای بگو مگوشون میومد.. داشتم راه میوفتادم که برگردم سمت خونه  ولی درهمون لحظه پدرشون با صدایی رعد آسا و لهجه غلیظ روسی بسمت دراومد و گفت..سالهاست هیچ خانومی در این خونه رو نزده...بعد دستش رو جلو آورد و گفت من یوری هستم...دست دادم و منم خودم رو معرفی کردم..گفت ممنون که بفکر بچه ها بودین..خیلی سخته که همزمان هم پدر باشی و هم مادر...متاسفانه نمیتونم نقش مادر رو به خوبی براشون بازی کنم...بعد با یه صدای خیلی بلند زد زیر خنده و دندانهای زرد و یکی در میان افتاده ش رو نشون داد..تازه اونوقت فرصت کردم با دقت نگاهش کنم...یه مرد قد بلند با موهای چرب و بهم ریخته که حداقل یک هفته ای میشد رنگ حموم و شامپو رو بخودشون ندیده بودن...شلوارک پوشیده بود و تیشرت کهنه ای به تن داشت که به وضوح پر از سوراخهای ریز و درشت بود...با اونکه فاصله اش با من حداقل یک متر بود ولی نفسش بوی تند الکل میداد...کنار در ورودی یک شیشه قهوه ای رنگ مشروب محبوب روسها "اسمیرانف" افتاده بود...کلا حال و روز داخل خونه از کثیفی جلوی در و ورودی و راهرو معلوم بود...بوی کهنگی و کپک از داخل خونه شون بیرون میزد...یوری گفت خیلی دلم میخواد دعوتتون کنم داخل ولی خونه ما مدتهاست تمیز نشده و خیلی بهم ریخته ست...فکر نمیکنم جای تمیزی برای نشستن داشته باشیم که تعارفتون کنم..و دوباره با یک صدای فوق گوشخراش زد زیر خنده...هنوز هیاهوی بگو مگوی بچه ها از داخل میومد ...قبل ازینکه خداحافظی کنم آلکسی بشقاب خالی رو همونجور چرب و نشسته آورد و داد دستم...یوری بازم تشکر کرد و من بسمت خونه راه افتادم...تازه دو قدم دور شده بودم که یه ماشین کنار پام ترمز کرد و راننده شیشه ماشین رو داد پایین...خانم همسایه بود.. اسوتلانا ..با کنجکاوی و اشاره به بشقاب چرب توی دستم گفت تو برای این روسها غذا برده بودی؟ماجرا رو براش تعریف کردم...با نگاه معنی داری گفت...تو که به هیچکدوم از نصایحم گوش نمیدی ولی لطفا لااقل این یکی رو خوب گوش کن...توی آفیس بودم که شنیدم مدیر مجتمع درباره وجود موش توی واحد اینا حرف میزد و داشت هماهنگ میکرد از طرف شرکت کنترل آفات بیان و خونه اینا رو تله گذاری کنن..اون بشقاب که دستته رو خوب بشور و ضد عفونی کن...پسر کوچیکه من چند روز پیشتر دیده که ایندوتا زیاد سرشون رو میخارونن..احتمال قوی شپش دارن...نذار بچه هات با این دو تا بچه کثیف و شلخته بازی کنن...همینجور که با بهت و تعجب به حرفهاش گوش میدادم یه سری تکون داد...بعدش با خشم گاز داد و رفت...هاج و واج دور شدنش رو نگاه میکردم....

محله قدیمی...خاطرات ابدی (قسمت اول)

