-
هر چه میخواهد دل تنگت بگو....
یکشنبه 22 فروردین 1400 01:00
اومدم برای رفع خستگی خودم یه لیوان قهوه درست کنم... بلکه یخورده سرحال بشم و برگردم سرکارم...همکارم بدو بدو خودشو رسوند و راست نشست روبروم اونطرف میز..شروع کرد به گلایه کردن از اینکه مردم چقدر بی ملاحظه هستن و با وجود اینکه میدونن اون وسواس داره ..ولی دوستهای پسر بزرگش با یه سگ گنده اومدن خونشون و سگه رو آوردن توی...
-
آن مهر بر که افکنم؟ آن دل کجا برم؟...
سهشنبه 10 فروردین 1400 01:58
پسر دوستم پاشو کرده توی یه کفش که من میخوام برم برای خودم زندگی کنم ..باید برام جا بگیری کرایه ش رو هم خودت بدی!!!امروز دوستم زنگ زده با ناله و گریه میگه حالا باید چیکار کنم؟ بهش میگم تو موظف نیستی براش جا بگیری و کرایه ش رو هم بدی...18 سالشه...میگه درسته ولی آخه دلم نمیاد..اینکه کار و کاسبی درست حسابی نداره از...
-
به نام آن که دُر و گوهر و اشک آفرید...
سهشنبه 3 فروردین 1400 23:35
با دوستم قرار گذاشتیم بریم بعد از مدتها یه قهوه بخوریم و کمی گپ بزنیم...چون کمی دیر تصمیم گرفتیم مک دونالدز نزدیکه تعطیل بشه..دوستم زودتر از من رسیده و پشت میز نشسته به انتظار...رو به در ورودیه و از پشت شیشه داره منو میبینه...با خوشحالی برام دست تکون میده...همزمان با من یه خانمی که از شکل و ظاهرش معلومه از بی خانمان...
-
یادها و خاطره ها...
جمعه 29 اسفند 1399 13:28
خدا رفتگان همه رو بیامرزه....عموی پدرم مرد بسیار محترم و مظلومی بود...بیشتر تاکید روی مظلومیتش دارم و دلیلش هم چیزی نیست جز رفتارهای همسرش..این زن عموی پدرم خیلی مستبد و سلطه جو بود...همیشه خدا خورده فرمایش داشت..صد البته که تحسین و تقدیری هم در کار نبود...حتی اگر دستوراتش به بهترین نحو هم انجام میشدن بازم یه گوشه لب...
-
عید همگی مبارک...
پنجشنبه 28 اسفند 1399 23:37
دوستان و همراهان عزیزم...سال نو مبارک...امیدوارم سال پر برکت و خوبی رو در کنار عزیزانتون و در زیر چتر حمایتگر ایزد منان تجربه کنین...هر جا هستین شاد و سلامت و موفق باشین..دوستتون دارم.
-
به فرموده نسرین بانو جان...
سهشنبه 26 اسفند 1399 08:12
دخترا عیدی میخوان عجله کنید! نمایشگاه نقاشی دختران پرورشگاهی است که چهارده نفر دختر بین ۳ تا ۹ ساله هستند و احتیاج به کمک مالی دارند. اگر کسی را تهران دارید لطفاً براش این پیام را بفرستید. لطفاً پوستر را در وبلاگ هاتون همین امروز به اشتراک بگذارید و دخترها رو خوشحال کنید! زمان: یکشنبه 24 تا جمعه 29 اسفند مکان: تهران:...
-
آواز دهل شنیدن از دور خوشست...(قسمت دوم)
جمعه 22 اسفند 1399 02:00
وارد که شدیم دیدیم انگار خونه رو هنوز نچیدن...بعد از حدود یکماه هنوز وسایل بحالت پخش و پلا توی خونه بودن و نظم چندانی دیده نمیشد...روی میز پذیرایی هم هیچ آثار و نشانه ای ازینکه منتظر مهمان باشن نبود..برخلاف ما ایرانیها که تا مهمون از راه نرسیده پذیرایی رو شروع میکنیم ..اینا اومدن نشستن و انگار نه انگار...تقریبا یه...
-
آواز دهل شنیدن از دور خوشست...(قسمت اول)
سهشنبه 19 اسفند 1399 20:47
چند وقت پیش یونیت بغل دستی ما تخلیه شد...حدودا یکماه طول کشید تا تر و تمیزش کنن و آماده بشه برای اینکه مستاجر جدیدی بیاد اجاره ش کنه.. چند روزی طول کشید و یه روز دیدیم یه آقایی که از قرار معلوم کانادایی هم بود اومد بهمراه رئیس مجتمع داخل این یونیت تازه تعمیر شده یه چرخی زد و بعدش هر دو بیرون اومدن و رفتن سمت دفتر...
