-
من از بیگانگان هرگز ننالم...
دوشنبه 6 بهمن 1399 23:02
بعد از مدتها با دوستم تلفنی حرف میزنم...اینم یکی ازمشکلات لیست شده غربته که چون هر کی یه ساعتی میره سرکار و روزها مختلف هستن عملا نمیشه یه گوشه فراغتی وسط این بدو بدو ها پیدا کرد که به امورات شخصی رسید...من حال و احوال با دوستان رو میذارم اول لیست چون همیشه این وجدان درد رو دارم که چرا نشد با اون دوستم که زنگ زد و...
-
چاه مکن بهر کسی....
چهارشنبه 1 بهمن 1399 16:32
توی محلی که کار میکنم یه استخر بزرگ داریم ...در صورت تمایل همکارا میتونن ازش استفاده کنن و مسئولیت نگه داریش هم بعهده یک شرکت بزرگه که طبق قرار داد هر چند وقت یکبار یه نفر رو میفرسته میاد و رسیدگیهای لازم رو انجام میده...الان چند وقتیه که بیشتر اوقات یه آقای کانادایی رو میفرستن که خیلی کنده و کاری که بقیه همکاراش...
-
برای پدر....
شنبه 27 دی 1399 13:25
بیرون هوا گرفته و ابریه...مثل اکثر اوقات داره بارون میاد..اینجا روبروی پنجره نشسته م و بارش بارون رو نگاه میکنم...از ماگ کافی که کنار دستمه بخار ملایم بلند میشه و عطر دلنشین قهوه دم کرده منو میبره به گذشته ها....چشمم میوفته به قاب عکس کوچکی که روی شومینه کنار اون سماور مسی قدیمی گذاشته شده...عکسی از سالهای دور....سه...
-
اگر....
سهشنبه 23 دی 1399 23:23
چشمام هنوز گرم خواب نشده بودن ...از صدای قطرات درشت بارون که به شیشه پنجره میخوردن پاشدم و مدتی توی رختخواب نشستم ... در سکوت شب به هیاهوی باد و بارون گوش دادم...دیگه خواب از سرم پرید...پاشدم اومدم توی پذیرایی ..به پنجره قدی ایوون تکیه دادم و به خیابون بارون زده خیره شدم...فکر کردم امروز چقدر میتونست روز خوبی باشه...
-
از ماست که بر ماست...
پنجشنبه 18 دی 1399 00:25
توی فروشگاه خوار و بار فروشی ایرانی هستم...با اونکه مسیرش بهمون دوره ولی چاره ای نیست و باید هر چند وقت یکبار با یه لیست بالا بلند در دست بیام و فروشگاه رو زیر و رو کنم تا جنسهایی که لازم دارم رو بخرم و برای مدتی راحت باشم...طبق معمول شلوغه...از کنار قفسه خرماها که رد میشم یکی از هموطنان رو میبینم که در کمال خونسردی...
-
نمیشه بی تفاوت از کنارش گذشت....
پنجشنبه 11 دی 1399 12:53
چند تا کار اداری دارم که تا تونستم پشت گوش انداختم...امروز عزمم رو جزم کردم که به همه شون یه سر و سامانی بدم...راه میوفتم و دونه دونه سر فرصت انجامشون میدم....خدارو شکر...بدجوری روی اعصابم بودن...قبل ازینکه برگردم خونه یه سر میرم فروشگاهی که تقریبا دوره ولی امروز یه توفیق اجباری شده که سر راهم قرار گرفته...همینطور که...
-
مرده آنست که نامش به نکوئی نبرند
یکشنبه 7 دی 1399 00:30
بعد از تقریبا نود و بوقی وقت کردیم همدیگه رو ببینیم..کمی توی پارک قدم میزنیم و بعدش از سرمای هوا و بارون تندی که گرفته به یه کافه قنادی پناه میبریم...شانس میاریم و اون دو تا صندلی که روبروی شومینه ست همون موقع خالی میشه..سریع میشینیم همونجا..قهوه و دونات سفارش میدیم ...هیچوقت از صحبت کردن باهاش سیر نمیشم...وقتی با...
-
مسیح اینجا بود...