سالها پیش توی یه مجتمعی زندگی میکردیم که کمی شلوغ بود...خوب کانادا یه مملکت مولتی کالچرال هست و مصداق کامل آش شعله قلمکار ..از هر گوشه این دنیای پهناور که فکر کنین اینجا مهاجر هست با آدام و رسوم خاص خودش...نوع تربیت و فرهنگی که مختص خودشونه...در همسایگی ما یه خانواده روس متشکل از پدر و دو تا پسر 10 و 12 ساله زندگی میکردن...مادری اون دور و بر دیده نمیشد و بنظر میومد که یا مدتها پیش ترکشون کرده و یا اینکه اصلا کانادا نیومده و موندن توی کشور خودشون رو به مهاجرت ترجیح داده..این دو تا بچه مثل در بدر ها بودن..همه ش توی حیاط و زمین بازی مجتمع بودن..گرما و سرما هم هیچ مانعی برای حضورشون نبود...پدرشون از صبح تا شب توی خونه بود و فقط برای خرید که عمدتا مشروبات الکلی بود از خونه خارج میشد..یکی از همسایه ها که باهاش سلام علیک داشتیم ازین دو تا پسر بچه خیلی بیزار بود و به ما هم توصیه اکید کرده بود که هرگز اجازه ندیم بچه هامون با اینا همبازی بشن...اینم دردسری شده بود..چون به محض اینکه بچه های ما میرفتن برای دوچرخه سواری اینا هم خودشون رو میرسوندن و دیگه کنترل ماجرا خیلی سخت میشد چون یه عادت خیلی بدی داشتن و اونم این بود که بچه ها رو تشویق میکردن باهاشون از زمین بازی مجتمع خارج بشن و اونا رو بسمت خیابون اصلی که همیشه شلوغ و پرخطر برای دوچرخه سواری بود میبردن..البته من قلبا دلم براشون میسوخت چون هر وقت میدیدن که بچه های همسایه در کنار مادرهاشون رفت و آمد میکنن با یه حسرتی نگاه میکردن..مثلا یه بار به پسر بزرگم گفته بودن خوش بحال شماها..مامانتون همیشه غذاهای خوشمزه براتون درست میکنه...بوی خوب غذای تازه از پنجره آشپزخونتون میاد..پدر ما اصلا حوصله آشپزی نداره..ما همه ش باید سوسیس و کالباس بخوریم یا نون و کره بادام زمینی...اینو که شنیدم خیلی ناراحت شدم...دفعه بعدی که حرف پیش آمد این رو به خانم همسایه گفتم ..اونم در جا جواب داد یه وقت دلت براشون نسوزه ها!!!به اینا رحم کردن همانا و چوبشو خوردن همان...دیگه خود دانی!!هر چی هم میگفتم چرا؟ جواب میداد اینا خیلی وحشین...طلبکار هم هستن و خیال میکنن کل این مجتمع باید هواشون رو داشته باشن...این گذشت...یه روز بعد از ظهر تابستون بود....بچه ها بعد از کلی توصیه که مبادا با این دو تا بچه روس برن از مجتمع بیرون بچه های ما رفته بودن دوچرخه سواری که هنوز 10 دقیقه نشده برگشتن و گفتن دمیتری ( پسر کوچیکه) داره گریه میکنه و میگه چون به پدرشون اعتراض کرده که چرا هر روز باید غذای تکراری بخورن پدرشون از خونه بیرونش کرده و گفته همینه که هست..مگه من زن هستم که پیش بند ببندم واسه شماها آشپزی کنم؟! الان هم خیلی گرسنه شه و داره گریه میکنه...توی بد وضعیتی گیر کرده بودم...از یه طرف حس مادرانه م اجازه نمیداد بی تفاوت برخورد کنم و از طرف دیگه یاد نصیحت های اون خانم همسایه افتاده بودم...نمیدونستم بر اساس عقلم اقدامی بکنم یا احساسم؟؟!! قبل از مهاجرت بهم توصیه کرده بودن که غذای مملکت خودم رو نباید به همه تعارف کنم چون اگر خدای نکرده به اون غذا آلرژی داشته باشن و بیمار بشن میتونن شکایت کنن و این مسئله پیگیرد قانونی بدنبال خواهد داشت... مونده بودم چیکار کنم؟!.بیرون از اون در یه بچه بی مادر و گرسنه که تازه پدرش  بهش تشر هم زده بود داشت گریه میکرد و داخل آشپزخونه ما یه غذای خوشمزه توی قابلمه در حال قل زدن و پختن بود...حسم بهم میگفت که اگر اون بچه از این غذا سهمی نبره خودم هم قادر به خوردن شام اونشب نخواهم بود... سر دو راهی پر استرسی قرار گرفته بودم...

ویروس کامپیوتر....