-
محله قدیمی ....خاطرات ابدی (قسمت آخر)
چهارشنبه 13 اسفند 1399 09:38
یه چند وقتی اوضاع به همین منوال گذشت...نزدیک یونیت روسها یه جابجایی انجام شد و یه خانواده روس اومدن اون یونیت رو اجاره کردن...این خانواده تشکیل شده بود از یه پیرمرد قوی جثه با ریشهای انبوه و موهای بلندو چشمانی بسیار نافذ...من رو یاد راسپوتین انداخت دفعه اول که دیدمش.. و یه خانم حدودا بیست و دو سه ساله و یه دختر نوجوان...
-
محله قدیمی...خاطرات ابدی (قسمت چهارم)
یکشنبه 10 اسفند 1399 19:54
دور تا دور ماشین رو با یه جسم تیز مثل میخ یا شاید هم پیچ گوشتی یه خط عمیق انداخته بودن..کاملا هم عمدی بود...با حال خراب از دیدن اون موش نفرت انگیز و جمع و جور کردن بعدش به اندازه کافی خسته و عصبی شده بودم دیگه فقط حال خراب منو با دیدن اون خط و خطوط روی ماشینی که تازه دو ماه بود از کمپانی تحویل گرفته بودم تصور کنین که...
-
محله قدیمی...خاطرات ابدی (قسمت سوم)
شنبه 9 اسفند 1399 19:50
برگشتم خونه و با نگرانی و احتیاط به بچه ها یه نکاتی رو تذکر دادم...بهشون گفتم قضیه از چه قراره و باید یه جورایی فعلا ازین بچه ها فاصله بگیرن...هر دوشون گفتن که زیاد تمایل ندارن به اینکه با اون دو تا بچه همبازی باشن ولی چون همیشه بیرون از خونشون هستن بهر حال خودشون رو قاطی بازی بقیه هم میکنن..گفتن اکثرا فحشهای بدی به...
-
محله قدیمی...خاطرات ابدی (قسمت دوم)
پنجشنبه 7 اسفند 1399 00:24
توی همین فکر و خیالها بودم که همسر جان طبق معمول هر روز زنگ زد خونه برای احوالپرسی...وسطای صحبت و چاق سلامتی گفت انگار یخورده دمغی!!بچه ها اذیت کردن؟! گفتم نه والا ...قضیه چیز دیگه ست..به حرفام گوش کرد...بعد از چند لحظه سکوت گفت...یاسی بنظرم صلاح نیست ما دخالتی بکنیم..غذاهای سنتی ما معلوم نیست که به طبع اینها...
-
محله قدیمی...خاطرات ابدی (قسمت اول)
چهارشنبه 6 اسفند 1399 01:57
سالها پیش توی یه مجتمعی زندگی میکردیم که کمی شلوغ بود...خوب کانادا یه مملکت مولتی کالچرال هست و مصداق کامل آش شعله قلمکار ..از هر گوشه این دنیای پهناور که فکر کنین اینجا مهاجر هست با آدام و رسوم خاص خودش...نوع تربیت و فرهنگی که مختص خودشونه...در همسایگی ما یه خانواده روس متشکل از پدر و دو تا پسر 10 و 12 ساله زندگی...
-
ویروس کامپیوتر....
جمعه 1 اسفند 1399 19:52
الان دو هفته آزگاره که این لپ تاپ بیچاره من درگیر یه ویروس کشنده شده و هیچ مهندس کامپیوتری نتونست این ویروس موذی رو شناسایی و پاک کنه...هر چی تلاش کردیم نشد...نتیجه اخلاقی اینکه بنده بی خیال دوا درمون این لپ تاپ بیچاره شدم و با تاثر بسیار گذاشتمش کنار...رفتم یکی دیگه خریدم..ولی از من به شما عزیزان نصیحت..حواستون باشه...
-
بار کج به منزل نمیرسه...قسمت آخر
یکشنبه 19 بهمن 1399 01:04
لیوان آب رو آوردم و به دست خانم هموطن دادم..چند جرعه خورد و تشکر کرد...از من با یه حالت نزاری پرسید میتونم یه سیگار بکشم ؟که گفتم داخل فروشگاه اجازه نمیدن...دوباره حالت اضطراب به چهره ش برگشت و گفت میشه ازین آقا بپرسی در مورد من چه تصمیمی گرفته؟! ترو خدا بگو بی خیال من بشه...خودم به اندازه کافی بدبختی و دردسر...