چهارشنبه 3 دی 1399 20:32
توی ترافیک و پشت چراغ قرمز هستم و اتفاقات امروز مثل فیلم جلوی چشمم رژه میرن...اول فیلم با تصویری از خودم شروع میشه که یه جای پارک رو خیلی دورتر از در ورودی فروشگاه مورد نظرم پیدا کردم ....هوا تقریبا سرده و یه بارون ریز و تندی هم میباره...با عجله پیاده میشم و بطرف فروشگاه میرم..هنوز چند قدم دور نشده م که یه نفر صدام...
-
موضوع انشاء: دوشنبه خود را چگونه گذراندید؟
دوشنبه 1 دی 1399 14:55
ب عد از مدتها گذارم افتاده به خوار و بار فروشی محل قدیمی....یه زن و شوهر افغانی هستن که به نوبت توی فروشگاه پشت دخل میشینن و چند تا کارگر رو مدیریت میکنن..یه چرخی میزنم ..میرسم به قفسه حبوبات و رشته و کشک و غیره... وسوسه میشم حالا که هوا سرده و قراره برف هم سرافرازمون کنه خوبه آش بار کنم...خلاصه که همیشه فقط برای خرید...
-
ماوراء الطبیعه
جمعه 28 آذر 1399 13:55
اینجا یه برنامه تلویزیونی نشون میدن که من از طرفدارهای پر و پا قرصش هستم... اگر وقت کنم میشینم مشتاقانه تا آخرشو میبینم...البته فقط مورد توجه یه عده خاصه و همه پیگیرش نیستن چون کمی تا قسمتی ترسناکه..موضوعش درباره ارتباط با ارواحه... صاحب خونه ها یا صاحبان رستوران ها یا هتل ها با یه گروهی که متخصص در این امر هستن تماس...
-
موی سپید و توی آیینه دیدم...
سهشنبه 25 آذر 1399 21:57
بارها ازم پرسیدن چرا موهاتو رنگ نمیکنی؟بعضیا با مهربونی بعضیا با یه حالت گوشه کنایه...جالبه که هموطنانم اینو عدم توجه به ظاهر میدونن ولی غیر هموطنها که اکثرا کانادایی و اروپایی هم هستن همیشه بهم گفتن چقدر ازینکه ظاهرم طبیعیه خوششون میاد...حتی یکی از همکارام که یه آقای کاناداییه یه بار بهم گفته بود شما چطوری انقدرخوب...
-
سکوت سرشار از ناگفته هاست...
دوشنبه 24 آذر 1399 13:52
هوا بس ناجوانمردانه سرده و بعد از مدتها تونستیم همدیگه رو به صرف قهوه دعوت کنیم بلکه به این بهانه یک کم از پیله تنهاییامون دربیاییم...میگه من خیلی بدبختم...هیچوقت شانس درست و حسابی نداشتم...هی من دلیلی و برهان میارم که نه بابا...تو حواست نیست که خیلی هم خوشبختی..باز خودشو میزنه به کوچه علی چپ و اصرار داره به اینکه همه...
-
نقبی به خاطرات دور دست...
چهارشنبه 19 آذر 1399 15:08
هنوزم میتونم چشمام رو ببندم و اونروز گرم تابستونی رو بیاد بیارم....مامانت برای یه مدت کوتاه رفته بود آمریکا پیش داییهات و تو و بقیه پیش پدرت مونده بودین.عمه من و مامانت از دوستای صمیمی دوران دبیرستان بودن و بخاطر همین دوستی عمیق شماها به عمم میگفتین خاله...اونوقتا عمه جون مجرد بود و هنوز با مادربزگم و عموهام زندگی...
-
سلامی چو بوی خوش آشنایی...
سهشنبه 18 آذر 1399 23:18
الان به وقت محلی ساعت11:48 دقیقه شبه و وبلاگ من همین چند دقیقه پیش متولد شده...سالها از اخرین دفعه ای که وبلاگ داشتم گذشته و خودم هم اصلا یادم نمی یاد چرا اون رو بستم و گذاشتم کنار ...واقعا همین الانم نمیدونم چرا این یکی رو درست کردم ولی میدونم که بعضی حرفهای نگفته بدجوری توی دلم سنگینی میکردن و چون زبان یاری نکرد...