الان دو هفته آزگاره که این لپ تاپ بیچاره من درگیر یه ویروس کشنده شده و هیچ مهندس کامپیوتری نتونست این ویروس موذی رو شناسایی و پاک کنه...هر چی تلاش کردیم نشد...نتیجه اخلاقی اینکه بنده بی خیال دوا درمون این لپ تاپ بیچاره شدم و با تاثر بسیار گذاشتمش کنار...رفتم یکی دیگه خریدم..ولی از من به شما عزیزان نصیحت..حواستون باشه که اکثر وبسایتهای ایران secure نیستن و ممکنه با یه بار مراجعه یک ویروس خانمان براندازی به جون کامپیوتر بینوا تون بندازن که دیگه عطای دستگاه بیچاره رو به لقاش ببخشین و کلا بی خیالش بشین..آخرین مهندس کامپیوتری که لپ تاپ منو معاینه کرد گفت این آلوده شده به یکی از خطرناک ترین ویروسها...تمام مدت داشتن از محیط خونه شما فیلم برداری میکردن...حساب بانکی تون رو ممکنه هک کرده باشن...از طرف فیس بوک برام ایمیل فرستادن که آیا شما تقاضای تعویض پسورد دادین؟؟!!اولین کاری که این ویروس موذی کرد این بود که کنترل  کامپیوتر رو به دست گرفت جوریکه برای ورود رمز همیشگی رو قبول نمیکرد و میگفت شما ناشناس هستین...یعنی خودش پسورد کامپیوتر رو عوض کرد و به صاحب اصلی اجازه ورود نمیداد...اصلا یه وضعی...آقای مهندس گفت اینا از ساختن این ویروس هدفشون دزدی از حسابهای بانکی و مخصوصا سرقت پولهای دیجیتالی مثل بیت کوین هست...اگر کسی رو میشناسین که پول دیجیتالی خریده بهش توصیه کنین اونا رو توی کامپیوتر ذخیره نکنه چون دزدیدنشون خیلی برای هکرها کار ساده ایه...و در آخر اینکه...این کسانیکه چنین ویروسهایی رو طراحی و تولید میکنن در واقع نابغه های امور کامپیوتری هستن ولی خیلی حیف که ازین هوش و استعدادشون برای تخریب و دزدی و ضرر زدن به بقیه انسانها استفاده میکنن...با کوله باری از توصیه های ایمنی و جیب تکانده شده از بابت ابتیاع یک کامپیوتر جدید که در واقع بهمون تحمیل شده بود برگشتیم خونه و تازه کلی سرزنش شنیدیم ازین بی احتیاطی که مرتکب شدیم جهت سر زدن به وبسایتهای نا امن و بی اصل و نسب...حالا موندم این رو دیگه کدوم گوشه دلم بذارم که آیا این وبسایتی که دارم مطالبش رو میخونم امن و امانه یا که صبح بلند میشم میبینم همه برنامه ها و اپ های نصب شده به یغما رفتن و دوباره روز از نو روزی از نو...