-
بار کج به منزل نمیرسه...قسمت دوم
شنبه 18 بهمن 1399 11:56
سریع برگشتم سمت آفیس و دیدم که آقای زکریا و اون خانم هموطن منتظرن. یه خانم ظریف اندام بود که حدود 40 سال سن داشت..کت و شلوار مشکی شیکی تنش بود..با کیف و کفش ست همدیگه..کلا سر و وضع خیلی موجهی داشت.....زکریا ازم خواست یه کارت شناسایی معتبراز اون خانم بگیرم که موقعیت اجتماعیش رو بدونه و وارد سیستم کنه...خانم هموطن اولش...
-
بار کج به منزل نمیرسه...قسمت اول
پنجشنبه 16 بهمن 1399 11:48
من همیشه روزای پنجشنبه و جمعه رو برای خرید در نظر میگیرم چون حوصله شلوغی و همهمه فروشگاهها رو در آخر هر هفته ندارم...هم صف پرداختها شلوغتره و هم اینکه معمولا جای پارک نایاب میشه!!!...وارد فروشگاه که میشم یکی از کارمندها با مایه ضد عفونی و ماسک دم در منتظره که به مشتریهایی که فراموش کردن ماسک بزنن یاد آوری کنه و بعدش...
-
دردسرهای مستاجرداری در غربت!!!
یکشنبه 12 بهمن 1399 11:54
امروز با یکی از همکارام حرف میزدم یه موضوع جالبی رو تعریف کرد که دیدم بد نیست اینجا درباره ش پست بذارم...قضیه از این قراره که چند وقت پیش اینا زیر زمین خونه شون رو به یه خانواده تازه مهاجر اجاره دادن...یه خانواده 4 نفره....بعد از یکماه ..یه روز طرفهای غروب یکهو ناغافل ماشینهای پلیس با آتش نشانی و آمبولانس میریزن در...
-
من از بیگانگان هرگز ننالم...
دوشنبه 6 بهمن 1399 23:02
بعد از مدتها با دوستم تلفنی حرف میزنم...اینم یکی ازمشکلات لیست شده غربته که چون هر کی یه ساعتی میره سرکار و روزها مختلف هستن عملا نمیشه یه گوشه فراغتی وسط این بدو بدو ها پیدا کرد که به امورات شخصی رسید...من حال و احوال با دوستان رو میذارم اول لیست چون همیشه این وجدان درد رو دارم که چرا نشد با اون دوستم که زنگ زد و...
-
چاه مکن بهر کسی....
چهارشنبه 1 بهمن 1399 16:32
توی محلی که کار میکنم یه استخر بزرگ داریم ...در صورت تمایل همکارا میتونن ازش استفاده کنن و مسئولیت نگه داریش هم بعهده یک شرکت بزرگه که طبق قرار داد هر چند وقت یکبار یه نفر رو میفرسته میاد و رسیدگیهای لازم رو انجام میده...الان چند وقتیه که بیشتر اوقات یه آقای کانادایی رو میفرستن که خیلی کنده و کاری که بقیه همکاراش...
-
برای پدر....
شنبه 27 دی 1399 13:25
بیرون هوا گرفته و ابریه...مثل اکثر اوقات داره بارون میاد..اینجا روبروی پنجره نشسته م و بارش بارون رو نگاه میکنم...از ماگ کافی که کنار دستمه بخار ملایم بلند میشه و عطر دلنشین قهوه دم کرده منو میبره به گذشته ها....چشمم میوفته به قاب عکس کوچکی که روی شومینه کنار اون سماور مسی قدیمی گذاشته شده...عکسی از سالهای دور....سه...
-
اگر....
سهشنبه 23 دی 1399 23:23
چشمام هنوز گرم خواب نشده بودن ...از صدای قطرات درشت بارون که به شیشه پنجره میخوردن پاشدم و مدتی توی رختخواب نشستم ... در سکوت شب به هیاهوی باد و بارون گوش دادم...دیگه خواب از سرم پرید...پاشدم اومدم توی پذیرایی ..به پنجره قدی ایوون تکیه دادم و به خیابون بارون زده خیره شدم...فکر کردم امروز چقدر میتونست روز خوبی باشه...
-
از ماست که بر ماست...