بار کج به منزل نمیرسه...قسمت آخر

لیوان آب رو آوردم و به دست خانم هموطن دادم..چند جرعه خورد و تشکر کرد...از من با یه حالت نزاری  پرسید میتونم یه سیگار بکشم ؟که گفتم داخل فروشگاه اجازه نمیدن...دوباره حالت اضطراب به چهره ش برگشت و گفت میشه ازین آقا بپرسی در مورد من چه تصمیمی گرفته؟! ترو خدا بگو بی خیال من بشه...خودم به اندازه کافی بدبختی و دردسر دارم...حرفهاش رو به زکریا گفتم...کمی مکث کرد و گفت: ببین یاسی ..من مشکلات این خانم رو درک میکنم ولی بواسطه شغلی که داریم این رو میدونیم که وقتی مچ افراد گرفته میشه شروع میکنن به آسمون و ریسمون رو بهم بافتن...کلی داستانهای من درآوردی میسازن تا دل ما به رحم بیاد و بدون رکورد کردن و تشکیل پرونده رهاشون کنیم برن...ولی من هم وظایفی دارم...الان دوربین اصلی رکورد کرده صحنه برداشتن اون دوتا رژ لبی که این خانم یواشکی توی جیبش گذاشت...من باید گزارش رد کنم وگرنه بعدا که موقع چک کردن ماهانه دوربین گزارش این سرقت  پیدا نشه از من بازخواست میکنن و محکوم به همکاری میشم...بهش بگو آیا راضیه که بخاطر خطای اون من گرفتار بشم؟؟!!من طبق قانون کارمون باید اسم و مشخصات ایشون رو بدم به سیستم و بخاطر کاری که کرده تا دو سال حق ورود و خرید از این فروشگاه رو نداره...چون کل بهای اجناس سرقت شده از 70 دلار کمتره بهش بگو بره پولشون رو پرداخت کنه  و رسیدش رو هم بیاره اینجا من کپی بگیرم و ضمیمه کنم..منم اینجا گزارش رو طوری تنظیم میکنم که تا حد ممکن کمتر دردسر درست بشه..خانم هموطن وقتی اینو شنید خیلی خوشحال شد..فقط جالب اینکه برگشت و گفت: الان که فکر میکنم میبینم اصلا اینا رو نیاز ندارم!!!گفتم که....وقتی حالم خوب نباشه انگار یه نیرویی مجبورم میکنه به اینجور کارها!!!بهش گفتم: بهر حال این مناسبترین راهکاره و شما هم بهتره توصیه های این آقا رو مو به مو انجام بدی...با بی میلی گفت: ای بابا حالا توی این حال و روز باید پول بدم برای جنسی که لازمش ندارم!!!زکریا خواست بدونه که خانم هموطن چی میگه و وقتی شنید با پوزخند گفت: بهش بگو حتما انقدر مهم بوده که بخاطرش کلی وقت همه ما رو بگیره!!!الان هم جنس رو بخره ولی بعدا بیاره پسشون بده و پولش رو بگیره تا ناراضی نباشه!!!بعدش هم میتونه بره...خانم هموطن کارت شناساییش رو خواست ولی زکریا از پس دادنش امتناع کرد و گفت برو پول جنس رو بده وقتی رسید رو آوردی کارتت رو هم تحویل میگیری...خانم با بی میلی تمام آفیس رو به قصد رفتن به صندوق ترک کرد...زکریا سریع روی یکی از دوربینها زوم کرد تا ببینه ایا خانم پول رو پرداخت میکنه یا نه؟؟!!در ضمن خیره شدن مدام سر تکون میداد و پوزخند میزد..یه سری تکون داد و گفت: فقط داره پول یکی از رژلبها رو پرداخت میکنه!! اون یکی رو بدون پرداخت پس داد...بهر حال من دارم سعی میکنم کمکش کنم ..ولی حرف گوش کن نیست...خانم سلانه سلانه بسمت آفیس برگشت و در جواب سئوال زکریا که چرا فقط برای یکی رسید آورده؟! گفت: حسابم خالیه!!!همینم باید دوباره پس بدم پولم برگرده!!!یه جوری رفتار میکرد انگار ما مقصر خطاهای اون هستیم!!...با اخم و دلخوری کارتش رو پس گرفت ..و وسط توضیحات و نصایح زکریا و ترجمه های من با بی ادبی در آفیس رو باز کرد و بدون تشکر و خداحافظی رفت بیرون!!در رو هم تقریبا  پشت سرش محکم بست!!! که خودش یه توهین بزرگه در برابر همکاری و گذشت زکریا...حالا من که هیچی!!! لابد فکر کرده چون هموطنشم وظیفه م خیلی هم بیشتر ازین حرفها بوده...یادمه زکریا از عصبانیتش تا گردن سرخ شد!!خودم داشتم از خجالت این رفتار زشت خانم هموطن آب میشدم...سریع گفتم : ببخشید...دیدی که این خانم رفتارش اصلا نرمال نبود..من از طرف اون از شما تشکر میکنم...با دلخوری سرش رو تکون داد و گفت: من از تو تشکر میکنم که وقت استراحتت رو گذاشتی و اومدی برای کمک...بدون همکاری تو کارش بدجوری بیخ پیدا میکرد...همین الانم میتونم گزارشم رو تغییر بدم و جور دیگه ای رد کنم..اونوقت دیگه خدا میدونه سر و کارش به کجاها میکشه!!!دیگه واقعا نمیدونستم چطوری قضیه رو ماست مالی کنم!!! سردرد و خجالتی که تحمل کردم رو هیچوقت از یاد نمیبرم... اونروز با همه خستگی و شلوغی و مسئله ای که پیش اومده بود گذشت...تقریبا 2 ماه بعد...یه روز وقتی ساعت کاریم تموم شده بود و داشتم با عجله وسائلم رو جمع میکردم که برگردم خونه...توی بلندگو اسمم رو پیج کردن...ای خدا...من عجله دارم...چیکارم دارن یعنی؟! از تلفن داخلی بهشون زنگ زدم گفتن نیاز به مترجم دارن توی آفیس ..دوباره مچ یه نفر رو گرفتن که فارسی زبونه و از من کمک خواستن.. قید کرده بودن حتما یاسی بیاد!!..این دفعه دیگه کدوم هموطنی داره جلوی بقیه سرافرازمون میکنه آخه؟؟؟!! رفتم سمت آفیس از لای در دیدم یه آقای کانادایی که تازه استخدام شده داره با عصبانیت به یه خانمی که پشتش بسمت در هست میگه: شما اصلا نباید بیایی توی این فروشگاه!!! الان ازکسیکه براتون ترجمه کرده میپرسم و بعدش سریع  زنگ میزنم به پلیس!!!در آستانه در ایستاده بودم که یه لحظه خشکم زد..خودش بود..همون خانم هموطن...با صورت رنگ پریده و چشمهای مضطرب...دیگه برای نجاتش راهی نمونده بود..

3 دقیقه بعد..توی محوطه پارکینگ سوار ماشینم شدم...قبل ازینکه استارت بزنم دو تا ماشین پلیس آژیر کشان جلوی ورودی فروشگاه ترمز کردن....