پنجشنبه 18 دی 1399 00:25
توی فروشگاه خوار و بار فروشی ایرانی هستم...با اونکه مسیرش بهمون دوره ولی چاره ای نیست و باید هر چند وقت یکبار با یه لیست بالا بلند در دست بیام و فروشگاه رو زیر و رو کنم تا جنسهایی که لازم دارم رو بخرم و برای مدتی راحت باشم...طبق معمول شلوغه...از کنار قفسه خرماها که رد میشم یکی از هموطنان رو میبینم که در کمال خونسردی...
-
نمیشه بی تفاوت از کنارش گذشت....
پنجشنبه 11 دی 1399 12:53
چند تا کار اداری دارم که تا تونستم پشت گوش انداختم...امروز عزمم رو جزم کردم که به همه شون یه سر و سامانی بدم...راه میوفتم و دونه دونه سر فرصت انجامشون میدم....خدارو شکر...بدجوری روی اعصابم بودن...قبل ازینکه برگردم خونه یه سر میرم فروشگاهی که تقریبا دوره ولی امروز یه توفیق اجباری شده که سر راهم قرار گرفته...همینطور که...
-
مرده آنست که نامش به نکوئی نبرند
یکشنبه 7 دی 1399 00:30
بعد از تقریبا نود و بوقی وقت کردیم همدیگه رو ببینیم..کمی توی پارک قدم میزنیم و بعدش از سرمای هوا و بارون تندی که گرفته به یه کافه قنادی پناه میبریم...شانس میاریم و اون دو تا صندلی که روبروی شومینه ست همون موقع خالی میشه..سریع میشینیم همونجا..قهوه و دونات سفارش میدیم ...هیچوقت از صحبت کردن باهاش سیر نمیشم...وقتی با...
-
مسیح اینجا بود...
چهارشنبه 3 دی 1399 20:32
توی ترافیک و پشت چراغ قرمز هستم و اتفاقات امروز مثل فیلم جلوی چشمم رژه میرن...اول فیلم با تصویری از خودم شروع میشه که یه جای پارک رو خیلی دورتر از در ورودی فروشگاه مورد نظرم پیدا کردم ....هوا تقریبا سرده و یه بارون ریز و تندی هم میباره...با عجله پیاده میشم و بطرف فروشگاه میرم..هنوز چند قدم دور نشده م که یه نفر صدام...
-
موضوع انشاء: دوشنبه خود را چگونه گذراندید؟
دوشنبه 1 دی 1399 14:55
ب عد از مدتها گذارم افتاده به خوار و بار فروشی محل قدیمی....یه زن و شوهر افغانی هستن که به نوبت توی فروشگاه پشت دخل میشینن و چند تا کارگر رو مدیریت میکنن..یه چرخی میزنم ..میرسم به قفسه حبوبات و رشته و کشک و غیره... وسوسه میشم حالا که هوا سرده و قراره برف هم سرافرازمون کنه خوبه آش بار کنم...خلاصه که همیشه فقط برای خرید...
-
ماوراء الطبیعه
جمعه 28 آذر 1399 13:55
اینجا یه برنامه تلویزیونی نشون میدن که من از طرفدارهای پر و پا قرصش هستم... اگر وقت کنم میشینم مشتاقانه تا آخرشو میبینم...البته فقط مورد توجه یه عده خاصه و همه پیگیرش نیستن چون کمی تا قسمتی ترسناکه..موضوعش درباره ارتباط با ارواحه... صاحب خونه ها یا صاحبان رستوران ها یا هتل ها با یه گروهی که متخصص در این امر هستن تماس...
-
موی سپید و توی آیینه دیدم...
سهشنبه 25 آذر 1399 21:57
بارها ازم پرسیدن چرا موهاتو رنگ نمیکنی؟بعضیا با مهربونی بعضیا با یه حالت گوشه کنایه...جالبه که هموطنانم اینو عدم توجه به ظاهر میدونن ولی غیر هموطنها که اکثرا کانادایی و اروپایی هم هستن همیشه بهم گفتن چقدر ازینکه ظاهرم طبیعیه خوششون میاد...حتی یکی از همکارام که یه آقای کاناداییه یه بار بهم گفته بود شما چطوری انقدرخوب...
-
سکوت سرشار از ناگفته هاست...
دوشنبه 24 آذر 1399 13:52
هوا بس ناجوانمردانه سرده و بعد از مدتها تونستیم همدیگه رو به صرف قهوه دعوت کنیم بلکه به این بهانه یک کم از پیله تنهاییامون دربیاییم...میگه من خیلی بدبختم...هیچوقت شانس درست و حسابی نداشتم...هی من دلیلی و برهان میارم که نه بابا...تو حواست نیست که خیلی هم خوشبختی..باز خودشو میزنه به کوچه علی چپ و اصرار داره به اینکه همه...